بازگشت

22- رؤياي شيخ ابراهيم و شفاي چشم او


شـيـخ ابـراهيم وحشى كه از طايفه رماحيه است نابينا بود.

زمستانها نزد طايفه خود وتابستانها به نـجف اشرف مى آمد.

هر شب پيش از آن كه در حرم مطهر را باز كنند,مى آمد و انتظار مى كشيد تا وقتى در باز شود.

تا آخر وقت هم در آن جا مى ماند.

شـبى با اهل بيت خود بحث كرد, لذا حوصله اش سر رفته , همان جا دعاى توسل راخواند و خوابيد.

در عالم رؤيا مشاهده كرد كه در حرم مطهر مى باشد و آن جا كاملاروشن است .

شـيـخ ابـراهـيم مى گويد: هر قدر نگاه كردم شمع و چراغى ديده نمى شد متوجه شدم كه ضريح مقدس در جاى خود نيست و در محل دو انگشت مبارك ((192)) دريچه اى است كه روشنايى از آن خارج مى شود.

آهسته آمدم و دستم را بر صندوق گذاشته , سرم راخم كردم نگاه كردم و ديدم يك كـرسـى گـذاشته شده و حضرت روى آن نشسته اند و ازنور چهره مباركشان , بيرون روشن شده است .

خود را بر پاى آن حضرت انداختم .

دراين جا دستم به دست ايشان رسيد و سه نوبت دستشان را بر دست من كشيدند.

سپس فرمودند: تو اجر شهدا را دارى .

بيدار شدم , ديدم چشمم هنوز نابينا است .

تاسف خوردم كه اى كاش دست مبارك را بر چشم من مى ماليدند.

شـبـى ديگر نيز دعاى توسل را خواندم و به خواب رفتم .

ديدم در صحرايى هستم وجمعى نزديك سـيـصـد نفر به طرفى مى روند و يك نفر جلو آنها بود.

ناگاه آن كه جلوتربود, ايستاد ديگران هم ايستادند و جاى نماز را انداختند و مشغول نماز شدند.

من نيزخود را داخل صف كردم .

وقتى نماز تمام شد, اسبى آوردند.

آن بزرگوار سوار شد و تند رفت .

پرسيدم : اين مردكيست ؟ گفتند: پشت سرش نماز خواندى , ولى او را نشناختى ؟ گفتم : الان رسيده ام ونمى دانم .

گفتند: قائم آل محمد, حضرت حجت (ع ), است .

من چشم خود را فراموش كردم وفرياد برآوردم : يابن رسول اللّه آيا من از اهل بهشتم يا از اهل جهنم ؟ تا سه نوبت جواب ندادند.

نااميد شدم و فرياد بر آوردم : قسم به اجداد طاهرينتان , من از اهل بهشتم يا از اهل دوزخ ؟ آن حـضرت نظرى به من انداختند و تبسم نمودند.

در اين هنگام من هم به ايشان رسيدم .

حضرت سه بار دست بر چشم و سر من كشيدند و فرمودند: از اهل بهشتى .

بيدار شدم , ديدم آب بسيار غليظى از چشمم خارج به طورى كه صورتم تر شده بود.

با خود گفتم چـه مـعنى دارد؟ چشم من چنان خشك بود كه هيچ وقت نم نمى داد.

آن آب را پاك كردم و چون سـر را از زيـر لـحـاف بـيـرون آوردم , ديـدم سـتـاره اى از روزنه خانه ام نمايان و چشمم بينا شده است