7- تشرف حاج ملا هاشم صلواتي سدهي
حاج ملا هاشم صلواتى سدهى مى فرمود: در يـكـى از سفرهايى كه به حج مشرف مى شدم , شبى از قافله عقب ماندم به طورى كه نتوانستم خـود را بـه ايشان برسانم و در آن بيابان (صاحب قضيه اسم آن جا را مى گفت ,ولى ناقل فراموش كـرده است ) گم شدم .
اگر چه صداى زنگ قافله را مى شنيدم , ولى قدرت نداشتم كه خود را به آنها برسانم .
خلاصه در آن شب گرفتار خارهاى مغيلان هم شدم .
لباسها و كفشهايم پاره و دست وپايم مجروح شد به طورى كه قدرت حركت نداشتم .
با هزار زحمت كنار بوته خارى ,دست از حيات شستم و بر زمـيـن نـشستم .
از بس خون از پاهايم آمده بود, خسته شده بودم و پاهايم حالت خشكيدگى پيدا كـرده بودند.
از طرفى به خاطر عادت داشتن به اذكار و اوراد, مشغول خواندن دعاى غريق و ساير ادعيه شدم .
تا نزديك اذان صبح كه ماه با نور كمى طلوع مى كند و اندك روشنايى در بيابان ظاهر مـى شود, در همان حال بودم .
در آن حال صداى سم اسبى به گوشم خورد و گمان كردم يكى از عـربـهـاى بـدوى اسـت , كه به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال باز ماندگان قافله آمده است .
از تـرس سـكوت كردم و در زير آن بوته خار خود را از سوار مخفى مى كردم , اما او بالاى سرم آمد و به زبان عربى فرمود: حاجى قم .
از ترس جواب نمى دادم .
سر نيزه را به كف پايم گذاشت و به زبان فارسى فرمود:هاشم برخيز.
سـرم را بـلـنـد نمودم و سلام كردم .
ايشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چراخوابيده اى ؟ چه ذكرى مى گفتى ؟ جريان را كاملا براى او شرح دادم .
فرمود: برخيز تا برويم .
عرض كردم : مولانا, من مانده ام و پاهايم به قدرى از خارها مجروح شده كه قدرت برحركت ندارم .
فرمود: باكى نيست .
زخمهايت هم خوب شده است .
به سختى حركت كردم و يكى دو قدم با پاى برهنه راه رفتم .
فرمودند: بيا پشت سر من سوار شو.
چون اسب بلند و زمين هم هموار بود, اظهار عجز نمودم .
فرمود: پايت را بر روى ركاب و پاى من بگذار و سوار شو.
پـا بـر ركـاب گـذاشـتم و دستش را گرفتم .
از تماس دستش , لذتى احساس نمودم كه دردهاى گـذشـتـه را فـراموش كردم و از عبايش بوى عطرى استشمام نمودم كه دلم زنده شد, اما خيال كردم كه يكى از حجاج ايرانى مى باشد كه با من رفيق سفر بوده است ,چون بيشتر صحبت ايشان از خصوصيات راه و حالات بعضى مسافرين بود.
در ايـن هـنـگـام آثار طلوع فجر ظاهر شد.
فرمود: اين چراغى كه در مقابل مشاهده مى كنى منزل حـاجـيـان و رفقاى شما است .
اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد كه نزديك قهوه خانه آبـى اسـت دست و پايت را بشوى و جامه ات را از تن بيرون آور و نمازت را بخوان همين جا باش تا همراهانت را ببينى .
پياده شدم و دست بر زانوهايم گرفتم , تا ببينم آثار خستگى و جراحت باقى است وحالم بهتر شده كـه در ايـن حـال از سـوار غافل ماندم .
وقتى متوجه او شدم , اثرى از اونديدم .
به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا كردم .
آن مرد تعجب كرد! مـن شرح جريان را براى او گفتم .
او متاثر شد و بسيار گريه كرد و خدمتهاى زيادى نسبت به من انـجام داد.
وقتى جامه ام را بيرون آوردم , خون بسيارى داشت , اما زخمى باقى نمانده بود فقط در جاى آنها پوست سفيدى مثل زخم خوب شده , مانده بود.
عـصـر فـردا, كاروان حجاج به آن جا رسيد.
همين كه همراهان مرا ديدند, از زنده بودن من بسيار تـعجب كردند و گفتند: ما همه يقين كرديم كه در اين بيابانها مانده اى و به دست عربهاى بدوى كشته شده اى .
در اين هنگام قهوه چى , داستان آمدن مرا براى ايشان نقل كرد.
وقتى آنها قصه رسيدنم را شنيدند, توجهشان به حضرت بقية اللّه روحى فداه زياد شد