10- تشرف سيد بحرالعلوم در سرداب مطهر
10- تشرف سيد بحرالعلوم در سرداب مطهر
مـتـقى زكى , سيد مرتضى نجفى , كه خواهرزاده سيد بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سيد و مواظب خدمات داخلى و خارجى ايشان بود, فرمود: در سـفـر زيـارت سـامـرا بـا ايشان بودم .
حجره اى بود كه علامه تنها در آن جا مى خوابيد.
من نيز حـجـره اى داشـتـم كـه مـتصل به اتاق ايشان بود و كاملا مواظب بودم كه شب و روزآن جناب را خدمت كنم .
شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع مى شدند, تا آن كه مقدارى از شب مى گذشت .
شبى برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما ديدند گويا آن شب حضورمردم را نمى پسندد و دوسـت دارد خـلـوت كـند.
با هركس سخن مى گفت , معلوم مى شدكه عجله دارد.
كم كم مردم رفـتند و جز من كسى باقى نماند.
به من نيز امر فرمود كه خارج شوم .
من هم به حجره خود رفتم , ولى در حالت سيد فكر مى كردم و خواب ازچشمم رفته بود.
كمى صبر كردم , آنگاه مخفيانه بيرون آمدم تا از حالش جويا شوم .
ديدم درب حجره اش بسته است .
از شكاف در نگاه كردم , ديدم چراغ به حال خودروشن است , ولى كسى در حجره نيست .
داخل اتاق شدم و از وضع آن فهميدم كه امشب سيد نخوابيده است .
لـذا بـه خـاطـر مـخفى كارى با پاى برهنه در جستجوى سيد براه افتادم , ابتدا داخل صحن شريف عـسـكريين (ع ) شدم , ديدم درهاى حرم بسته است .
در اطراف و خارج حرم تفحص كردم , ولى باز اثـرى نـيـافـتم .
داخل صحن سرداب مقدس شدم , ديدم درها بازاست .
از پله هاى آن آهسته پايين رفتم و مواظب بودم هيچ صدايى از خود بروز ندهم .
در آن جا از گوشه سرداب همهمه اى شنيدم كه گويا كسى با ديگرى سخن مى گويد,اما كلمات را تشخيص نمى دادم .
تا آن كه سه يا چهار پله ماند و من در نهايت آهستگى مى رفتم .
نـاگـاه صـداى سـيـد از آن جا بلند شد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از حجره ات بيرون آمده اى ؟ در جـاى خود ميخكوب شدم و متحير بودم كه چه كنم .
تصميم گرفتم كه تا مرا نديده ,برگردم , ولـى بـه خـود گـفـتـم , چـطور مى خواهى آمدنت را از كسى كه تو را بدون ديدن شناخته است , بـپوشانى ؟ لذا جوابى را با معذرت خواهى به سيد دادم و در بين عذرخواهى از پله ها پايين رفتم , تا به جايى رسيدم كه گوشه سرداب مشاهده مى شد.
سيد را ديدم كه تنها رو به قبله ايستاده و كس ديـگـرى ديـده نـمـى شـود.
فـهـمـيـدم كه او باغايب از انظار حضرت بقية اللّه ارواحنافداه سخن مى گفت