بازگشت

22- تشرف علي بن مهزيار اهوازي


22- تشرف على بن مهزيار اهوازى

جناب على بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم .

تا آن كه شبى در رختخواب خودخوابيده بودم , ناگاه صدايى شنيدم كه كسى مى گفت : اى پسر مهزيار, امسال به حج برو كه امام خود را خواهى ديد.

شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپرى كردم .

صـبـحـگاهان , چند نفر رفيق راه پيدا كردم , و به اتفاق ايشان مهياى سفر شدم و پس ازچندى به قـصـد حـج براه افتاديم .

در مسير خود وارد كوفه شديم .

جستجوى زيادى براى يافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـرى نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم .

چـنـد روزى در مدينه بوديم .

باز من از حال صاحب الزمان (ع ) جويا شدم , ولى مانند گـذشـتـه , خـبـرى نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.

مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوى ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همين حال به سوى مكه خارج شده و جستجوى بسيارى كردم , اماآن جا هم اثرى به دست نيامد.

حج و عمره ام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى ديدن مولايم بودم .

روزى مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم .

ناگاه در كعبه گشوده شد.

مردى لاغر كه با دوبرد (لباسى است ) محرم بود, خارج گرديد و نشست .

دل من با ديدن او آرام شد.

به نزدش رفتم .

ايشان براى احترام من , برخاست .

مرتبه ديگر او را در طواف ديدم .

گفت : اهل كجايى ؟ گفتم : اهل عراق .

گفت : كدام عراق ((26))

؟ گفتم : اهواز.

گفت : ابن خصيب را مى شناسى ؟ گفتم : آرى .

گـفـت : خدا او را رحمت كند, چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت مى گذرانيد وعطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.

بعد گفت : ابن مهزيار را مى شناسى ؟ گفتم :آرى , ابن مهزيار منم .

گفت : حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ كند).

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن , كجاست آن امانتى كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكرى (ع )) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جيب خود برده , انگشترى كه بر آن دو نام مقدس محمد و على (ع ) نـقش شده بود, بيرون آوردم .

همين كه آن را خواند, آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت كند ياابامحمد, زيرا كه بهترين امت بودى .

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوى تو خواهيم آمد.

بعد از آن به من گفت : چه را مى خواهى و در طلب چه كسى هستى , يا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.

گفت : او محجوب از شما نيست , لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است .

برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش .

وقتى كه ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, ميان ركن و مقام ايستاده ام .

ابـن مـهـزيـار مـى گـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن كه وقت معين رسيد.

از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مى زند: يا اباالحسن بيا.

به طرف او رفتم .

سلام كرد و گفت : اى برادر, روانه شو.

و خودش براه افتاد.

در مسير, گاهى بيابان راطى مى كرد و گـاه از كـوه بالا مى رفت .

بالاخره به كوه طائف رسيديم .

در آن جا گفت : يااباالحسن , پياده شو نماز شب بخوانيم .

پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخوانديم .

بـاز گفت : روانه شو اى برادر.

دوباره سوار شديم و راههاى پست و بلندى را طى نموديم , تا آن كه بـه گـردنـه اى رسـيـديـم .

از گردنه بالا رفتيم , در آن طرف , بيابانى پهناورديده مى شد.

چشم گشودم و خيمه اى از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلالويى داشت .

آن مرد به من گفت : نگاه كن .

چه مى بينى ؟ گفتم : خيمه اى از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است .

گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خيمه است .

چشم تو روشن باد.

وقـتـى از گردنه خارج شديم , گفت : پياده شو كه اين جا هر چموشى رام مى شود.

ازمركب پياده شديم .

گفت : مهار حيوان را رها كن .

گفتم : آن را به چه كسى بسپارم ؟ گفت : اين جا حرمى است كه داخل آن نمى شود, جز ولى خدا.

مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم , تا نزديك خيمه نورانى رسيديم .

گفت :توقف كن , تا اجازه بگيرم .

داخل شد و بعد از زمانى كوتاه بيرون آمد و گفت : خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.

وارد خـيـمـه شـدم .

ديـدم اربـاب عـالم هستى , محبوب عالميان , مولاى عزيزم ,حضرت بقية اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روى نمدى نشسته اند ((27))نطع سرخى برروى نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشى از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم .

بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره اى مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده ,پيشانى گـشـاده با ابروهاى باريك كشيده و به يكديگر رسيده .

چشمهايش سياه وگشاده , بينى كشيده , گونه هاى هموار و برنيامده , در نهايت حسن و جمال .

بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشك كه بر صفحه اى از نقره افتاده باشد.

موى عنبربوى سياهى داشت , كه تا نزديك نرمه گوش آويـخـتـه و از پـيشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدى بسيار بلند و نه كوتاه , اما كمى متمايل به بلندى , داشت .

آن حضرت روحى فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال , زيارت كردم ,ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.

عرض كردم : آنها در دولت بنى عباس در نهايت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى كنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد كه شما مالك بنى عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز, در جاهايى كه مخفى ترو دورتر از چشم مـردم اسـت , سـكـونـت نكنم , به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى كه خداى تعالى اجازه ظهور بفرمايد.

و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش هميشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـيـروى كنند و حجت بر خلق تمام شود.

فرزندم , تو كسى هستى كه خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان , ذخيره و آماده كـرده است .

پس در مكانهاى پنهان زمين , زندگى كن و از شهرهاى ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش , زيراكه دلهاى اهل طاعت , به تو مايل است , مثل مرغانى كه به سـوى آشـيـانـه پـرواز مـى كنند واين دسته كسانى هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند, ولى در نزدخداى تعالى گرامى و عزيز هستند.

ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت (ع ) و تابع ايشان دراحكام دين و شـريـعـت مـى بـاشـند.

با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث مى كنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدايند, يعنى در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خداى تعالى , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل مى كنند.

فرزندم , بر تمامى مصايب و مشكلات صبر كن , تا آن كه خداى تعالى وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهاى زرد و سفيد را بين حطيم ((28))

و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آيند و بيعت نمايند.

ايشان كسانى هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دين دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد.

آن زمان است كه باغهاى ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روى زمين بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نمايد.

احكام دين در جاى خود پياده مى شوند و باران فتح و ظفر زمينهاى ملت را سبز وخرم مى سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدى بايد پنهان كنى و به غير اهل صدق و وفا وامانت اظهار ندارى .

ابـن مهزيار مى گويد: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم .

آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم .

در وقـت وداع , بيش از پنجاه هزار درهمى كه با خود داشتم , به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.

مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسيربرگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد, چون راه دورى در پيش دارى .

بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـيارى فرمودند.

پس از آن خداحافظى كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم