بازگشت

6- توسل ديگري از شيخ ابراهيم روضه خوان


شيخ ابراهيم مى گويد: بعد از آن واقعه , در مسير راه به محلى رسيديم كه لازم بود عابرين از آن جا, پياده عبور كنند, زيرا كوه و كمر سختى بود.

هوا هم بى نهايت سرد شد.

پياده شديم و با عيال و طفل براه افتاديم .

مكارى هم مشغول به حيوانهاى خود شد تا آن كه بعد از مدتى ديديم , تنها در ميان بيابان مانده ايم .

بـاد بـلند و سرما چنان شديد شد كه ما را از حركت باز داشت .

مقدارى تامل كردم و نظربه اطراف نـمـودم , ديـدم وقـت هم تنگ است و امشب را در اين جا خواهيم ماند و ازسرما و صدمه حيوانات درنـده تـلف خواهيم شد.

اميدم از راه نجات قطع و جز توسل به درگاه حضرت امام زمان (ع ) راه ديگرى برايم نمانده بود.

با نهايت خضوع و گريه و زارى , دست تمسك به عنايت آن حضرت زدم و رو به درگاه آن نجات دهنده درماندگان آوردم .

نـاگـهـان ديـدم چهار نفر از مردان ترك , كه اهل آن نواحى بودند, مى آيند.

به هزارزحمت و تانى قدرى نزديك شدند.

ديدم اسبى يك پاى خود را بلند گرفته و بر زمين نمى گذارد و آن چهار مرد حيوان را بر كتف خود راه مى برند.

چون به ما رسيدند رو به ايشان نموده و گفتم : من ملا هستم و مـجـاور نـجف اشرف مى باشم .

به زيارت امام رضا(ع ) مشرف شده ام و الان هم در راه مراجعت به نجف هستم .

براى خدا, من و عيال وبچه ام را از مردن نجات دهيد.

يـكـى از آنـهـا صـدا زد: مـگـر نـمـى بينى كه ما چگونه مبتلا هستيم ؟ اين اسب پايش را برزمين نمى گذارد و ما چهار نفر او را مى بريم .

قـدرى از مـا گـذشـتند خيلى متاثر شدم .

يكى از آنها گفت : بيا عيال خود را سوار اسب كن اگر پـايش را بر زمين گذاشت و راه رفت , ما شما را نجات مى دهيم والا بهتر است كه همه شما امشب طعمه گرگ شويد.

و به رفقايش گفت : اگر ما برويم و قدرى از آنهادور شويم فورا درندگان بر سـرشـان مى ريزند.

بالاخره صبر كردند.

اثاثيه را بلندكرديم و بر روى اسب گذاشتيم همسرم هم سوار شد اسب فورا پاى خود را كه ابدا برزمين نمى گذاشت و بالا مى گرفت , بر زمين نهاد و هنوز شلاق به او نخورده بود كه براه افتاد.

در اين جا مرد ترك صدا زد: ملا بيا بچه را به مادرش بده .

بچه را هـم سـواركـرديـم .

آنـهـا خيلى فريفته من شدند و مرا تشويق به حركت مى كردند و از اين كه پـيـاده ام عـذرخـواهـى مى نمودند.

تا آن كه ساعت هفت شب از آن دره خلاص شديم و ازسنگلاخ بيرون رفتيم .

وقـتى نزديك روستاى آنها رسيديم , ديديم همه مردان و زنان آنها بيرون آمده , انتظارمى كشند و زنى گريه مى كند و براى پسر خود فرياد مى زند چشمش كه به پسرش افتاد, دويد و مى گفت : ما مايوس بوديم و گفتيم درندگان شما را خورده اند.

آنها گفتند: ما از بركت اين ملا نجات يافتيم .

در اين جا آن زن آمد و از من تشكرنمود