13- دو مشاهده از ملا عبدالحميد قزويني
ملا محمود عراقى (ره ) مى فرمايد:
ملا عبدالحميد قزوينى , ساكن نجف اشرف , با من مانوس بود.
خيلى وقتها روزهاى پنج شنبه , براى حـضـور در مـجـلـس روضه امام حسين (ع ) به منزل ما مى آمد.
ايشان ازاشخاصى بود كه زيارات مـخصوصه امام حسين (ع ) را پياده مى رفت و بلكه سر حلقه زائرينى بود كه پياده از نجف به كربلا مـى رفتند, چون آنها را در مسير راهنمايى مى كرد و اين به خاطر آن بود كه راه را زياد رفته بود, و كـاملا با آن آشنايى داشت .
اوايل , در مدرسه كوچكى كه در صحن مطهر واقع است منزل داشت و بعدها كه ازدواج كرد خانه اى تهيه و به آن جا منتقل شد و گويا فوت او در سال 1294 هجرى باشد.
او از كسانى بود كه به حضور حضرت ولى عصر ارواحنافداه رسيده اند.
من مدتى شبهاى چهارشنبه بـه مـسـجـد سـهـله مى رفتم و بعد از تمام شدن اعمال مسجد سهله ,گاهى در همان جا بيتوته مى كردم و صبح به مسجد كوفه مى رفتم و يا آن كه به نجف مراجعت مى كردم .
هر وقت به مسجد سهله مى رفتم , ملا عبدالحميد را هم در آن جايا بين راه مى ديدم كه به مسجد مى رود, به طورى كه متوجه شدم , او هم از جمله كسانى است كه بر بيتوته سهله , مداومت دارند.
اتـفاقا شبى با دو نفر از اشراف تهران كه تازه با قصد مجاورت به نجف اشرف آمده ,ولى هنوز كاملا ايـن كـار را نـكـرده بودند, در مسجدسهله بيتوته كرديم و صبح به مسجد كوفه رفتيم و چون هوا گـرم بود, در طاق بزرگ مسجد, نزديك محراب , كه مقتل اميرالمؤمنين (ع ) است منزل نموديم .
خـيـلى نگذشت , ناگاه ملا عبدالحميد باكوزه آبى در دست و سفره نانى كه زير بغل داشت , وارد طاق بزرگ گرديد.
وقتى نگاهش به همراهان من افتاد كه در لباس ديوانيان بودند, راه خود را به طـرف ديـگـر كـج كـرد.
در اين جا من او را با اصرار به سمت خود خواندم و نزد خود نشانيدم و به اوفـهـمـانـدم كـه هـمراهان اگر چه در لباس بيگانه اند, اما در باطن يگانه اند.
وقتى اين راشنيد, مـطـمـئن شد و محرمانه صحبت مى كرد.
در اثناى صحبت به او گفتم : فكر مى كنم كه بر بيتوته مـسـجـد سـهـلـه مـداومـت دارى , چه چيزى باعث اين كار شده و از آن چه اثراتى ديده اى ؟ ملا عـبدالحميد ساكت شد و فهميدم كه همراهان مرا رازدار نمى داند.
به او گفتم : ايشان هم چنانكه عرض كردم اهل حالند و از اين نوع مطالب وحشتى ندارند بلكه خريدارند.
بعد از اطلاع به حال آنها فرمود: سـبـب اول ايـن كار, آن بود كه بدهى داشتم و از لحاظ ظاهر از اداء آن مايوس و نااميد وبه همين جهت متفكر و غمگين بودم .
اتفاقا شبى خوابيده بودم و مردى جليل را درعالم رؤيا ديدم كه به نزد من آمد و از اندوه من پرسيد.
گـفـتم : بدهى دارم كه فكر آن مرا راحت نمى گذارد.
ايشان به من دستو داد كه به مسجدسهله بروم .
به همين جهت بنا را بر آن گذاشتم كه مدتى شبهاى چهارشنبه به آن جابروم .
مـدتـى رفـتم و بدهى ام با وسايل غير عادى پرداخت شد.
وقتى اين اثر را در رفتن به مسجد سهله ديـدم , تصميم گرفتم كه مثل مجاورين نجف اشرف , يك چله شب چهارشنبه به آن جا بروم شايد به شرفيابى حضور حضرت قائم (ع ) همان طورى كه معروف است , برسم .
شروع به اين كار كردم تا آن كه سى و نه شب چهارشنبه را موفق شدم .
اتفاقا شب چهارشنبه چهلم مـصادف با يكى از زيارتهاى مخصوصه امام حسين (ع ) شد به طورى كه هر كدام را انجام مى دادم ديـگرى از دست مى رفت و از طرفى به زيارت هم مداومت داشتم ولى هر حال بعد از تامل با خود حـسـاب كـردم كـه تـجـديد اعمال مسجدسهله و از سر گرفتن شبهاى چهارشنبه مشكل است .
ناگزير بيتوته را ترجيح دادم وشب چهارشنبه را به مسجد سهله رفتم .
برنامه ام اين بود كه بعد از اتمام اعمال مسجد,براى خواب بر بام مقامى كه در گوشه غربى مسجد, در سمت قبله واقع است , بالامى رفتم و آخر شب را برخاسته , مشغول نماز شب مى شدم .
اتفاقا در آن شب چون اكثر مجاورين براى زيارت مخصوصه به كربلا رفته بودند,مسجد خلوت بود و آن عده اى هم كه براى اعمال مسجد در اول شب آمده بودند به مسجد كوفه رفتند.
مـسـجـدسهله در آن زمانها مخروبه بود و نان و آب در آن پيدا نمى شد.
از طرفى بعضى از زوار از تـرس دسـتبرد اعراب بيابان , جرات ماندن نكردند و رفتند.
من چون چيزى با خود نداشتم و آب و نـان بـه مـقدار نياز به همراهم بود و از طرفى مقصودم اتمام عمل بود, در آن جا تنها ماندم .
بعد از نـمـاز مـغـرب و عـشا و اتمام اعمالى كه در مسجدسهله وارد است به بام مقام رفته غذا خوردم و خـوابـيدم , تا آن كه بيشتر شب گذشت .
ناگاه ديدم كسى با دست خود مرا حركت مى دهد وقتى چـشـم باز كردم شخصى بر بالين من نشسته و مرا مى جنباند او گفت : شاهزاده تشريف دارد اگر دوست دارى او را ملاقات كنى , بيا و شرفياب شو.
جواب دادم من به شاهزاده كارى ندارم .
وقتى اين را شنيد برخاست و رفت .
بعد من با خودم گفتم اول شب كه كسى غير از من در مسجد نـبـود اين شاهزاه كيست و چه وقت آمد؟ لذا برخاسته و نشستم و به صحن مسجد نگاهى انداختم ديـدم فـضـاى مـسجد روشن و بين جايى كه من بر بام آن بودم ومقام روبرويش عده اى حلقه وار ايستاده اند و در وسط آنها شخصى بزرگ و با مهابت ايستاده و نماز مى خواند.
خيال كردم كه يكى از شـاهـزادگـان عجم , در نجف اشرف بوده و امشب براى بيتوته مسجد آمده و بعد از خوابيدن من رسـيده است .
با اين فكردوباره دراز كشيدم ولى در همين لحظه متوجه شدم كه روشنايى مسجد بـدون شمع ومشعل بود و اين طور عبادت كردن به شاهزادگان نمى خورد, لذا دوباره نشستم و به صحن مسجد نظر انداختم كه با كمال تعجب اين بار مسجد را خلوت و تاريك ديدم و از آن جمع اصـلا اثـرى نـبـود! دانـسـتـم كه اين شاهزاده , مولا و آقاى من بوده اند, اما من سعادت صحبت با حضرتش را نداشته ام .
لذا پشت دست خود را به دندان حسرت گزيدم .
صـبح گريان و نالان به نجف اشرف بازگشتم و با خود مى گفتم كه از فيض زيارت سيدالشهداء بـاز ماندم و به مقصود و مطلوب خود هم نرسيدم , اما از مداومت بيتوته شبهاى چهارشنبه مسجد سـهـلـه دست بر نداشتم .
تا آن كه مدتى گذشت .
اتفاقا شبى درمسجد ماندم و بعد از طلوع فجر, نـمـاز را در آن جـا خواندم و بعد هم بين الطلوعين به سوى نجف اشرف روانه شدم براى آن كه به درس صـبـح چـهـارشـنـبـه در نـجـف برسم چنانكه غالبا در ايام تحصيل همين كار را مى كردم , يـعـنـى عـصـر سـه شـنـبـه از آن جا به مسجد سهله رفته و شب را مى ماندم و بعد از نماز صبح بر مى گشتم .
از طرفى بين الطلوعين , غالبا راه مسجد سهله خلوت است , زيرا از سمت نجف , بستن دروازه مانع از خروج مردم مى باشد و از سمت مسجد هم در آن وقت , كمتر به نجف مى روند.
بـيـن راه مـرد عـربـى را ديـدم كـه پـيـاده از پـشـت سـر به من ملحق شد.
پس از سلام گفت : ملاعبدالحميد, مى خواهى حضرت صاحب الامر را ببينى ؟ من از سؤال او و بردن اسمم , با آن كه هر قدر دقت كردم او را نشناختم و هيچ وقت هم او را نديده بودم , تعجب كردم ! لذا در جواب گفتم اين سعادت كجا و من كجا؟ گفت : حضرت ايشانند كه به سوى نجف مى روند.
اگر مى خواهى برو با ايشان بيعت كن و به پشت سر اشاره نمود.
تـا اين را شنيدم متوجه پشت سر شدم شخصى را ديدم كه در لباس بزفروشان بود و دوراس بز هم در جـلـو داشـت .
از ديـدن ايـن شـخص در تكليف خود متحير ماندم كه اگربيعت كنم , شايد آن حضرت نباشد و اگر بيعت نكنم , شايد حضرت باشند.
بنا گذاشتم كه مى روم و ودايع انبياء (آنچه كه از انبياء گذشته نزد حضرت ولى عصر(ع ) هست ) را كه دليل صدق ايشان است مى خواهم , ولى باز با خود گفتم چرا من اين كار را بكنم ؟ اين شخص كـه بـه نـجف مى رود و ادعاى خود را اعلام مى كند بعد ازاظهار اين ادعا, علماى نجف مثل شيخ مهدى و شيخ راضى و شيخ مرتضى و غيرهم در مقام تحقيق بر مى آيند و اينها هم در تحقيق از من واردترند.
پس بهتر آن است كه تاورود به نجف صبر كرده و شتاب نكنم .
تـصـميم خودم را گرفتم , اما در همين لحظه , به اطراف و پشت سر خود نگاه كردم , ولى كسى را نـديـدم و از بـزها هم خبرى نبود.
آن مرد, كه با من همراه بود و به من گفته بودايشان امام زمان (ع ) اسـت , هـم نـاپديد شد.
از آرزوى رسيدن به اين نعمت مايوس شدم و دانستم كه من بيشتر از آنچه كه ديده ام , نخواهم ديد و از آن خيال منصرف گشتم