بازگشت

76- تشرف حاج ابوالقاسم يزدي


حاج ابوالقاسم يزدى فرمود: مـن از گـمـاشـتگان حاج سيد احمد, كه از تجار محترم يزد و معروف به كلاهدوز است ,بودم و با ايشان به سفر حج مشرف شدم .

در اين سفر, مسير ما از نجف اشرف و راه جبل بود.

سـه مـنـزل بـعد از نجف , يك روز صبح پس از طلوع آفتاب حركت كرديم نزديك دوفرسخ رفته بوديم , ناگاه شترى كه اثاثيه روى آن بود و من بر آن سوار بودم , رم كرد ومرا با اثاثيه و بار انداخت و فرار كرد.

ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم كه بياييد ومرا يارى كنيد و شتر را بگيريد, كسى به حرف من گوش نداد.

از پشت سر نيز هر كه رسيد و هر چه گفتم بياييد مرا نجات دهيد, كسى به حرف من اعتنا نكرد.

تا عبورقافله ها تمام شد, بحدى كه ديگر كسى ديده نمى شد.

خـيلى مى ترسيدم , زيرا شنيده بودم , عربهاى عنيزه براى بدست آوردن پول و اجناس ديگر, حجاج را مـى كـشند.

نزديك دو ساعت طول كشيد و من در فكر بودم ناگاه كسى از پشت سرم رسيد كه سـوار بـر شـترى با مهار پشمينه بود.

سؤال كرد: چرا معطلى ؟گفتم : من عربى نمى دانم شما چه مى گوييد؟ اين بار به زبان فارسى گفت : چرا ايستاده اى ؟ گفتم : چه كنم ؟ شتر, مرا به زمين زد وفرار كرد و من در بيابان متحير و سرگردان مانده ام .

چيزى نگفت , ولى بازوى مرا گرفت و پشت سر خود سوار كرد.

گفتم : اثاثيه من اين جا مانده است .

گفت : بگذار, به صاحبش مى رسد.

قدرى كه راه رفتيم به يك تل خاكى خيلى كوچك رسيديم .

شترسوار چوب كوچكى مانند عصا در دسـت داشـت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابيد.

مرا پياده كرد وبا عصا اشاره اى به تل نمود.

نصف آن تل به طرفى و نصف ديگر به طرف ديگر رفت .

در وسط, درى از سنگ سفيد و براق باز شد.

اما من متوجه نشدم كه اين در چطور بازشد.

بعد به من گفت : حاجى با من بيا.

چـنـد پـله پايين رفتيم .

جايى مثل دهليز ديده شد طرف ديگر چند پله داشت از آن جابالا رفتيم .

صـحـن بـسـيـار وسيعى ديدم كه اتاقهاى بسيارى داشت .

باغى ديدم كه به وصف در نيايد اين باغ خيابانهايى داشت .

من سر خود را به زير انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه كن .

نـگـاه كـردم , قصرهايى عالى ديده مى شد.

وقتى به آن غرفه ها رسيديم , اتاقى را به من نشان داد و گفت : اين مقام حضرت رسول (ص ) است دو ركعت نماز بخوان .

گـفـتـم : وضـو ندارم .

گفت : بيا برويم .

دو يا سه پله بالا رفتيم حوض كوچكى ديدم كه آب بسيار زلال و صـافـى داشـت به طورى كه زمين حوض پيدا بود.

من مشغول وضوگرفتن به روشى كه رسـم خـودمان است شدم , ولى با ترس و رعب كه مبادا اين شخص سنى باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم .

گـفـت : حـاجـى نـشد وضو را اين طور بگير.

اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوى پـيشانى آب ريخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پايين كشيد.

پس از آن به چشم و بينى دست كـشـيـد سـپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها, بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مـسح كرد.

بعد از مسح گفت : اين روش در وضو را ترك نكن .

بعد از وضو به مقام رسول خدا(ص ) رفتيم .

فرمود: دو ركعت نماز بگذار.

گـفـتـم : خـوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم .

گفت : فرادى بخوان .

من دوركعت نماز خواندم .

بـعـد از نماز قدرى راه رفتيم تا به غرفه اى رسيديم گفت : اين جا هم دو ركعت نمازبخوان اين جا مقام حضرت اميرالمؤمنين (ع ),داماد حضرت رسول (ص ) است .

گـفـتم : خوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم .

گفت : فرادى بخوان .

دو ركعت ديگر نماز بجا آوردم .

قـدرى راه رفتيم گفت : اين جا هم دو ركعت نماز بخوان اين جا مقام جبرئيل (ع )است .

من هم دو ركـعـت نماز خواندم .

سپس به وسط صحن و فضاى آن آمديم .

ايشان فرمود: دو ركعت نماز هم به نيت صد و بيست و چهار هزار پيغمبر, در اين جا بخوان .

من هم همين كار را كردم .

مـقـام حضرت رسول (ص ) سبز رنگ بود و مقام حضرت امير(ع ) سفيد و نورانى وخط دور آن هم همين طور سفيد رنگ و نورانى بود.

غرفه ها همگى جز مقام جبرئيل سقف داشت .

وقتى از نماز فارغ شديم , گفت : حاجى بيا برويم و از همان راهى كه آمده بوديم با هم برگشتيم .

وقـتى بيرون آمديم , گفتم : روى بام بروم تا يك دفعه ديگر آن مناظر را تماشاكنم .

گفت : حاجى بيا برويم اين جا بام ندارد و باز مرا سوار كرد.

وقـتـى كه شتر مرا به زمين زده بود, خيلى تشنه بودم و بعد از آن كه همراه او سوار شدم هر چه با هم مى رفتيم , اثر تشنگى رفع مى شد.

وقتى كه با ايشان سوار بودم , مى ديدم زمين زير پاى ما غير طبيعى حركت مى كند تااين كه از دور يـك سـيـاهـى بـه نظرم آمد گفتم : معلوم مى شود اين جا آبادى است .

گفت :چرا؟ گفتم : چون نخلهاى خرما به نظر مى رسد.

گفت : اينها علم حجاج و چادرهاى آنها است .

قافله دار شما كيست ؟ گـفتم : حاج مجيد كاظمينى .

طولى نكشيد كه به منزل رسيديم .

شتر ما مثل ببر, از وسططناب چـادرهـا عـبور مى كرد, ولى پاى او به طناب هيچ خيمه اى بند نمى شد.

تابه پشت خيمه قافله دار آمـديـم .

بـاز بـا هـمـان چوب به چادر او اشاره نمود.

حاج مجيد كاظمينى بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد بناى بد اخلاقى و تغير را با من گذاشت , كه كجا بودى و چقدر مرا به زحمت انداختى و بالاخره هم تو را پيدا نكردم ؟ آن شخص كمربند او را گرفت و نشاند, حال آن كه حاج مجيد مرد قوى هيكل و باقدرتى بود.

به او گفت : به حج و زيارت پيغمبر مى روى , و كسى كه به حج و زيارت پيغمبر مى رود نبايد اين اخلاق را داشته باشد اين حرفها چيست ؟ توبه كن .

بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسيد.

فاصله تا آن جا حـدودا شـشـصـد متر بود, ولى فورا به آن جا رسيد و بدون آن كه از كسى چيزى بپرسد مجددا با چوب دستى خود به چادراشاره كرد.

ارباب بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد, گفت : آقا ابوالقاسم آمد.

شـتـر دار حـاج سـيد احمد گفت : داخل بياييد.

من با آن شخص به داخل چادر رفتيم .

آن شخص گـفت : اين هم امانتى است كه بين راه مانده بود.

حاج سيد احمد نسبت به من تندى كرد كه كجا بودى ؟ آن شخص گفت : حاجى , هر جا كه بود, آمد.

ديگر حرفى نمى خواهد.

سپس آن شخص پا در ركاب كرده و نشست و خواست برود, حاج سيداحمد به پسرش گفت : برو براى حاجى (كسى كه مرا آورده بود) قهوه بياور.

فرمود: من قهوه نمى خورم .

حاج سيد احمد به پسرش گفت : برو انعام اين شخص را بياور.

رفت و يك طاقه شال خليل خانى و يك كله قند آورد.

آن شخص قند را برداشت و كنار گذاشت و گفت : براى خودت باشد.

شال را برداشت و گفت : به مـسـتحق مى رسانم و بيرون رفت .

ارباب هم براى مشايعت ايشان بيرون رفت .

به محض اين كه از چادر خارج شد او را نديد و يك مرتبه از انظار غايب شد.

آن وقت من حكايت خود را گفتم و ارباب از اين جريان افسوس خورد.

شب آن جا بوديم .

صبح , قبل از بار كردن و حركت , براى كارى از چادر بيرون آمدم شخصى را ديدم كه بارى به دوش گرفته و مى آورد.

به من رسيد و فرمود: اينها اثاثيه شما است , بردار.

من آنها را از دوش او برداشتم و ايشان رفت , ولى اين شخص آن مرد سابق نبود