بازگشت

11- رؤياي صادقه آقا عبدالصمد زنجاني


شيخ اجل , آقا عبدالصمد زنجانى گفت : در زمـانـى تـقـريـبـا هـشـتـاد تـومان بدهكار شدم و از اداى آن عاجز بودم و خيلى بر من سخت مـى گـذشت , لذا مشغول به بعضى از ختومات و رياضتهاى شرعى و توسلات شدم .

تا آن كه شبى حضرت صاحب العصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را در خواب ديدم وديده جان را از نور جمالش منور كردم .

آن حضرت دست كرم را باز كرده و فرمودند:ساعت خود را به من نشان بده .

من ساعت خـود را از جـيـب درآوردم و بـدست آن حضرت دادم .

آن سرور ساعت را گرفتند و دوباره به من برگرداندند.

از خـواب بيدار شدم و از بى قابليتى خود ناراحت شدم و با خود گفتم : بعد از اين همه زحمات , آن سـرور فقط به ساعت من نظر فرمودند, ولى خودم هيچ بهره اى ازفيوضات ايشان نبردم .

نه سؤالى كردم و نه مطلبى از آن حضرت استفاده كردم .

به هر صورت , با كمال بى حالى شب را به صبح رساندم و به مجلس بعضى از رفقارفتم , چون قدرى گذشت , ساعت را از بغل درآوردم تا ببينم چه وقت است يك نفراز حضار گفت : فلانى اين ساعت طلا را از كجا پيدا كرده اى ؟ گفتم : چه مى گويى ؟ من كجا و ساعت طلا كجا؟ اين ساعت برنجى است و از فلانى خريده ام .

يـكى ديگر از حضار نظر كرد و گفت : چه مى گويى اين طلاى ناب است ! چون دقت كردم تعجب مرا گرفت زيرا ساعت از طلا بود.

ساعت فروش را احضار كرديم .

ايشان گفت : من ساعت برنجى فروخته ام و هيچ شك و شبهه اى در آن نيست و خودم هم آن را از فلان شخص خريده و به شما فروخته ام .

آن شخص ثالث را نيز احضار كرديم او هم گفت : ساعت برنجى بوده است .

تا چنددست كه همه همين مطلب را مى گفتند.

رفـتـه رفـتـه تعجب و تحير من زيادتر مى شد! ناگاه خواب شب قبل به خاطرم آمد وحال خود و خـواب رابـه حضار مجلس گفتم و بر همه معلوم شد كه اين از اثرات كيميائى دست آن برگزيده خدا بوده كه برنج زرد را به طلاى سرخ تبديل كرده است .

در اين هنگام يكى از اهل مجلس گفت : بدهى شما چقدر است ؟ گفتم : هفتاد يا هشتادتومان .

گفت : من بدهى شما را ادا مى كنم شما هم اين ساعت را به من هديه فرماييد.

شـيخ اسداللّه زنجانى گفت : به او (آقا عبدالصمد زنجانى كه خواب را ديده بود) گفتم :خانه آباد چـرا سـاعـت را از دسـت دادى ؟ اگـر آن را نـگـه داشـتـه بـودى هـفـتـاد هـزار تومان استفاده مى كردى