بازگشت

56- تشرف يكي از طلاب در مسير خانقين


آقاى ميرزا هادى بجستانى سلمه اللّه تعالى از يكى از طلاب مورد اعتماد نقل فرمود: در سال 1304, با والده از راه قصر شيرين و خانقين به زيارت عتبات عاليات مشرف شديم .

در مسير خـانـقين راه را گم كردم , لذا از تپه اى به تپه ديگر مى دويدم ونمى دانستم چقدر از مسير را طى كـرده ام .

خـسـتـگـى بـر مـن غلبه كرد و درمانده شدم زانوهايم تاب و توانى نداشت , لذا بر تپه اى نـشـستم .

روى آن تپه شخصى را ديدم كه خنجرى در دست دارد.

بحدى از او ترسيدم كه نزديك بـود روح از بـدنـم خـارج شوددر اين حال سه مرتبه گفتم : يا اباصالح ادركنى و در مرتبه چهارم گفتم :يا ابا الغوث اغثنى .

(اى فريادرس به دادم برس .

) ناگاه خودم را در جاده ديدم .

گرسنگى بر من غالب شده بود عرض كردم : پرودگارا توفرموده اى كـه روزى بـندگانت را هر جا كه باشند, مى دهى .

ناگاه مرد عربى را كه دامن او مملو از نان بود, ديـدم گـفـت : ايـن نانها را به يك آنه (پول رايج آن وقت عراق )مى فروشم .

من پول دادم و نانها را گرفتم .

بعد از آن به قلعه اى كه معروف به قلعه سبزى است , رسيدم .

در آن جا مرد عرب ديگرى را ديدم گفت : چرا تا حالا عقب افتاده اى ؟ عرض كردم : چاره اى نداشتم .

فرمود: عجله كن .

به مجرد اين كه جمله اش تمام شد, به بركت سخنش ديدم به خانقين رسيده ام .

والـده ام را مـلاقات كرده ايشان از ديدن من بسيار خوشوقت شد.

عرض كردم : شما درچه ساعتى مضطرب شديد؟ گـفـت : در فـلان سـاعـت و هـمان وقت به سوى خدا تضرع كردم ناگاه ديدم نورى ساطع شد.

فهميدم كه خداوند به بركت آن نور, تو را به من مى رساند