40- تشرف يوسف بن احمد جعفري
40- تشرف يوسف بن احمد جعفرى
يوسف بن احمد جعفرى مى گويد: در سـال 306 بـه حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مكه ماندم .
بعد از آن به طرف شام بـراه افـتادم .
اتفاقا يك روز در بين راه , نماز صبحم قضا شد, در عين حال ازمحمل بيرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم .
نـاگـهـان ديـدم , چهار نفر بر يك محمل سوارند!تعجب كرده , به ايشان نگاه مى كردم .
يك نفر از آنها به من گفت : از چه چيز تعجب مى كنى ؟ ديدى نمازت قضا شد؟ گفتم : از كجا فهميدى ؟ گفت : مى خواهى صاحب زمان خود را ببينى ؟ گفتم : آرى .
او به يكى از چهار نفر كه روى محمل سوار بودند, اشاره كرد.
گفتم : براى يقين به اين مساله , دلائل و علامتهايى لازم است .
گـفـت : دلـيـل درستى اين را مى خواهى چه باشد؟ مى خواهى اين محمل و هر كه در آن است به سوى آسمان بالا رود؟ يا آن كه محمل به تنهايى بالا رود؟ گفتم : هر يك از اين دو امر واقع شود, قبول است .
ناگهان ديدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت .
ضمنا آن مردى كه به اواشاره شد, مـردى بـود گـنـدمگون كه رنگ مباركش از زردى به طلايى مى نمود و درميان دو چشم او اثر سجده بود