بازگشت

44- تشرف زاهد كوفي در مسجد جعفي


44- تشرف زاهد كوفى در مسجد جعفى

حسين بن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على مداينى فرمود: در كـوفـه گـازرى (كـسى كه شغلش لباسشويى است ) بود كه به زهد مشهور و از اهل عبادت به حساب مى آمد.

او طالب اخبار و آثار خوب بود.

اتـفـاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات كرديم .

در آن جا او با پدرم صحبت مى كرد.

در بين صحبت گفت : شبى در مسجد جعفى , كه از مساجد قديمى خارج كوفه بود, تنهايى خلوت كرده و عبادت مى كردم .

نـاگاه سه نفر داخل شدند.

يكى از ايشان ميان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمين كـشـيـد.

آبـى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت .

به آن دو نفر اشاره كرد.

ايشان هم با آن آب وضو گرفتند.

بعد هم جلوتر از آن دو نفر ايستاد و مشغول نماز شد.

ايشان هم به او اقتداء كردند.

بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر كردن آب به نظر من بزرگ آمد.

از يكى از آن دو نفركه طرف دست راست من نشسته بود, پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفت : او حضرت صاحب الامر (ع ) و پسر امام حسن عسكرى (ع ) است .

همين كه اين مطلب را شنيدم , به خدمت آن حضرت رسيده دست ايشان را بوسيدم وعرض كردم : يا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شريف چه مى فرماييد؟ آيا او برحق است ؟ فرمود: نه , اما هدايت مى شود و نمى ميرد, مگر آن كه قبل از فوتش مرا خواهد ديد.

راوى (حـسـين بن على بن حمزه اقساسى ) مى گويد: اين جريان جالب و عجيب بود.

بعد از مدتى طولانى عمر بن حمزه وفات كرد, ولى نشنيديم كه آن حضرت را ديده وملاقات نموده باشد.

تا آن كـه اتـفاقا در مجلسى , آن شيخ (گازر) را ملاقات كردم .

مجددا قضيه را از او پرسيدم .

بعد از ذكر آن , ما انكار نموديم و گفتيم : مگر نگفته بودى كه آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر كار مرا خواهد ديد.

پس چرا نديد؟ گفت : تو چه مى دانى كه نديده است ؟ شايد ديده و تو نفهميده باشى ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر على بن حمزه ) ملاقات كردم و راجع به حكايت پدرش گفتگو مـى كـردم .

در بـين , قضيه فوت پدرش را گفت , كه اواخر يك شب , نزد پدرم نشسته بودم در آن وقـتـى كـه پدرم مريض بود و مرض هم شدت داشت , به طورى كه قوايش تحليل رفته و صدايش ضـعـيـف شـده بـود.

درهاى خانه را هم بسته بوديم .

ناگاه مردى نزد ما حاضر شد كه از مهابت و عظمت او ترسيده و بر خود لرزيديم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجب كرديم .

اين حالت او, مـا را از ايـن كـه راجـع به كيفيت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال كنيم , غافل كرد.

قدرى نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گريه مى كرد.

بعد از آن برخاست و از نظر ما غايب شد.

پـدرم بـا سـنـگـيـنـى حـركت نمود و به جانب من نگريست و گفت : مرا بنشانيد.

او رانشانيديم .

چشمهايش را باز كرد و گفت : آن كسى كه نزد من بود كجا رفت ؟ گفتيم : از همان راهى كه آمده بود, رفت .

گفت : بگرديد.

شايد او را پيدا كنيد.

در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو كرديم , ولى درها را بسته ديديم و اصلا اثرى از آن شخص نيافتيم .

برگشتيم و پدرم را از درهاى بسته و نيافتن او خبر داديم و از او پرسيديم :ايشان چه كسى بود؟ گفت : مولاى ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند.

بعد از آن ماجرا, مرض او شدت كرد و دار فانى را وداع گفت