بازگشت

12- مكاشفه شيخ محمد صالح بارفروشي


شيخ محمد صالح بارفروشى مى فرمايد: در سال 1325, در بارفروش مازندران (بابل فعلى ) نزديك طلوع فجر رو به قبله و به هيئت محتضر خوابيده بودم .

وقتى از خواب بيدار شدم چشمم مى ديد و گوشم مى شنيد و ادراكات قلبى ام كاملا فـعال بودند, ولى هنوز بدنم خواب بود ونمى توانستم هيچ حركتى داشته باشم .

صحبت كردن هم برايم امكان نداشت .

در هـمـان وقـت ديـدم قـوسى از يك نور ضعيف بر تمام بدنم از سر تا پنجه پا به عرض دو وجب يا بـيشتر سايه انداخته است و گويا تمام ذرات آن چشم هستند و با تمامى آنها اطراف را مى توانستم بـبينم .

با خود فكر مى كردم كه اين قوس نورى چيست و ازكجا آمده است ؟ و مى خواهد چه كارى انـجـام دهـد و به كجا برود؟ خيلى دوست داشتم كه آن را بگيرم , اما هر چه خواستم حركت كنم , اصلا ممكن نبود.

تا چند لحظه به همين حالت بودم كه ناگاه ديدم از ديوار قبله حياط, كه رو به روى ايوانى بود كه مـن در آن خـوابيده بودم , حضرت بقية اللّه ارواحنافداه ظاهر شدند و در اين كه ايشان آن حضرت هستند هيج شكى نداشتم .

مثل آن كه حضرت را مى شناختم ومى شناسم .

ايـشـان عمامه سياهى , مانند عمامه هاى ايرانى كه ژوليده هستند, بر سر و قباى سفيدتابستانى به تن كرده بودند.

يقه قبا باز بود و سينه مبارك نمودار و هيچ مويى در آن ديده نمى شد.

عباى نازك سياهى از جنس شالهاى عبايى بر دوش انداخته بودند.

شباهت زيادى به سيدى هندى , به نام سيد صـاحـب , كـه سالها در كربلا با من رفيق ومانوس بود, داشتند.

حضرت مثل همان سيد سبزه فام , مايل به زردى بودند در عين حال اصلا شك نداشتم كه ايشان حضرت بقية اللّه (ع ) هستند.

در اين جـا متوجه نبودم كه چرا از در خانه وارد نشده اند و چطور از ديوار سمت قبله بدون آن كه بشكافد آمده اند؟ آن حـضـرت بـه آهـسـتگى به طرف من تشريف آوردند و نزديك بدنم ايستادند و دست خود را به طرف من دراز كردند و فرمودند: بيعت كن .

مـن بـا كـمال شوق تلاش كردم برخيزم و بيعت كنم , اما بدنم به همان حالت اوليه بوديعنى هيچ تـكـانـى نمى خورد, ولى بالاخره از شدت تقلايى كه داشتم , بدنم به حركت آمد و بيدار شدم و در هـمـين لحظه دستم دراز شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد,به طورى كه هنوز لذت تماس دستم را با دست ايشان در خود احساس مى كنم .

در همان لحظه اى كه دستم به دست حضرت رسيد, قوس نور فورا به بدنم برگشت ,در حالى كه تمام اين حركات و تقلاها در يك لحظه انجام شده بود, اما ديگر كسى رانديدم و آن جناب از نظرم نـاپـديـد شـد و مـتـوجه شدم كه قوس نور, روح خودم بوده است كه هنوز كاملا به بدن برنگشته بود