بازگشت

24- تشرف زني صالحه از مازندران


24- تشرف زنى صالحه از مازندران

زنى صالحه , كه معروف به تقوى و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه اى , براى زيارت اهل قبور, به مصلى (مكانى است در آمل ) رفتم وكنار قبر برادرم خـيلى گريه كردم , به طورى كه ضعف بر من مستولى شد و دنيا درنظرم تاريك آمد.

برخاستم و متوجه زيارت امامزاده ابراهيم كه همان جا است شدم .

نـاگاه در بين راه و كنار رودخانه از طرف آسمان انوارى را با رنگهاى مختلف مشاهده كردم .

اين نورها مواج بوده و بالا و پايين مى آمدند.

مقدارى كه پيش رفتم , ديگر آن نورها را نديدم , ولى مردى را ديدم كه در آن مكان نماز مى خواند و در حال سجده است .

بـا خـود گفتم , بايد اين مرد يكى از بزرگان دين باشد و قبل از آن كه برود بايد او رابشناسم , لذا پيش رفته و ايستادم , تا آن كه نمازش تمام شد.

سلام كردم و او جواب داد.

عرض كردم : شما كيستى ؟ توجهى به من نكرد.

اصرار نمودم .

فرمود: چه كار دارى ؟ اسم من كه ارتباطى به تو ندارد.

من غريبم .

او را قـسـم دادم .

بعد از آن كه قسم زياد شد و به خاندان عصمت و طهارت (ع ) رسيد,فرمود: من عبدالحميدم .

عرض كردم : براى چه تشريف آورده ايد؟ فرمود: براى زيارت خضر آمده ام .

عرض كردم : خضر كجا است ؟ فـرمـود: قـبرش آن جا است .

و به سمت بقعه اى اشاره كرد, كه نزديك آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبى , و شبهاى چهارشنبه , مردم در آن جا شمع زيادى روشن مى كنند.

عـرض كـردم : مـى گويند خضر هنوز زنده است .

فرمود: اين خضر, آن خضر نيست ,بلكه اين خضر پسر عموى ما و امامزاده است .

بـا خـود گـفـتم اين مرد, مرد بزرگ و غريب خوبى است .

او را راضى مى كنم تا به خانه ماتشريف بياورد و ميهمان ما باشد.

در حـالـى كـه لبهايش به دعايى متحرك بود, از جاى خود برخاست كه تشريف ببرد.

گويا به من الـهام شد كه ايشان حضرت بقية اللّه ارواحنافداه هستند و چون مى دانستم كه آن حضرت بر گونه مـبـارك , خـالـى دارد و دنـدان پـيش او گشاده است , براى امتحان وتصديق آن خطور قلبى , به صـورت نـورانـيـش نگاه كردم , ديدم دست راست را روى صورت خويش گذاشتند.

عرض كردم : نشانه اى از شما مى خواهم .

فـورا دسـت مـبارك را به كنار بردند و تبسم فرمودند.

در اين جا هر دو علامت رامشاهده كردم و خـال و دنـدان را آن طـورى ديدم كه شنيده بودم , يقين كردم كه همان بزرگوار است .

مضطرب شـدم و خـيال كردم آن حضرت ظهور فرموده اند.

عرض كردم : قربانت گردم كسى از ظهور شما مطلع شد؟ فـرمود: نه , هنوز وقت ظهور نشده است .

و براه افتاد.

از شدت اضطراب دست و پا وساير اعضايم از كار افتاد.

نمى دانستم چه بگويم و چه حاجتى بخواهم , فقط توانستم عرض كنم : فدايت شوم , اجازه بـدهيد پاى مباركتان را ببوسم .

پاى مبارك را از كفش بيرون آوردند و من بوسيدم .

گويا كف پاى حضرت هموار بود و مانند پاهاى مردم معمولى پست و بلند نبود.

آن حضرت براه افتادند.

هر قدر فكر كردم كه حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و كـمـى فرصت , هيچ چيز به يادم نيامد.

فقط عرض كردم : آقا آرزودارم كه خداى تعالى به من پنج فرزند بدهد تا به اسامى پنج تن آل عبا نام گذارى كنم .

در بين راه , دستهاى مبارك خود را به دعا بلند كرد و فرمود: ان شاءاللّه .

ديـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنايى نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ايشان مانع از آن شد كه داخل بقعه شوم , به طورى كه گويا راه مرا بسته باشند.

وترس بر من چيره شد و از شـدت تـرس بـرخـود مى لرزيدم .

يكه و تنها بر در آن بقعه كه بيشتر از يك در نداشت ايستاده و منتظر بودم كه شايد بيرون بيايند, اما توقفشان درآن جا طول كشيد و بيرون نيامدند.

اتـفـاقا در آن اثناء زنى را ديدم كه مى خواهد به قبرستان برود.

او را صدا زدم و گفتم : بيابا هم به بـقـعه برويم .

قبول كرد و با هم داخل شديم , اما هيچ كس را نديديم .

از بيرون وداخل هر قدر نگاه كرديم , اثرى نديديم , با آن كه بقعه هيچ راه ديگرى نداشت .

بـا مشاهده اين عجايب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزديك بود كه غش كنم ,لذا مرا به خانه رسانيدند.

در همان ماه به بركت دعاى آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم .

بعد به على ,فاطمه و حسن , ولى پس از چندى حسن فوت شد.

بسيار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه كردم , تا آن كه حسن را بار ديگر با حسين و به يك حمل , حامله شدم .

بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه ش