بازگشت

21- تشرف ابو راجح حمامي


21- تشرف ابو راجح حمامى

در حـلـه بـه مـرجـان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند.

دسـتـور داد كـه او را حـاضر كنند.

وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هـلاكـت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت .

بعد هـم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند.

بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخـل سـوراخ بينى او كردند.

سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند.

آنـهـا هـم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد.

وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند.

آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد.

حاضران گفتند: او پيرمردى بيش نـيـست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن .

خلاصه آن قدربا او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد.

بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد.

صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست .

تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند.

گـفـت : مـن بـه حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم .

زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه كردم .

ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است .

پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم .

شـيـخ شـمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم .

صبح آن روزى كه شفا يافت , او را درحالى كه قوى و خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم .

ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد.

و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت .

بـعـد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد.

او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد.

از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت