58- تشرف حاج سيد خليل تهراني و چند نفر ديگر از حجاج
شيخ آقا بزرگ تهرانى , صاحب كتاب الذريعه , از دايى خود, حاج سيد خليل تهرانى نقل فرمودند كه ايشان گفت : سـال 1312, چـهارمين بار بود كه به مكه معظمه مشرف مى شدم .
در آن سال به همراه مرحوم ملا محمد على رستم آبادى , كه از زاهدترين علماء عصر خود در تهران بود,از راه شام مشرف شديم .
آن سـال , اول مـاه ذيـحـجه بين شيعه و سنى اختلاف شده بود.
روز هفتم كه اهل سنت آن را هشتم گرفته بودند, تمامى حجاج , چه شيعه و چه سنى ,احرام بسته و به منى رفتند و عده اى كه از جمله آنـهامن و مرحوم آخوند ملا محمدعلى بوديم , تخلف نمودند, يعنى ما احرام بسته و شب را در مكه مـعـظـمـه بـيـتوته نموديم و صبح روز هشتم كه نزد اهل سنت نهم بود, به منى رفتيم , اما توقف نكرديم و متوجه صحراى عرفات شديم و خودمان را به حجاج ديگر رسانديم .
وقتى خيمه ما نصب شد و در آن جا مستقر شديم , من براى ملاقات سيد حسين تهرانى , داماد حاج ملا هادى اندرمانى , از خيمه بيرون آمدم و در بين حجاج مى گشتم و جستجو مى نمودم .
نـزديـك ظـهـر, خـيلى خسته شدم , ولى خيمه ايشان را نيافتم و تا آخرين جايى كه حجاج خيمه داشـتند, رسيدم , يعنى پشت نهرى كه در سمت چپ كوه واقع شده بود.
آخرين خيمه از پشم سياه بود و خطوط سفيدى روى آن ديده مى شد.
كنار خيمه نشستم كه قدرى استراحت نمايم شخصى از خيمه به اسم مرا صدا زد و گفت : حاج سيد خليل .
نظر كردم , ديدم آن شخص در خيمه ايستاده است گفتم : چه مى گويى ؟ گفت : بيا وداخل شو.
داخل خيمه شدم و سلام كردم .
جـواب سـلامـم را داد.
ديـدم وسـط خيمه روى زمين رو به قبله ايستاده و بساطى از پشم شتر و پوست در آن جا فرش است .
در گوشه خيمه , پشت سر آن شخص , دو نفر برروى آن فرش نشسته و هر دو ساكت بودند.
ايشان سؤال كرد: به دنبال كه مى گردى ؟بعد خودش گفت : به دنبال حاج سـيـد حـسين , داماد مرحوم حاج ملا هادى , مى گردى .
گفت : حال خود و همسرش خوب است خـيـمه شان آن جا است و با دست به طرفى اشاره نمود و گفت : ايشان نزديك فلان كاروان خيمه زده اند و اسمش را هم برد اما من فراموش نمودم .
بـاز سـؤال كـرد: از كدام راه آمده اى ؟ و خودش گفت : از راه شام و از تهران آمده اى .
گفتم : بلى .
خلاصه از هر چه در راه واقع شده بود, سؤال مى كرد و خودش جواب مى داد.
از جمله چيزهايى كه در بـيـن راه براى من اتفاق افتاد اين كه , در بيابان ليمو درحالى كه محرم بودم بين من و يكى از اعـراب اخـتلافى واقع شد و آن شخص چندمرتبه با تازيانه بر سر من زد, اما من ساكت بودم , چون احـرام داشتم و نمى شد نزاع كنم .
ايشان از اين قضيه هم خبر داد و فرمود: هر چه بر بندگان خدا واقع مى شود,خوب است .
ديـدم نـزديك ظهر است خواستم احتياطا نيت وقوف عرفات را بنمايم گفت : امروزروز هشتم و فـردا نـهـم اسـت امروز نيت وقوف نكن .
اجمالا از او پذيرفتم و نيت نكردم .
بعد از آن برخاسته و از ايشان التماس دعا نمودم و از آن خيمه بيرون آمدم و به خيمه خود بازگشته و خوابيدم .
فردا كه روز نهم بود, با جناب حاج ملا محمد على و دو نفر ديگر به ديدن حاج سيدحسين رفتيم و در بين راه كه از منزل او سؤال مى نموديم , شخصى نام كاروانى كه ديروز آن شخص ذكر كرده بود و مـن فـراموش نموده بودم را برد.
خلاصه از حاج سيدحسين ديدن كرديم و به مسجد رفته چند ركعت نماز خوانديم و در حين بازگشت ازمسجد, همگى آن خيمه روز گذشته را ديديم .
بعضى از رفقاى ما گفتند: آن قدرحاجى زياد شده كه تا اين جا خيمه زده اند.
بعضى ديگر از رفقا گفتند: اين جا خيمه هيزم فروشها است .
من گفتم : نه , اين هم از خيمه حجاج است .
نـزديـك ظـهـر, در آن نهر غسل كرديم و به منزل رفتيم و بعد از غروب آفتاب از عرفات به سوى مـشعر حركت كرده و وقتى صبح شد از مشعر به سوى منى براه افتاديم .
دروقت قربانى , من و چند نـفـر ديـگـر قـربـانى هايمان را برداشتيم , كه آنها را به مكان مخصوص قربانى , ببريم .
وقتى از بين خـيمه ها خارج شديم و در جاده قرار گرفتيم ,شخصى كه ديروز در آن خيمه بود و با من صحبت كرد, نزد من آمد و اسم مرا برد وفرمود: قربانيت را به آن جا نبر و خودش مكان ديگرى را نشان داد و با دستش به آن جا اشاره نمود.
مـن قـبـول كـردم و سه نفر از رفقا همراه من آمدند ولى بقيه نپذيرفتند.
در آن وقت دردست آن شخص عصاى كوچك يا چيزى غير از آن بود و سخنى مى گفت .
آنچه ازكلام او فهميدم و به يادم ماند اين بود كه مى گفت : و قليل من عبادى الشكور.
(بندگان شكرگزار من ,كم هستند) بعد از قربانى و ساير اعمال , به مكه باز گشتيم .
در مسجد الحرام من مشغول طواف شدم ديدم آن شـخـص مـقـابل حجرالاسود به فاصله دو ذراع (حدود يك متر) يا كمترايستاده و دستها را مقابل صورت نگه داشته و مشغول دعا است و در هر هفت دور, اورا به همان حال ديدم .
بـعد از طواف كه خواستم حجرالاسود را ببوسم , به سوى آن طرفى كه او بود, رفتم ديدم حجاجى كـه در طوافند همين كه به او مى رسند, هيچ يك از جلويش نمى روند وايشان مثل كوهى ايستاده اسـت و مـردم از پـشت سر او طواف مى كنند.
چون خواستم حجر را ببوسم و برآن دست بكشم آن شـخـص دست مرا گرفت و به حجرالاسودرسانيد با كمال اطمينان آن را بوسيده و مس نمودم و دستم را بر كتف او گذاردم وگفتم : التمس منكم الدعا و اسئلكم الدعا(از شما التماس دعا دارم ) ايشان قبول نمودو براى من دعا كرد.
بـراى نـماز طواف به طرف مقام حضرت ابراهيم (ع ) رفتم و چيزى به خادم مقام دادم و همان جا مقابل در مقام ايستادم و مشغول نماز طواف شدم .
در بين نماز ديدم آن شخص مقابل حجرالاسود ايستاده است و هيچ چيز بين من و او حايل نيست نه خودمقام و نه ضريح , به خاطر اين مطلب در فـكر فرو رفتم .
وقتى مشغول تشهد شدم ,متوجه شدم و به خود گفتم , هيهات ! چطور مردم بين مـن و او حايل نشده اند با اين كه بايد حايل باشند؟ خواستم نماز را قطع كنم .
به من اشاره كرد كه حركت نكننماز را تمام كردم و از جاى خود برخاسته و دويدم , اما به زمين خوردم و وقتى به محلى كه ايشان آن جـا ايـسـتاده بود, رسيدم حضرتش را نديدم .
هر چه در اطراف خانه كعبه نظر كردم و جستجو نمودم , آن وجود مقدس را نيافتم , لذا يقين كردم كه ايشان حضرت بقية اللّه عجل الله تعالى فرجه الشريف بوده اند