16- رؤياي صادقه سيد رضي الدين محمد آوي
سيد رضى الدين محمد آوى , مدت زيادى نزد اميرى از اميران سلطان جرماغون (يكى از سلاطين مغول ) زندانى بود و در نهايت سختى و تنگى بسر مى برد.
در عـالـم رؤيـا حـضرت بقية اللّه ارواحنافداه را مشاهده كرد و نزد ايشان گريست و عرضه داشت : مولاى من براى رها شدن از اين گروه ظالم مرا شفاعت فرماييد.
فرمودند: دعاى عبرات را بخوان .
عرض كرد: دعاى عبرات كدام است ؟ فرمودند: آن دعا در كتاب مصباح تو آمده است .
سيد گفت : مولاى من چنين دعايى , در مصباح من نيست .
فـرمـودنـد: مصباح را نگاه كن , آن را خواهى يافت .
در اين جا سيد از خواب بيدار شد وچون صبح شـده بود, نماز خواند و كتاب مصباح را باز نمود و ورقه اى در ميان اوراق آن كتاب ديد كه دعا در آن نوشته شده بود.
چهل مرتبه آن دعا را خواند.
امـيـرى كـه ايشان را زندانى كرده بود, دو زن داشت يكى از آن دو, عاقل و اهل تدبير بودكه بر او اعـتماد داشت .
امير بنا به قرارى كه گذاشته بود نزد او آمد.
وى امير را مخاطب قرار داد و گفت : از اولاد اميرالمؤمنين (ع ) كسى را زندانى كرده اى ؟ گـفـت : منظورت از اين سؤال چيست ؟ زن گفت : در عالم رؤيا, شخصى را كه گويا نورآفتاب از رخسارش مى درخشيد, ديدم .
او گلوى مرا ميان دو انگشت خود قرار داد وفرمود: شوهر تو يكى از فرزندان مرا دستگير كرده و در خورد و خوراك بر او سخت گرفته است .
به ايشان عرض كردم : مولاى من , شما كيستيد؟ فرمودند: من على بن ابيطالب هستم .
به شوهرت بگو اگر او را رها نكند, خانه اش راخراب خواهم كرد.
جريان اين خواب منتشر شد و به گوش سلطان رسيد.
او گفت : من راجع به اين موضوع اطلاعى ندارم و از زيردستان خود پرسيد: چه كسى نزد شما زندانى است ؟ گفتند: همان سيد و پيرمرد علوى كه دستور داده بودى .
سلطان گفت : رهايش كنيد و اسبى به او بدهيد, كه سوار آن شود, و راه را نشانش دهيدتا به خانه خود برود