بازگشت

13- رؤياي ميرزا محمد حسين ناييني


عالم صالح , ميرزا محمد حسين نايينى اصفهانى فرمود: برادرى دارم , به نام ميرزا محمد سعيد, كه در حال حاضر مشغول تحصيل علوم دينى است .

حدود سال 1285, دردى در پايش ظاهر شد و پشت قدمش ورم كرد به طورى كه آن پا كج و از راه رفتن عاجز شد.

ميرزا احمد طبيب , پسر حاج ميرزا عبدالوهاب نايينى , را براى درمان و معالجه آوردند و اثراتى هم داشـت , يعنى كجى پشت پا برطرف و ورم خوابيد و ماده ورم پراكنده شد.

چند روزى كه گذشت , ماده بين زانو و ساق نمايان گرديد و پس از چندروز, يكى ديگر در همان پا و در ران و يكى هم در مـيـان كتف .

تا آن كه همه آنها زخم شد و درد شديدى پيدا كرد.

آنها را معالجه كردند تا همگى باز شدند و از آنها چرك مى آمد.

نـزديك يك سال , يا بيشتر مشغول معالجه بود, و به انواع معالجات متوسل شد, ولى هيچ يك از آن زخـمها بهبود نيافت و بلكه هر روز بر جراحت افزوده مى شد و در اين مدت طولانى قادر نبود پا را روى زمين بگذارد, لذا او را براى رفتن از جايى به جايى بر دوش مى كشيدند و به خاطر طول مدت مـرض , مـزاجـش ضـعيف و از كثرت خون وچركى كه از آن دملها و جراحات خارج شده بود, جز پـوسـت و استخوان چيزى برايش باقى نمانده بود.

به همين جهت كار بر پدرمان سخت شد زيرا به هر نوع معالجه اى كه اقدام مى نمود جز بيشتر شدن جراحت و ضعف حال و قوا اثرى نداشت .

كار آن زخمها هم به جايى رسيد كه اگر دست بر روى يكى از آنهامى گذاشتند, چرك و خون از ديگرى راه مى افتاد.

در آن ايـام , وبـاى شـديـدى در نايين پيدا شده بود.

ما از ترس وبا به روستايى از دهات اطراف پناه بـرده بوديم .

در آن جا مطلع شديم كه جراح حاذقى به نام ميرزا يوسف درروستايى نزديك قريه ما مـنزل دارد.

پدرم شخصى را نزد او فرستاد و او را براى معالجه حاضر كردند.

وقتى برادر مريضمان را بر او عرضه داشتند, قدرى ساكت ماند, تا آن كه پدرم از نزد او خارج شد.

من با يكى از دايى هايم , بـه نـام حـاج مـيـرزاعـبدالوهاب , پيش او مانديم .

مدتى با او نجوى كرد و من از مضمون صحبتها فـهـمـيـدم كـه بـه او خـبـر يـاس مـى دهـد و از مـن مـخفى مى كند كه مبادا به مادرم بگويم و ايشان مضطرب شوند.

در اين جا پدرم به اتاق برگشت .

آن جراح گفت : من اول مبلغ رامى گيرم بعد شروع به معالجه مى كنم .

و هدفش از اين سخن آن بود كه ايشان ازپرداخت آن مبلغ , كه خيلى زيـاد بـود, خـوددارى كـند, تا همين بهانه اى براى او باشد وبرود.

ايشان هم از دادن آنچه پيش از مـعـالجه خواسته بود, امتناع كرد.

جراح فرصت راغنيمت شمرد و به روستاى خود مراجعت نمود.

پدر و مادر هر دو فهميدند كه اين كار جراح به سبب نااميدى و عجز او از معالجه بوده است و با آن مهارت و استادى كه دارد, نمى تواند كارى انجام دهد, لذا از برادرم مايوس شدند.

من دايى ديگرى , به نام ميرزا ابوطالب , داشتم كه در غايت تقوى و صلاح بود و درنايين مشهور بود كه استغاثه به امام عصر, حضرت حجت ارواحنافداه را براى مردم نوشته و خيلى سريع الاجابه است .

مـردم در شدايد و بلاها زياد به او مراجعه مى كردند.

مادرم از او خواهش كرد تا براى شفاى برادرم رقعه استغاثه اى بنويسد.

روز جـمـعه اى رقعه را نوشت و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى كه نزديك قريه ما بود, رفتند.

برادرم در حالى كه دستش در دست مادرم بود, آن رقعه را در چاه انداخت و در اين جا براى هر دو رقت قلبى پيدا شد و بسيار گريستند.

اين جريان در ساعت آخر روز جمعه اتفاق افتاد.

چـنـد روزى گذشت من در خواب ديدم كه سه نفر سوار بر اسب به هيئت و شمايلى كه در واقعه اسـماعيل هرقلى نقل شده , از صحرا رو به خانه مى آيند ((182)) در همان حال ,واقعه اسماعيل به خـاطـرم آمـد و چون در آن روزها از قضيه او مطلع شده بودم ,خصوصياتش در نظرم بود.

متوجه شدم آن سوارى كه جلوى همه است حضرت حجت (ع ) مى باشند و ايشان براى شفاى برادر مريضم آمده اند.

او هم در بستر خود,در فضاى خانه و بر پشت خوابيده يا تكيه داده بود, چنانچه در آن ايام مـعـمـولا بـه يـكـى از ايـن دو حـالـت بـود.

حـضرت حجت (ع ) نزديك آمدند و در دست مبارك نيزه اى داشتند.

آن نيزه را در موضعى از بدن او گذاشتند [گويا كتف او بود] و فرمودند: برخيزكه دايى ات از سفر آمده است .

من آن طور فهميدم كه منظور حضرت از اين جمله , بشارت رسيدن دايى ديگرم به نام حاج ميرزا عـلى اكبر است .

ايشان به سفر تجارت رفته و سفرش طول كشيده بود و به خاطر طول مسافرت و دگرگونى روزگار, از قبيل قحط و گرانى شديد, نگران اوبوديم .

وقـتـى حـضـرت نـيـزه را بـر كتف او گذاشتند و آن سخن را فرمودند, برادرم ازرختخواب خود بـرخـاسـت و با عجله به طرف در خانه , براى استقبال از دايى مان رفت .

در همين جا من از خواب بـيـدار شدم ديدم فجر طلوع كرده و هوا روشن و هنوز كسى براى نماز صبح برنخاسته است .

بلند شدم و پيش از آن كه لباس بپوشم , پيش برادرم رفتم و او را از خواب بيدار كردم و گفتم : حضرت حجت (ع ) تو را شفا دادند برخيز ودستش را گرفتم و او را برداشتم .

او هم سر پا ايستاد.

در ايـن جا مادرم از خواب برخاست و صدا زد: چرا او را بيدار كردى ؟ [اين اعتراض به خاطر آن بود كـه بـرادرم از شدت درد اكثر شب بيدار بود و اندك خوابى در آن حال ,غنيمت به شمار مى رفت ] گـفـتـم : حـضرت حجت (ع ) او را شفا داده اند.

وقتى او راسرپا نگه داشتم , شروع به راه رفتن در فضاى حجره كرد, در حالى كه همان شب قدرت گذاشتن پا بر زمين را نداشت و نزديك يك سال يا بيشتر همين طور بود, به طورى كه اگر مى خواست به جايى برود, بايد او را حمل مى كردند.

به هر حال اين حكايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايانى كه بودند,جمع شدند تا او را بـبـيـنـنـد, چـون باور نمى كردند.

من هم خواب را نقل مى كردم و ازاين كه بشارت شفايش را داده ام , خوشحال و مسرور بودم .

چـرك و خون در همان روز قطع شد و زخمها قبل از تمام شدن هفته , التيام پيدا كردند.

از طرفى پس از چند روز دايى ما, ميرزا على اكبر, با دست پر و سلامت از سفرتجارت برگشت