21- رؤياي صادقه حاج ملا باقر بهبهاني
عـالـم فاضل , حاج ملا باقر بهبهانى , مؤلف كتاب دمعة الساكبة , ارادتى كامل به حضرت ولى عصر ارواحنافداه داشت .
روى اين ارادت و اخلاص , باغى در ساحل هنديه و در اطراف مسجد سهله احياء و غـرس كـرده و نام آن را صاحبيه گذاشته بود, اما به خاطر مخارج آن باغ و ضعف درآمد [ايشان كـتـابفروش بود] و كثرت عيال , در اواخربدهكار و پريشان حال شده بود.
پس از مدتى مشهور شد كـه حـضـرت صـاحـب الامر(ع ) باغ صاحبيه حاجى ملا باقر را خريدارى كرده اند.
باز پس از مدتى مشهورشد كه آن حضرت قرضش را ادا نموده اند.
من جريان را از خود آن مرحوم سؤال كردم ايشان در جواب فرمود: يكى از باغبانهاى صاحبيه , پيرمردى يزدى و صالح است .
روزها در باغ باغبانى مى كند و شبها را در مسجدسهله بيتوته مى نمايد.
از طرفى من به خاطر بدهى كه دراين اواخر پيدا شده بود, مضطرب بودم كه مبادا مديون مردم بميرم , لذا در اين باره به امام عصر (ع ) متوسل شدم , چون اين باغ را به نام ايشان كرده و جلد آخر كتاب دمعة الساكبه را در احوال حضرتش نوشته بودم .
روزى باغبان مذكور آمد و گفت : امروز بعد از نماز صبح , در صفه (سكو) وسط حياطمسجد سهله نشسته ومشغول تعقيب نماز بودم ناگاه شخصى آمد و گفت : حاج ملاباقر اين باغ را نمى فروشد؟ گفتم : تمامش را نه , اما گويا قسمتى از آن را چون قرض دارد مى فروشد.
آن شـخـص گفت : پس تو نصف اين باغ را از طرف او به من به يك صد تومان بفروش وپول آن را بگير و به او برسان .
گفتم : من كه وكالتى از او ندارم .
گفت : بفروش و پولش را بگير اگر اجازه نداد, پول را برگردان .
گفتم : لابد بايد سند و شهودى در كار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمى شود.
گفت :بين من و او سـنـد و شـهـودى لازم نـيست .
بالاخره هر قدر اصرار كرد, قبول ننمودم .
گفت : من پول را به تو مى دهم , ببر و تو را در خريدن باغ وكيل مى كنم اگر فروخت براى من بخر, والا پول را برگردان .
بـا خـود گفتم پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد, لذا قبول نكردم و به او گفتم : من هرروز صـبح در اين جا هستم از او مى پرسم و جواب را به تو مى رسانم .
وقتى گفته مراشنيد, برخاست و از مسجد خارج شد.
حـاج ملا باقر مى گويد: باغبان وقتى اين واقعه را ذكر كرد به او گفتم : چرا نفروختى وچرا قبول نكردى ؟ من كه به تنهايى از عهده مخارج اين باغ بر نمى آيم بعلاوه قرض دارم و هيچ كس هم تمام اين باغ را به اين قيمت نمى خرد.
[چه رسد به نصف آن ] بـاغـبـان در جواب گفت : تو در اين باره به من اجازه نداده بودى و من هم اين فضولى رامناسب خـود نـديـدم حـال كـه خودت مى خواهى , چون فردا وعده جواب است , شايدبيايد اگر آمد به او مى گويم .
گـفـتـم : او را بـبـين و هر طورى كه مى خواهد, من مضايقه ندارم و هر طور شده او را پيداكن و معامله را انجام بده , يا آن كه با يكديگر به نجف بياييد و هر طور و نزد هر كس كه مى خواهد برويم و معامله را به آخر برسانيم .
فردا باغبان آمد و گفت : هر قدر در صفه مسجد منتظر شدم نيامد.
گفتم : قبلا او را ديده اى و مى شناسى ؟ گفت : نديده و نمى شناسم .
گفتم : برو, نجف و مسجد و باغات را بگرد, شايد او را پيدا كنى يا بشناسى .
باغبان رفت و وقتى برگشت , گفت : از هر كس پرسيدم , خبرى نداشت .
مايوس شدم و به همين جهت بسيار متاسف گرديدم , زيرا اگر اين معامله صورت مى گرفت , هم قرض من ادا مى شد و هم باعث سبكى مخارج باغ مى گرديد.
پـس از يـاس و تحير و گذشتن مدتى از جريان , شبى در مورد قرض و پريشانى حال خود و آن كه مـن از عـهده مخارج باغ و عيال بر نمى آيم و مطالبى از اين قبيل فكرمى كردم و با همين خيالات خوابم برد.
در عـالـم رؤيـا ديـدم , شرفياب محضر مولايم حضرت صاحب الامر(ع ) هستم .
آن بزرگوار به من تـوجـه كردند و فرمودند: حاج ملا باقر, پول باغ نزد حاج سيد اسداللّه (عالم عامل حاج سيد اسداللّه رشتى اصفهانى ) است برو از او بگير.
اين را گفتند و من از خواب بيدار شدم .
وقتى كه بيدار شدم به سبب ديدن اين خواب شاد گشتم , اما بعد از كمى تامل با خودگفتم شايد اين خواب , از خيالات باشد و گفتن آن به سيد باعث بدخيالى او درباره خود من بشود, يعنى تصور كـنـد كه اين مطلب را وسيله اى براى درخواست كمك ازايشان كرده ام , چون من براى اثبات اين مـدعـى دليلى در دست ندارم .
ولى دوباره گفتم :سيد مرد بزرگى است و مى داند كه من از اين نـوع مردم نيستم .
ديدن سيد و نقل خواب هم ضررى ندارد و دروغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم .
مـصـمـم بر رفتن نزد سيد و گفتن خواب شدم .
نماز صبح را خواندم .
خانه سيد در مسيرمنزل تا كتابفروشى ام بود, لذا بعد از نماز به طرف مغازه براه افتادم .
در اثناى عبور, به در خانه سيد رسيدم و توقف كردم و دست به حلقه در بردم و آهسته آن را حركت دادم .
ناگاه صداى ايشان از بالاخانه مشرف به در منزل بلند شد: حاج ملا باقر هستى ؟صبركن كه آمدم .
تـا اين را شنيدم , با خود گفتم شايد از روزنه اى مرا ديده است , اما سريعا در حالى كه كلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پايين آمد.
در را باز كرد و كيسه پولى به دستم داد و گفت : كسى نفهمد.
بعد هم در را بست و بدون آن كه چيز ديگرى بگويد, رفت .
كيسه را آوردم و پولها را شمردم يك صد تومان تمام , در آن بود.
و تا زمانى كه سيدمذكور زنده بود ايـن واقـعـه را بـه كـسـى نگفتم .
اگر چه از تقسيم پول به طلبكارها وقراين ديگر, بعضى از افراد خبردار شدند و به يكديگر مى گفتند, ولى بعد از فوت سيد, اين قضيه انتشار يافت