4- تشرف سيد مهدي قزويني و مزار قاسم بن موسي الكاظم (ع )
سيد بزرگوار آقا ميرزا صالح , فرزند سيد مهدى قزوينى , از زبان پدر خويش نقل مى كند: مـن براى ارشاد و هدايت عشيره هاى بنى زبيد به مذهب تشيع , هميشه به جزيره اى كه در جنوب حـلـه و بـين دجله و فرات است .
مى رفتم , چون همه آنها اهل سنت بودند والحمدللّه همه مذهب تشيع را اختيار كردند و به همان مذهب هم باقى هستند وتعدادشان بيشتر از ده هزار نفر است .
در آن جـزيـره مـزارى اسـت كـه معروف به قبر حمزه فرزند حضرت كاظم (ع ) است ومردم او را زيـارت مـى كنند و براى او كرامات بسيار نقل شده است .
اطراف آن ,روستايى است كه حدودا صد خانوار در آن ساكن هستند.
مـن هـمـيـشـه به جزيره مى رفتم و از آن جا عبور مى كردم , اما آن قبر را زيارت نمى نمودم , چون صـحيح در نزد من , آن بود كه حمزة بن موسى بن جعفر (ع ) در رى با حضرت عبدالعظيم حسنى مدفون است .
يـك بـار طبق عادت هميشه بيرون رفتم و نزد اهل آن روستا ميهمان بودم .
آنهادرخواست كردند كـه مـن مـرقـد مـزبور را زيارت كنم .
امتناع كردم و گفتم : من مزارى راكه نمى شناسم , زيارت نمى كنم .
به خاطر اين گفته من , رغبت مردم به آن جا كم شد وكمتر به زيارت مى رفتند.
از نزد ايشان حركت كردم و شب را در جاى ديگرى نزد يكى از سادات ماندم .
وقت سحر شد و براى نـافـله شب برخاستم و مهياى آن شدم .
وقتى نماز شب را خواندم , به انتظار طلوع فجر و به هيئت تـعقيب نماز, نشستم .
ناگاه سيدى كه او را به صلاح وتقوى مى شناختم و از سادات آن جا بود, بر من وارد شد و سلام كرد و نشست .
فرمود:مولانا, ديروز ميهمان اهل روستاى حمزه شدى ولى او را زيارت نكردى .
گفتم : آرى .
فرمود: چرا؟ گـفـتـم : زيـرا من كسى را كه نمى شناسم , زيارت نمى كنم .
حمزة بن موسى الكاظم (ع )در رى مدفون است .
فرمود: رب مشهور لا اصل له , يعنى چه بسيار چيزهايى كه مشهور شده اما اساسى ندارد.
قبرى كه ايـن جا است , قبر پسر امام موسى كاظم (ع ) نيست , هر چند معروف شده است , بلكه قبر ابى يعلى حـمـزة بن قاسم العلوى است كه از نوادگان حضرت ابوالفضل العباس (ع ) است .
او يكى از علماى بزرگ و اهل حديث مى باشد كه ايشان را علماى علم رجال در كتابهاى خود ذكر كرده اند و به علم و تقوى و ورع توصيف نموده اند.
مـن بـا خود گفتم : اين شخص از عوام سادات است و از اهل اطلاع در علم رجال وحديث نيست .
لابـد ايـن مطلب را از بعضى علماء شنيده است .
آنگاه برخاستم تا ببينم طلوع فجر شده يا نه .
سيد هـم بـرخـاست و رفت , اما من غفلت كردم كه سؤال كنم اين سخن را از چه كسى نقل مى كنيد.
و چون فجر طالع شده بود, به نماز صبح مشغول شدم .
وقـتى نماز خواندم براى تعقيب نشستم , تا آفتاب طلوع كرد.
ضمنا بعضى ازكتب رجال همراه من بود.
در آنها نگاه كردم , ديدم مطلب همان است كه سيد ذكرنموده است .
بعد از آن , اهل روستا به ديدن من آمدند.
در بين ايشان آن سيد هم بود.
به او گفتم : توكه پيش از فـجر به نزد من آمدى و مرا از قبر حمزه , كه او ابو يعلى حمزة بن قاسم علوى است خبر دادى , اين را از كجا شنيده اى ؟ گـفـت : واللّه مـن پـيـش از فجر اين جا نبوده ام و شما را قبل از اين ساعت اصلا نديده ام .
من شب گـذشته بيرون روستا بيتوته كرده بودم و چون تشريف فرمايى شما را شنيدم ,امروز براى زيارت , خـدمـت رسـيـدم .
بـعد از اين سخنان , به اهل آن ده گفتم : الان لازم شد من براى زيارت حمزه برگردم , زيرا شكى ندارم در اين كه آن شخصى را كه ديده ام حضرت صاحب الامر (ع ) بوده است .
همراه تمام اهل آن روستا براى زيارت براه افتاديم .
و از آن وقت مزار ايشان موردتوجه واقع شد, به طورى كه زن و مرد از راههاى دور براى زيارت آن عالم بزرگوارمى آيند