7- رؤياي سجاده بردار آقا محمد باقر بهبهاني
آقا محمد باقر بهبهانى فرمودند: اوايلى كه به كربلاى معلى وارد شدم , روى منبر مردم را موعظه مى كردم .
روزى حديث شريفى كه در كـتـاب خـرائج راوندى نقل شده است لابلاى صحبت ها بر زبانم جارى شد مضمون حديث اين اسـت كـه زيـاد نگوييد: چرا حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف ظهور نمى كنند چون شـما طاقت معاشرت با ايشان را نداريد, زيرا لباس حضرت خشن و درشت و خوراك ايشان نان جو است .
بعد هم گفتم از الطاف الهى نسبت به ما, غيبت حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است , زيرا ما طاقت اطاعت ايشان را نداريم .
اهـل مجلس به يكديگر نگاهى كرده و شروع به نجوا كردند و مى گفتند: اين مرد راضى نيست كه آن حـضـرت ظهور كند, تا مبادا رياست از دستش برود.
و بحدى زمزمه دربين مردم افتاد كه من ترسيدم , لذا با سرعت از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در رابستم .
بعد از ساعتى درب خانه را زدند.
پشت در آمدم و گفتم : كيستى ؟ گفت : فلانى كه سجاده بردار تو هستم .
در را گشودم او سجاده را از همان جا به حياطخانه پرت كرد و گفت : اى مرتد, سجاده ات را بردار, در اين مدت بى خود به تو اقتداكرديم و عبادات خود را باطل انجام داديم .
من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسى كه داشتم در را محكم بستم و متحيرنشستم .
پاسى از شب گذشت ناگاه صداى در منزل بلند شد.
من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم : كيستى ؟ ديدم همان سجاده بردار است كه با معذرت خواهى و اظهار عجز و بيچارگى آمده است و مـرا قـسـمـهاى غليظ مى دهد كه در را بازكنم , اما من از ترس در را باز نمى كردم .
آن قدر قسم خـورد و اظـهار عجز نمود, كه به راستى و صداقتش يقين كردم , و در را گشودم ناگاه خود را بر پاهاى من انداخت و آنهارا مى بوسيد.
به او گفتم : اى مسلمان , آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود واين پا بوسيدنت چه ؟ گـفـت : مـرا سرزنش نكن .
وقتى از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم وخوابيدم , در عالم رؤيا ديدم كه حضرت صاحب الزمان (ع ) ظهور فرموده اند.
خدمت ايشان مشرف شدم .
حضرت بـه من فرمودند: فلانى عباى تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از ديگرى گرفته اى حال بايد آن را به صاحبش بدهى .
من هم عبا را به صاحب اصلى اش دادم .
سپس فرمودند: قبايت نيز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از ديگرى خريده اى بايد اين را هم بـه صاحب اولش برگردانى همچنين تا تمام لباسهايم رادستور دادند كه به مردم بدهم بعد نوبت بـه خـانـه و ظـروف و فرشها و چهارپايان وزمينها و ساير چيزها رسيد و براى هر يك مالكى معين كـرده به او رد نمودند.
سپس فرمودند: همسرى كه دارى خواهر رضاعى تو است و تو ندانسته با او ازدواج كرده اى بايد او را هم به خانواده اش رد كنى .
اين كار را هم كردم .
مـن پـسرى به نام قاسم على دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پيدا شد و همين كه نظرحضرت بر او افتاد فرمودند: اين پسر هم از اين زن متولد شده است , لذا فرزند حرام است .
اين شمشير را بردار و گردنش را بزن .
در ايـن جـا من غضبناك شدم و گفتم : به خدا قسم كه تو سيد نيستى و از ذريه پيغمبرنمى باشى چـه رسـد بـه ايـن كـه صـاحب الزمان باشى .
همين كه اين سخن را گفتم ازخواب بيدار شدم و فـهميدم كه ما طاقت اطاعت و فرمان بردارى از آن حضرت رانداريم و صدق فرمايش جناب عالى بر من معلوم شد و از عمل خود نادم و از گفته خود پشيمانم .
مرا عفو بفرماييد