بازگشت

9- تشرف تاجر اصفهاني و طي الارض با جناب هالو


آقاى حاج آقا جمال الدين (ره ) فرمودند: من براى نماز ظهر و عصر به مسجد شيخ لطف اللّه , كه در ميدان شاه اصفهان واقع است , مى آمدم .

روزى نـزديـك مـسجد, جنازه اى را ديدم كه مى برند و چند نفر ازحمالها و كشيكچى ها همراه او هـسـتـنـد.

حاجى تاجرى , از بزرگان تجار هم كه ازآشنايان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گريه مى كرد و اشك مى ريخت .

من بسيار تعجب كردم چون اگر اين ميت از بستگان بسيار نـزديـك حـاجـى تـاجـر اسـت كه اين طور براى او گريه مى كند, پس چرا به اين شكل مختصر و اهـانـت آمـيـز او راتـشـيـيع مى كنند و اگر با او ارتباطى ندارد, پس چرا اين طور براى او گريه مى كند؟ تا آن كه نزديك من رسيد, پيش آمد و گفت : آقا به تشييع جنازه اولياء حق نمى آييد؟ باشنيدن اين كـلام , از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصـفـهـان رفـتم .

(اين محل سابقا غسالخانه مهم شهر بود) وقتى به آن جا رسيديم , از دورى راه و پـيـاده روى خـسـتـه شده بودم .

در آن حال ناراحت بودم كه چه دليلى داشت كه نماز اول وقت و جـمـاعـت را تـرك كـردم و تـحـمـل ايـن خستگى رانمودم آن هم به خاطر حرف حاجى .

با حال افـسـردگـى در ايـن فـكر بودم كه حاجى پيش من آمد و گفت : شما نپرسيديد كه اين جنازه از كيست ؟ گفتم : بگو.

گفت : مى دانيد امسال من به حج مشرف شدم .

در مسافرتم چون نزديك كربلا رسيدم ,آن بسته اى را كـه هـمـه پـول و مـخارج سفر با باقى اثاثيه و لوازم من در آن بود, دزد برد ودر كربلا هم هيچ آشـنـايـى نـداشـتـم كـه از او پـول قرض كنم .

تصور آن كه اين همه دارايى را داشته ام و تا اين جا رسيده ام , ولى از حج محروم شده باشم , بى اندازه مرا غمگين وافسرده كرده بود.

در فـكـر بودم كه چه كنم .

تا آن كه شب را به مسجد كوفه رفتم .

در بين راه كه تنها و از غم و غصه سـرم را پـايـيـن انداخته بودم , ديدم سوارى با كمال هيبت و اوصافى كه در وجودمبارك حضرت صاحب الامر (ع ) توصيف شده , در برابرم پيدا شده و فرمودند: چرااين طور افسرده حالى ؟ عرض كردم : مسافرم و خستگى راه سفر دارم .

فرمودند: اگر علتى غير از اين دارد, بگو؟ با اصرار ايشان شرح حالم را عرض كردم .

در اين حال صدا زدند: هالو.

ديدم ناگهان شخصى به لباس كشيكچى ها و با لباس نمدى پيدا شد.

(در اصفهان دربازار, نزديك حـجـره مـا يك كشيكچى به نام هالو بود) در آن لحظه كه آن شخص حاضر شد, خوب نگاه كردم , ديـدم همان هالوى اصفهان است .

به او فرمودند:اثاثيه اى را كه دزد برده به او برسان و او را به مكه ببر و خود ناپديد شدند.

آن شخص به من گفت : در ساعت معينى از شب و جاى معينى بيا تا اثاثيه ات را به توبرسانم .

وقـتى آن جا حاضر شدم , او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم داد وفرمود: درست نگاه كن و قفل آن را باز كن و ببين تمام است ؟ ديدم چيزى از آنها كم نشده است .

فرمود: برو اثاثيه خود را به كسى بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكه برسانم .

من سر موعد حاضر شدم .

او هم حاضر شد.

فرمود: پشت سر من بيا.

به همراه او رفتم .

مقدار كمى از مسافت كه طى شد, ديدم در مكه هستم .

فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مكان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاى خودبگو با شخصى از راه نزديكترى آمده ام , تا متوجه نشوند.

ضمنا آن شخص در مسير رفتن و برگشتن بعضى صحبتها را با من به طور ملايمت مى زدند, ولى هـر وقـت مـى خـواستم بپرسم شما هالوى اصفهان ما نيستيد, هيبت اومانع از پرسيدن اين سؤال مى شد.

بعد از اعمال حج , در مكان معين حاضر شدم و مرا, به همان صورت به كربلابرگرداند.

در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلى .

فرمود: تقاضايى از تو دارم كه موقعى از تو خواستم انجام بدهى و رفت .

تـا آن كـه بـه اصـفـهان آمدم و براى رفت و آمد مردم نشستم .

روز اول ديدم همان هالووارد شد.

خواستم براى او برخيزم و به خاطر مقامى كه از او ديده ام او را احترام كنم اشاره فرمود كه مطلب را اظهار نكنم , و رفت در قهوه خانه پيش خادمها نشست و درآن جا مانند همان كشيكچى ها قليان كشيد و چاى خورد.

بعد از آن وقتى خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب كه گفتم ايـن اسـت : در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده , من از دنيا مى روم و هشت تومان پول با كفنم در صندوق منزل من هست .

به آن جا بيا و مرا با آنها دفن كن .

در اين جا حاجى تاجر فرمود: آن روزى كه جناب هالو فرموده بود, امروز است كه رفتم و او از دنيا رفته بود و كشيكچى ها جمع شده بودند.

در صندوق او, همان طوركه خودش فرمود, هشت تومان پول با كفن او بود.

آنها را برداشتم و الان براى دفن اوآمده ايم .

بـعد آن حاجى گفت : آقا! با اين اوصاف , آيا چنين كسى از اولياءاللّه نيست و فوت اوگريه و تاسف ندارد