7- مشاهده راشد همداني
احـمـد بـن فارس اديب مى گويد: اهل همدان همه شيعه اند.
از علت آن پرسيدم .
گفتند:جد ما, سالى به مكه مشرف شد و جريانى از سفر خود براى ما نقل كرد.
او مى گفت : پس از اعمال حج , در بازگشت , چند منزلى كه راه پيمودم در يكى از منازل از سوارى خسته شدم , لذا مقدارى پياده حركت كردم , ولى باز خسته شدم با خود گفتم : كمى مى خوابم و خستگى راه را از تن بيرون مى كنم , بعد خود را به قافله مى رسانم .
پس خوابيدم , اما خواب مرا ربود, به طورى كه هـمـه كـاروانـيان از كنارم رد شدند و من بيدارنشدم , مگر از حرارت آفتاب .
برخاستم اما كسى را نـديـدم .
وحـشت زيادى به من روآورد.
آخرالامر چاره اى نديدم , جز آن كه بر خداى مهربان توكل كـرده و حـركـت كـنـم .
چند قدمى راه رفتم ناگاه به زمينى رسيدم كه بسيار سبز و خرم بود به طـورى كه گوياتازه باران در آن باريده باشد.
خاك بسيار خوبى داشت .
در وسط آن زمين قصرى ازدور نمايان بود.
رو به آن قصر رفته و چون به در آن رسيدم دو خادم سفيد روى ديدم سلام كردم و آنها جواب خوبى به من دادند و گفتند: بنشين كه خداى تعالى براى توخيرى خواسته است .
يـكـى از آن دو نفر بلند شد و داخل قصر گرديد.
بعد از لحظاتى برگشت و گفت : برخيزو داخل شـو, چـون داخـل شـدم , ديدم قصرى است كه هرگز مثل آن به چشمم نخورده است .
در يكى از اتاقهاى قصر, خادم , پرده اى از جلوى در بلند كرد, مشاهده كردم كه جوانى در وسط اتاق نشسته و شـمـشير بسيار درازى بالاى سر او از سقف آويخته وگويا نوك آن به سر ايشان چسبيده باشد.
آن جوان بزرگوار مثل ماه شب چهارده بود.
سلام كردم در نهايت لطف و ملايمت جوابم دادند بعد از آن فرمودند: آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : به خدا قسم , نه .
فـرمـود: مـنم قائم آل محمد(ص ) كه در آخرالزمان با همين شمشير خروج و زمين راپر از عدالت مى كنم .
من خود را بر زمين انداخته و صورتم را به خاك ماليدم .
حضرت فرمودند: نكن سرخود را بالا بياور.
تو از مردم همدانى ؟ عرض كردم : بلى .
فرمودند: مى خواهى به شهر خود برسى ؟ گفتم : بلى و مى خواهم اهل ديار خود را به آنچه خداوند متعال به من كرامت كرده ,بشارت دهم .
حـضرت به خادمى اشاره كرده و كيسه اى به من دادند.
خادم دست مرا گرفت و چندقدمى با هم رفـتـيم ديدم درختان و سايه ديوار و ساختمان مناره مسجدى نمايان شد.
ازمن پرسيد: اين جا را مى شناسى ؟ گـفـتم : ظاهرا اسدآباد كه نزديك شهر همدان است , مى باشد.
گفت : بلى , همان جااست , برو به سلامت .
آمدم و وارد اسدآباد شدم .
اهل و عيال خود را جمع كرده آنها را به اين كرامت بشارت دادم .
آن كـيـسـه اى كه به من داده بودند چهل يا پنجاه اشرفى داشت و مادامى كه در آن , اشرفى وجود داشت چيزهايى به چشم خود ديديم .
به همين دليل اهل شهر همدان همگى شيعه شدند