بازگشت

7- توسل سوم شيخ ابراهيم روضه خوان


شيخ ابراهيم نقل كرد: در همين سفر چند نفر با من همراه بودند كه از يك مكارى مال گرفته و راه مى پيموديم .

در بين راه , بـه مـحـلى كه غالبا مخوف و جاى دزدان است , رسيديم .

يك مرتبه مكارى آشفته حال جلوى اسب مرا گرفت و گفت : به آن طرف نظر كن .

اين سوارها كه مى بينى فلان دزدها هستند محال اسـت بـه طـور عـادى از ايشان به سلامت بگذريم و من مالى غير از اين حيوانها ندارم اگر آنها را بـبـرنـد روزى مـن قـطـع خـواهـد شد.

چاره اى بينديش .

گفتم : اى مرد از دست من چه كارى برمى آيد؟ گفت : اگر اين قدر عرضه نداشته باشى پس چه ملايى هستى ؟ اين كلمه حقيقة در دل من تاثير نمود.

همان وقت قلبا دست شفاعت و توسل به حبل المتين , امام زمان ارواحنافداه بر آوردم و بعد به آنها گفتم : هر چه مى گويم شما قبول مى كنيد؟ گفتند: بلى .

مكارى گفت : من راضى ام اين اسبى كه در زير پاى تو است و پنجاه تومان خريده ام به آنها بدهى تا از ما بگذرند.

گـفتم : من از وسط راه به سمت آنها مى روم .

شما به سرعت از خارج مسير برويد تا قبل از رسيدن من به ايشان از دره بيرون رفته باشيد و اگر هم مرا بكشند اعتنا نكنيد و باكمال سرعت راهتان را ادامه دهيد, چون نجات عيال اولى است .

آنها حركت كردند و من از ايشان جدا شدم و صدايم را به قرائت سوره مباركه الرحمن بلند كرده و دامـنه كوه را پر از صدا كردم .

دزدها هم منتظر بودند كه قافله در ميان دره محاصره شود تا فرود آيـنـد و كاروان را غارت نمايند.

چون ديدند من به سمت آنهامى روم و صدا را بلند كرده ام , تعجب كردند و نگاه مى كردند و من هم با كمال اطمينان و خيلى طبيعى راه مى رفتم , تا اين كه به ايشان رسـيـدم .

سلام كردم پيرمردى را در ميان آنها ديدم كه بر روى زمين نشسته و يك پاى خود را به بغل گرفته است .

چون از ايشان گذشتم به زبان تركى , به جوانان گفت : برويد او را لخت كنيد و اعتنايش نكنيد.

جوانى گفت : ما اين طعمه را به تو اختصاص داديم و با تو در آن شريك نخواهيم بود.

خودت برو او را لخت كن و غنيمتش را صاحب شو.

تـا چـنـد مـرتـبـه آن پـيـر خـبـيث , ايشان را بر غارت اثاثيه من تشويق مى كرد, ولى جوانهاقبول نمى نمودند و بالاخره گفتند: ما جوانيم و بر خود مى ترسيم به همين جهت او راغارت نمى كنيم .

پيرمرد گفت : آن قدر مهلت مى دهيد تا قافله از چنگ شما بيرون رود.

برويد اين ملا رالخت كنيد.

بـالاخره دزدها به من مشغول نشدند و در انتظار آمدن قافله ماندند, تا آن كه قافله ازمحل ترس و دره به محل باز و امن رسيدند و من به ايشان ملحق شدم .

مكارى خيلى خداى تعالى را شكر كرد و ارادت غريبى به من پيدا نمود, به طورى كه بعد از رسيدن بـه مـقـصـد خـواست پنج تومان از كرايه را به خاطر سلامتى حيوانهايش ونجات از دزدان , از من نگيرد, ولى من قبول نكردم و حمد و شكر خدا را بجاى آوردم