31- تشرف صديق الذاكرين تهراني
31- تشرف صديق الذاكرين تهرانى
آقاى ميرزا هادى بجستانى سلمه اللّه , به نقل از مؤمن متقى , صديق الذاكرين تهرانى , كه به فرموده مـيـرزا هـادى , چـنـد سـال است كه مجاور سيدالشهداء (ع ) است و كمال رفاقت را با من دارد, و هميشه بعد از نماز جماعت من در جوار آن حضرت , با حال خوشى ذكر مصيبت مى كند و در همه جا اهم حوائج او فرج حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است , گفت : تقريبا بيست سال پيش مى شود, به كربلا مشرف شدم .
مركب من قاطرى راهوار وملك خودم بود.
مبالغى نقدينه طلا در هميانى به كمر بسته و خورجين و اسباب لازم همراهم بود.
در هر منزلى كه قافله توقف مى كرد, شبانه ذكر مصيبت مى كردم , لذاوضعم خوب بود.
در آخرين منزل بين راه , كه مـسـيـب است , قافله سحرگاه حركت كرد و ما هم براه افتاديم .
در بين راه عربى اسب سوار با من رفـيق شد.
مشغول صحبت شديم و از قافله جلو افتاديم .
بعد از ساعتى , آن مرد عرب گفت : اينك دزدها قصد مارا دارند.
اين راگفت و اسب را دوانيد.
مـن قدرى با او همراهى كردم , ولى به او نرسيدم و همان جا ماندم .
دزدها رسيدند وفورا مرا هدف نـيـزه و گـرز و خـنجر خود قرار دادند.
بر زمين افتادم و از هوش رفتم .
بعد از مدتى كه به هوش آمـدم , شـنـيـدم كـه درباره تقسيم پولها نزاع مى كردند.
وقتى ازمن حركتى ديدند و دانستند كه زنده ام , يكى فرياد زد: اذبحوه (سرش را از بدن جداكنيد).
يك باره متوجه من شدند و خنجر را بر گـلـوى خـود ديـدم و مـرگ را مـشاهده نمودم .
در همان حال ياس و انقطاع , توجه قلبى به ولى كـارخـانه الهى , يعنى ناموس عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف , جسته و فقط با ارتباط روحى , نه زبانى از آن حضرت كمك خواستم .
فورا در كمتر از چشم بهم زدنى , ديدم نور است كه از زمين به آسـمـان بـالا مـى رود و دور آن قطعه زمين مثل كوه طور محل تجلى حضرت نورالانوارگرديده اسـت .
صداى دلرباى آن معشوق ماسوى بلند شد كه مى فرمود: برخيز.
با آن كه سر و پيكرم مجروح بود و مشرف به موت بودم و خون از جراحاتم جارى بود, بركت فرمايش آن جان جهانيان و زندگى بخش ارواح اهل ايمان , حيات تازه در جسم وجان من دميد و از بستر مرگ برخاستم .
آن حضرت فرمود: اين است قبر جد بزرگوارم , روانه شو.
نـگـاه كـردم , ديدم چراغهاى گلدسته ها و گنبد مطهر پيداست و هيچ اثرى از اعراب واسباب و اثـاثـيه ام نيافتم و همه ناراحتى ها را فراموش كرده , راحت راه را طى مى كردم .
تا آن كه خود را در كـوچـه بـاغهاى كربلا ديدم , در حالى كه هوا روشن شده بود گفتم :براى نماز به كربلا نمى رسم .
هـمين جا تيمم كرده , نماز مى خوانم .
چون نشستم وتيمم كردم , احساس ضعف و درد نموده , دو ركـعت نماز رابه طور نشسته و به هزارزحمت خواندم و همان جا از هوش رفتم و چشم باز نكردم مگر در خانه مرحوم آقاشيخ حسين فرزند حجة الاسلام مازندرانى (ره ).
معلوم شد گاريهايى كه از كاظمين و بغداد وارد كربلا مى شوند, مرا با خود حمل نموده و به خانه شـيـخ آورده انـد.
وقـتـى شيخ مرا زنده ديد, گفت : غم مخور, شهداء كربلاهفتاد و سه نفر شدند (يعنى تو يكى از ايشانى ).
چـنـد مـاهـى زخـمها رامعالجه كردم تا از بركت نفس مبارك حضرت صاحب الزمان روحى فداه سلامتى و عافيت يافتم