79- تشرف كليددار عسكريين در حرم سامرا
آخـونـد مـلا زيـن العابدين سلماسى (ره ), كه از خواص و صاحب اسرار علامه بحرالعلوم (ره ) بود, فرمود: مردى از ايران در تابستان , كه هوا بسيار گرم بود به زيارت عسكريين (ع ) مشرف شد.
زمان تشرف او وقتى بود كه كليددار درهاى حرم مطهر را بسته و آماده خوابيدن در رواق , نزديك پنجره غربى كـه بـه صـحن باز مى شود, بود, اما چون صداى پاى زواررا شنيد در را باز كرد و خواست براى آن شـخـص زيارت بخواند.
آن زائر به او گفت :اين يك اشرفى را بگير و مرا به حال خود واگذار كه با تـوجـه و حـضـور قـلب , زيارتى بخوانم .
كليددار قبول نكرد و گفت : ما رسم و قاعده خود را بهم نمى زنيم .
زائر اشرفى دوم و سوم را به او داد.
باز هم قبول نكرد و وقتى زياد شدن اشرفى ها را ديد, بيشترامتناع نمود و آنها را رد كرد.
آن زائر مـتوجه حرم مطهر شد و با دل شكسته عرض كرد: پدر و مادرم به فدايتان باد,قصد داشتم با خضوع و خشوع شما را زيارت كنم , ولى او نگذاشت و شما هم ازممانعت او مطلع شديد.
در اين جا كليددار او را بيرون كرد و در را بست , به اين خيال كه آن شخص به اومراجعت مى كند و هـر چه بتواند پول مى دهد.
خودش هم به طرف شرقى رواق متوجه شد تا از طرف غربى برگردد.
وقـتى به ركن اول , كه بايد از آن جا به طرف پنجره بپيچد, رسيد, ديد سه نفر رو به او مى آيند, به طورى كه يكى از آنها كمى جلوتر ازبغل دستى خودش بود.
همچنين دومى از سومى .
شخص سوم از نظر سن از همه كوچكتر بود و در دست نيزه اى داشت .
وقتى كليددار آنها را ديد, مبهوت ماند.
در اين جا صاحب نيزه رو به او كرد و در حالتى كه مملو از ناراحتى و غضب و چشمانش سرخ شده بود و نيزه خود را به قصد زدن به او حركت مى داد, فرمود: اى مـلـعـون پـسـر ملعون , گويا اين شخص به زيارت تو آمده بود كه او را مانع شدى .
در اين حال شخصى كه از همه بزرگتر بود متوجه او شد و بادست خويش اشاره كرد و نگذاشت ضربه اى بزند و فرمود: همسايه تو است باهمسايه ات مدارا كن .
صاحب نيزه دست كشيد, ولى دوباره غضبش به هيجان آمد و نيزه را حركت داد وهمان سخن اول را تـكـرار نـمـود.
بـاز همان شخص بزرگتر اشاره نمود و مانع شد.
درمرتبه سوم باز آتش غضبش مـشتعل شد و نيزه را حركت داد.
كليددار ديگر متوجه چيزى نشد و غش كرد و بر زمين افتاد و به حال نيامد مگر در روز دوم يا سوم , آن هم در خانه خود.
وقـتـى كـه خـويشانش او آمدند و در رواق را, كه از پشت بسته بود, باز كردند, مشهده نمودند كه بـيـهـوش افـتـاده اسـت .
او را بـا همان حال به خانه اش بردند.
پس از دو روز كه به حال آمد, ديد نـزديـكـانـش كـنار بستر او گريه مى كنند.
او هم آنچه ميان خود و شخص زائر و آن سه نفر اتفاق افتاده بود, براى ايشان نقل كرد و فرياد مى زد: مرا با آب دريابيدكه سوختم و هلاك شدم .
نـزديـكـانش در حالى كه او استغاثه مى كرد مشغول ريختن آب بر او شدند تا آن كه پهلوى او را باز كـردند, ديدند به مقدار درهمى از آن سياه شده است .
كليددار كه نامش حسان بود مى گفت : مرا صاحب نيزه با نيزه خود زد.
او را برداشتند و به بغداد بردند وبه پزشكان نشان دادند همه از درمان او عـاجـز ماندند.
ناگزير او را به بصره بردند, چون در آن جا طبيب فرنگى معروفى بود وقتى او را ديـد و نـبـضـش را گـرفـت , متحير ماند,زيرا چيزى كه از بدى مزاج و ورم آن موضع سياه شده , حـكـايـت كـند, نديد, لذا گفت :گمان مى كنم اين شخص نسبت به بعضى از اولياء الهى بى ادبى كرده باشد كه خداونداو را به اين درد مبتلا كرده است .
وقـتـى از عـلاج نـاامـيـد شـدنـد او را بـه بـغـداد بـرگـردانـدنـد در بغداد يا بين راه , به درك واصل شد.