18- تشرف غانم هندي در غيبت صغري
18- تشرف غانم هندى در غيبت صغرى
ابوسعيد غانم هندى مى گويد: مـن در يكى از شهرهاى هند (كشمير) بودم و دوستانى داشتم كه چهل نفر بودند.
ما بركرسيهايى كـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, مى نشستيم و همه كتب اربعه (تورات ,انجيل , زبور و صحف ابراهيم ) را خوانده , با آنها در ميان مردم حكم مى كرديم ومسائل دين را به ايشان تعليم و در حلال و حرام نظر مى داديم .
سلطان و رعيت هم به ما رجوع مى كردند.
روزى در خصوص سيد انبياء, رسول اللّه (ص ), صحبتى شد و بين خودمان گفتيم ,اين پيغمبر كه در كـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفى مى باشد, پس واجب است كه به دنبال او باشيم و آثارش را جستجو كنيم .
در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ايشان بر اين موضوع قرار گرفت كه من براى جستجو خارج شده و سـيـاحـت كـنـم .
مـن هـم بـا ايـن عزم در حالى كه با خود, مال و ثروت زيادى برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم .
دوازده ماه سير نمودم , تا آن كه به نزديكى شهر كابل رسيدم .
به طايفه اى از تركمن ها برخورد نمودم .
آنها مرا غارت و جراحات شديدى بر من وارد آوردند.
به كابل وارد شدم .
حاكم كابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ كرد.
والى در آن زمان , داوود بن عباس بن ابى الاسود بود.
مطلع شد كه من از هندوستان براى تحقيق از ديـن اسـلام بـيـرون آمده و در اين باره با فقهاء و علماء علم كلام مناظره كرده ام و زبان فارسى را آموخته ام , لذا كسى را فرستاد و مرا در مجلس خود احضاركرد.
فقهاء را هم حاضر كرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم كه ازهند براى يافتن اين پيغمبرى كه در كتابهاى خود نام او را ديده ام , خارج شده ام .
گفتند: نام آن پيامبر چه مى باشد؟ گفتم : نام او محمد است .
گفتند: اين شخص , پيغمبر ما است .
از شـريـعـت و ديـن او سـؤال كردم .
آنها تا حدى مرا آگاه نمودند.
گفتم : من مى دانم كه محمد پيغمبر است , اما نمى دانم اين كه شما مى گوييد, همان است يا نه .
جايش را به من بگوييد تا نزد او بـروم و از علائمى كه به ياد دارم , جويا شوم .
اگر او همان پيغمبرى بود كه مى شناسم , به او ايمان مى آورم .
گفتند: او از دنيا رفته است .
گفتم : وصى و خليفه او كيست ؟ گفتند: ابوبكر.
گفتم : اين كنيه است , نام او را بگوييد.
گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قريش است .
گفتم : نسب پيغمبر خود محمد (ص ) را بگوييد.
نسب او را بيان كردند.
گـفـتـم : آن پـيـغمبرى كه من به دنبال او هستم , اين شخص نيست , زيرا آن كه در پى اوهستم , خـلـيـفـه اش برادر او در دين , پسرعموى او در نسب , شوهر دخترش در سبب مى باشد.
ايشان پدر اولاد او است و آن پيغمبر در روى زمين اولادى غير از اولادخليفه خود ندارد.
وقـتـى اين سخنان را شنيدند, آشوبى به پا شد و گفتند: ايها الامير اين مرد از شرك خارج و وارد كفر گرديده و خون او حلال است .
گـفتم : اى مردم , من خود دينى دارم و از آن دست بر نمى دارم تا آن كه دين بهترى بدست آورم .
مـن اوصاف اين مرد را در كتب پيغمبران گذشته اين طور ديده ام و ازشهر و ديار و عزت و دولت خود بيرون نيامدم , مگر براى يافتن او, و اين كه شمامى گوييد مطابق با اوصاف اين پيغمبر موعود نيست , دست از سر من برداريد.
والـى وقـتـى ايـن مـطلب را ديد, حسين بن اسكيب را كه از اصحاب امام حسن عسكرى (ع ) بود, خواست و به او گفت : با اين مرد هندى مناظره كن .
حسين گفت : خدا امير را حفظ كند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بيناترند.
گـفت : نه , بلكه همان طورى كه مى گويم در خلوت با او مناظره كن و كمال ملاطفت رارعايت نما.
حسين مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن كس كه تو مى خواهى همين محمد است كـه ايـنـها گفتند.
وصى و خليفه او على بن ابيطالب بن عبد المطلب (ع )است .
او همسر فاطمه (س ), - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسين - دو فرزندپيامبر - است .
غـانـم مـى گـويـد: وقـتى اين سخنان را شنيدم , گفتم : اللّه اكبر, اين شخص همان است كه من مـى خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ايها الامير آن كس را كه مى خواستم , پيدا كردم .
اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه .
داوود به من احسان و اكرام نمود و متوجه حسين شد و گفت : مراقب حال او باش .
هـمـراه حـسـيـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دين خود را از او آموختم : نماز و روزه و ساير واجـبـات را به من آموخت .
تا آن كه روزى به او گفتم : ما در كتابهاى خودديده ايم كه اين محمد خـاتـم پيغمبران مى باشد و بعد از او پيغمبرى نيست .
ديگر آن كه كارها بعد از او با وصى و وارث و خـليفه او است .
پس از آن با وصى بعد از وصى ,يعنى اين امر در اعقاب و فرزندانش تا قيامت هست .
حال بگو وصى وصى محمد چه كسى است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسين مى باشد و بعد از او پسران حسين (ع ) و خلاصه نام ايشان را ذكر كـرد, تـا آن كـه بـه صاحب الزمان (ع ) رسيد.
بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فكرى نداشتم , مگر آن كه به دنبال ناحيه مقدسه براه بيفتم .
بـعـد از آن در سـال 264, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طايفه اماميه بود تا آن كه بابرخى از ايشان روانه بغداد شد و با او رفيقى از اهل سنت بود كه ابتداء هم مذهب بودند.
غـانـم مى گويد: بعضى از اخلاق آن رفيق را نپسنديدم , لذا از او جدا شده و سفرمى كردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوى عباسيه (مسجد بنى عباس كه حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحكومة بوده است ) رفتم .
در آن جا نمازرا خوانده و درباره چيزى كه قصد داشتم به فكر فرو رفتم .
ناگهان ديدم كسى نزد من آمد و گفت : تو فلانى هستى ؟ و مرا به آن اسمى كه در هند داشتم , نام برد.
گفتم : بله .
گـفـت : مولاى خود را اجابت كن .
وقتى اين مطلب را شنيدم , به همراهش روانه شدم .
او در ميان كوچه ها مى رفت و من به دنبالش بودم .
تا آن كه وارد خانه و باغى شد.
من هم داخل شدم .
در آن جا مـولاى خـود را ديـدم كه نشسته اند و به من توجه كردند و به زبان هندى فرمودند: مرحبا يا فلان (خوش آمدى ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر يك از ايشان جداگانه سؤال فرمود.
بعد هم مرا به وقايعى كه برايم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام اين سخنان را به زبان هندى فرمود.
بعد فرمود: مى خواهى با اهل قم به حج بروى ؟ عرض كردم : آرى , مولاى من .
فـرمـود: بـا ايـشان مرو, امسال صبر كن و سال آينده برو.
پس از آن كيسه اى كه نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت كرد و فرمود: اين را براى مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانى - نام او را ذكر فرمود - وارد شو و او را بر چيزى مطلع نكن .
بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت .
پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حجاج در آن سال از عقبه (محلى است ) برگشته اند.
و به اين وسيله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.
غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت كرده و در سال بعد به حج مشرف شد و براى ما هديه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن كه وفات كرد