5- حكايت عطار بصراوي
شخص عطارى از اهل بصره مى گويد: روزى در مغازه عطاريم نشسته بودم كه دو نفر براى خريدن سدر و كافور به دكان من وارد شدند.
وقـتى به طرز صحبت كردن و چهره هايشان دقت كردم , متوجه شدم كه اهل بصره و بلكه از مردم مـعمولى نيستند به همين جهت از شهر و ديارشان پرسيدم ,اما جوابى ندادند.
من اصرار مى كردم , ولـى جـوابـى نمى دادند.
به هر حال من التماس نمودم , تا آن كه آنها را به رسول مختار (ص ) و آل اطـهـار آن حـضـرت قـسـم دادم .
مطلب كه به اين جا رسيد, اظهار كردند: ما از ملازمان درگاه حـضـرت حـجـت (ع ) هـستيم .
يكى از جمع ما كه در خدمت مولايمان بود, وفات كرده است , لذا حضرت ما را مامورفرموده اند كه سدر و كافورش را از تو بخريم .
همين كه اين مطلب را شنيدم , دامان ايشان را رها نكردم و تضرع و اصرار زيادى نمودم كه مرا هم با خود ببريد.
گـفـتند: اين كار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند, جرات اين جسارت را نداريم .
گـفـتـم : مرا به محضر حضرتش برسانيد, بعد همان جا, طلب رخصت كنيد اگر اجازه فرمودند, شـرفـيـاب مـى شوم والا از همان جا برمى گردم و در اين صورت , همين كه درخواست مرا اجابت كرده ايد خداى تعالى به شما اجر و پاداش خواهد داد, اما بازهم امتناع كردند.
بالاخره وقتى تضرع و اصـرار را از حـد گـذراندم , به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول كردند.
من هم با عجله تمام سدر و كافور را تحويل دادم و دكان را بستم و با ايشان براه افتادم , تا آن كه به ساحل دريا رسيديم .
آنها بدون اين كه لازم باشد به كشتى سوار شوند, بر روى آب راه افتادند, اما من ايستادم .
متوجه من شدند و گفتند: نترس , خدا را به حق حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قسم بده كه تو را حفظ كند.
بسم اللّه بگو و روانه شو.
اين جمله را كه شنيدم , خداى متعال را به حق حضرت حجت ارواحنافداه قسم دادم و برروى آب مـانـنـد زمـيـن خـشك به دنبالشان براه افتادم تا آن كه به وسط دريا رسيديم .
ناگاه ابرها به هم پيوستند و باران شروع به باريدن كرد.
اتـفـاقـا من در وقت خروج از بصره , صابونى پخته و آن را براى خشك شدن در آفتاب ,بر پشت بام گذاشته بودم .
وقتى باران را ديدم , به ياد صابونها افتادم و خاطرم پريشان شد.
به محض اين خطور ذهنى , پاهايم در آب فرو رفت , لذا مجبور به شنا كردن شدم تا خود را از غرق شدن , حفظ كنم , اما بـا هـمه اين احوال از همراهان دور مى ماندم .
آنهاوقتى متوجه من شدند و مرا به آن حالت ديدند, بـرگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بيرون كشيدند و گفتند: از آن خطور ذهنى كه به فكرت رسيد, توبه كن و مجدداخداى تعالى را به حضرت حجت (ع ) قسم بده .
من هم توبه كردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت (ع ) قسم دادم و بر روى آب راهى شدم .
بـالاخـره بـه سـاحل دريا رسيديم و از آن جا هم به طرف مقصد, مسير را ادامه داديم .
مقدارى كه رفـتـيـم در دامنه بيابان , چادرى به چشم مى خورد كه نور آن , فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در اين خيمه است و با آنها تا نزديك چادررفتم و همان جا توقف كرديم .
يك نفر از ايشان براى اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت كرد, به طورى كه سـخـن مولايم را شنيدم , ولى ايشان راچون داخل چادر بودند, نمى ديدم حضرت فرمودند: ردوه فانه رجل صابونى , يعنى او را به جاى خود برگردانيد و دست رد به سينه اش بگذاريد, تقاضاى او را اجـابت نكنيد و در شمار ملازمان ما ندانيد, زيرا او مردى است صابونى .
اين جمله حضرت ,اشاره به خطور ذهنى من در مورد صابون بود, يعنى هنوز دل را از وابستگيهاى دنيوى خالى نكرده است تا محبت محبوب واقعى را در آن جاى دهد و شايستگى همنشينى با دوستان خدا را ندارد.
اين سخن را كـه شـنيدم و آن را بر طبق برهان عقلى وشرعى ديدم , دندان اين طمع را كنده و چشم از اين آرزو پـوشيدم و دانستم تا زمانى كه آيينه دل , به تيرگيهاى دنيوى آلوده است , چهره محبوب در آن مـنـعكس نمى شود وصورتى مطلوب , در آن ديده نخواهد شد چه رسد به اين كه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد