بازگشت

2- توسل سيد محمد باقر شفتي و جزيره خضراء


حـضرت حجة الاسلام , حاج سيد محمد باقر شفتى رشتى (ره ) در پشت كتاب تحفة الابرار (رساله عمليه خودشان ) و به خط خود اين جريان را نوشته بودند: من هميشه از حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مى خواستم كه مرا به مشاهده جزيره خضراء وبحر ابيض و شـهـرهـايى كه اولاد آن حضرت در آن جا بر خلق زيادى كه در نهايت عظمت هستند, حكومت دارند, موفق گرداند و خدا را به حق ولى خود عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قسم دادم كه صحت اين امر بر من معلوم شود.

تـا ايـن كـه شـب عـيـد غـديـر كـه شب جمعه بود, ثلث آخر شب كنار باغچه اى كه در خانه مادر بيدآباداصفهان است , راه مى رفتم .

ناگاه سيد مجللى را ديدم كه به سيماى علماءبود.

ايشان مرا به تمام آنچه كه در دل داشتم , خبر داد و همچنين به صحت آن شهرها وبلادى كه در جزيره خضراء اسـت آگـاه نـمـود و گـفـت : آيـا مـى خواهى به چشم خودببينى , تا براى تو و ساير اولى الابصار (صاحبان بصيرت ) عبرتى باشد؟ گفتم : بلى , آقاى من و در اين صورت منت بزرگى بر من مى گذاريد.

فرمود: بيا دو چشمت را بر هم بگذار و هفت مرتبه بر جدت محمد و آل او صلوات بفرست .

آنـچه دستور داد, انجام دادم .

بعد فرمود: دو چشمت را باز كن و نظر كن ببين از آيات ونشانه هاى الهى چه مى بينى ؟ چـشـمها را گشودم شهرى را ديدم كه خانه هايش دور و طرف راست و چپ آن ازدرخت و گل , سبز و خرم بود كانها جنات تجرى من تحتها الانهار.

(مانند بهشتى كه نهرهايى در آن جارى است .

) بـعـد فرمود: به آخر آن درختها نظر كن و به آن جا برو, مسجد و امامى را مى بينى كه نماز صبح را بجا مى آورد.

پشت سر او جماعت و صفوفى است كه نهايت ندارد.

نمازخود را به آن امام اقتداء كن , كـه او از طـبـقـه هـفتم اولاد صاحب الزمان (ع ) و نامش عبدالرحمان است .

بعد از نماز مرا آن جا مى بينى .

حـسـب الامـر بـراه افتادم و ديدم زمين خود به خود زير پاى من طى مى شود تا به آن مسجد و به هـمـان كيفيتى كه گفته بود, رسيدم .

آن امام , مثل ماه شب چهارده نورانى ودر محراب ايستاده بود.

ايشان مرا ديد و من او را زيارت كردم فرمود: مرحبابك (خوش آمدى ) به درستى كه خدا بر تو منت گذارد.

مسائلى كه در رابطه با احكام مشكل بود, از ايشان سؤال كردم و جواب گرفتم .

بعد هم مرا اكرام و انعام نمود.

آنگاه نماز فجر را بجا آورد.

به او اقتداء نمودم و مشغول به تعقيباتى كه داشتم شدم تا آن كـه نـزديـك طـلـوع آفـتـاب شـد.

ايـن جا از ذهنم گذشت كه در چنين وقتى من با مردم نماز مـى خـوانده ام و آنها لابد به عادت هر روز منتظرم مى باشند, اما امروز گذشت و به آنها نمى رسم .

در ايـن وقـت , شنيدم آن سيد و امام كه در محراب نشسته بود, مى گويد: مترس و محزون مباش كه به زودى تو را به جاى خود مى رسانيم و با آنها نماز مى خوانى .

نـاگاه ديدم آن سيد اولى نزد من است دست مرا گرفت و گفت : به بركت امام زمان خودبرويم .

فورا خود را در مسجد بيدآباد ديدم .

با جماعت نماز خواندم و آن سيد را هم ديگر نديدم