بازگشت

49- تشرف شيخ محمد تقي قزويني


شيخ جليل , ميرزا عبدالجواد محلاتى , كه از اهل تقوى و مجاورين نجف اشرف بود,فرمود: شـيـخ مـحـمـد تقى قزوينى , كه در مدرسه صدر منزل داشت و از نظر علم و عمل و تقوى و زهد بـى نـظـيـر بـود, دائمـا مى گفت : حاجتى كه من از خدا دارم و در حرم مطهراميرالمؤمنين (ع ) هميشه خواسته ام اين است كه خدمت ولى عصر, حضرت بقية اللّه ارواحنافداه , مشرف شده و پاهاى مـبـارك آن حـضـرت را بـبـوسم و در كمال عجز و با دل شكستگى مى گويم : اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة .

ايشان مبتلا به مرض سل شد و با اين كه فقير و نيازمند بود, نهايت عزت نفس راداشت و حال خود را پوشيده مى داشت .

مـدت هـيـجـده سال , در جوار حرم مطهر اميرالمؤمنين (ع ) , موفق به تحصيل علم بود.

مرض او طـول كـشـيـد و هميشه سرفه مى كرد و در وقت سرفه از سينه اش خون خارج مى شد و به همين سبب از حجره اش به انبار مدرسه منتقل شد, تا اطراف حجره به خونى كه از سينه اش دفع مى شد, آلوده نشود.

مـدتـى در آن مـكـان بود و خون از سينه اش دفع مى شد, تا اين كه همه از او نااميد شدند وكسى گمان نمى كرد كه از اين مرض شفا پيدا كند.

چـنـد روزى گـذشـت .

او را در كـمـال صـحت و سلامتى يافتند.

همگى از آن حالت وسلامت او شـگـفـت زده شـدند, بخاطر آن شدت و سختى كه داشت و خونى كه ازسينه اش خارج مى شد.

به هـرحـال بـراى هـمه سؤال بود كه چگونه ناگهانى سلامت خود را باز يافت .

همه مى گفتند: اين نبوده مگر به يك واسطه غيبى , لذا از سبب شفاى او پرسيدند.

گـفت : شبى از شبها, حال من خيلى وخيم شد, به طورى كه هيچ حس و حركت وشعورى برايم بـاقى نماند.

اوايل فجر بود, ناگاه ديدم سقف انبار شكافته شد و شخصى كه يك صندلى همراهش بـود, فـرود آمـد و آن را در مـقابل من گذاشت .

بعد از اوشخص ديگرى فرود آمد و بر آن صندلى نـشـسـت .

در همان حالت مثل اين كه به من گفتند: اين شخص اميرالمؤمنين (ع ) است .

حضرت توجهى به من فرمود و از حال من جويا شد.

عرض كردم : اى سيد و مولاى من , حاجت مهم من شفاى از اين مرض و رفع فقرمى باشد.

فرمود: اما مرض , كه از آن شفا يافتى .

عرض كردم : آن آرزوى بلندى كه دارم و هميشه در حرم مطهر دعا مى كنم و از خدامى خواهم كه مستجاب شود, چطور؟ فـرمود: فردا قبل از طلوع آفتاب به بالاى بلندى وادى السلام رفته و در حالى كه متوجه به جاده و راه كـربـلا بـاشـى , مـى نشينى فرزندم صاحب العصر و الزمان از كربلا مى آيد.

دو نفر از اصحاب او همراهش هستند.

به ايشان سلام كن و هر جا مى روند,همراهشان باش .

در ايـن هـنگام حواسم برگشت و به هوش آمدم , و هيچ كس را نديدم .

با خود گفتم اين جريان از خـيـالات مـاليخوليايى بود, اما پس از زمانى كه گذشت , سرفه نكردم و ديدم به بهترين وجه شفا يـافـتـه ام .

تعجب كردم و در عين حال باور نمى كردم كه شفا يافته باشم .

تا اين كه شب شد و اصلا سـرفـه اى بـه من دست نداد.

با خود گفتم اگر آنچه كه وعده فرموده اند فردا واقع شود, صورت گرفت و به زيارت مولايم حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مشرف شدم , بدون هيچ شك و شبهه اى به بزرگترين سعادتها رسيده ام .

صـبـح شـد.

وقت طلوع آفتاب , به محلى كه امر فرموده بودند, رفتم و آن جا نشستم ورو به جاده كـربـلا نمودم .

ناگاه سه نفر كه يكى از آنها جلوتر و با كمال وقار و آرامش بود و دو نفر پشت سر او مثل مجسمه متحرك پيش مى آمدند.

آن دو نفر لباسشان ازپشم و به پايشان گيوه بود.

در اين جا هـيبت و شوكت آن بزرگوار مرا گرفت به طورى كه چون نزد من رسيد, جز سلام كردن قادر به هـيـچ كـارى نبودم .

ايشان جواب سلام مرا دادند و از پاى آن بلندى كه روى آن نشسته بودم , بالا آمدند و از پشت ديوار شهروارد جاده اى كه به سوى مقام حضرت مهدى (ع ) است , شدند و حضرت در اتـاقـى كـه در آن مـقـام اسـت , نـشـسـتند و آن دو نفر كنار در اتاق ايستادند.

من هم نزديك آنـهـاايـسـتـادم .

آن دو نفر ساكت بودند و اصلا صحبت نمى كردند و به همين حال روز بلندشد و آفـتـاب بالا آمد و صبر من هم تمام شد.

با خود گفتم داخل اتاق مى شوم و به بوسيدن پاى مبارك مـولاى خود مشرف مى گردم .

چون پا در فضاى آن اتاق گذاردم ,هيچ كس را نديدم .

اين جا دنيا در نـظـرم تـاريـك شد و تا شب در كنار درياى قديم نجف , خود را به خاك و گل مى زدم و فرياد مـى كـشـيـدم .

تصميم داشتم كه خود را ازنهايت غصه اى كه پيدا كرده بودم , هلاك كنم , اما فكر كردم و ديدم كه دعاى من همين بود: اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة , يعنى خدايا آن حضرت را به من نشان بده و اين دعا هم كه مستجاب شد.

پس دليلى ندارد كه خود را از بين ببرم , لذا به محل خود برگشتم و تا به حال هم اين قضيه را به كسى نگفته بودم