بازگشت

54- تشرف شيخ حسين خادم مسجد سهله در راه مشهد مقدس


شيخ آقا بزرگ تهرانى از شيخ حسين , خادم مسجد سهله , نقل مى كند: در سـفـر اولـى كـه بـا جـنـاب شـيـخ اعـظـم , شيخ محمد طه اعلى اللّه مقامه به مشهد مقدس مشرف شديم , نزديك مشهد يعنى ميامى رسيديم من بر حيوان سوارى خود طى مسافت مى كردم .

چـيزى از راه را طى نكرده بوديم كه آن حيوان از حركت باز ماند و كم كم عقب افتادم بطورى كه اثرى از قافله ديده نمى شد.

پياده شدم و قدرى پياده با حيوان راه رفتم , ولى حيوان به خاطر ورمى كه در دستش پيدا شده بود, نمى توانست راه برودو من هم از حركت عاجز شدم .

در اين جا بارم را فرود آورده و فرشم را بر زمين پهن نمودم و در وسط صحرا مثل اين كه در خانه ام بـاشـم , نـشستم و مدت مديدى در فكر بودم و به حضرت رضا (ع )خطاب مى نمودم و عرايضى را عرض مى كردم و مى گفتم : مولاجان من زائر شمايم واز كاروان عقب افتاده ام و دست حيوانم شل شـده اسـت .

و امـثـال ايـن مطالب را ذكرمى كردم .

ناگاه ديدم شخص عجمى كه بر حيوان قوى سـفـيـدى سـوار است , از راه مى آيد گفتم : لابد اين شخص از زوار است .

وقتى رسيد, سلام كرد.

جـواب سـلامش رادادم .

خيال كردم كه او هم به واسطه امرى از كاروان عقب افتاده است .

بعد از جواب سلام , ايشان به فارسى مشغول صحبت شد و من هم فارسى بلد بودم .

مرا به اسم نام برد و گفت : اى شيخ حسين , طورى نشسته اى مثل اين كه در خانه خودت نشسته باشى آيا نمى دانى اين جا چه جايى است ؟ گفتم : بلى , اما قضيه من چنين و چنان است .

گفت : برخيز بارت را روى حيوانت مى گذاريم و مى رويم شايد خداوند ما را به قافله برساند.

گفتم : آيا نمى بينى كه دستش چه شده و نمى تواند راه برود؟ اصـرار كـرد گـفـتم : لاحول ولا قوة الا باللّه و برخاستم .

بار بر روى حيوان قرار گرفت من هم به اجبار او, حيوان را مى راندم و ايشان نيز كم كم راه مى رفت .

در بـيـن راه گـفـت : اى شـيـخ حسين , بار من سبك تر از بار تو است , بارت را روى حيوان خودم مى گذارم و بار خودم را روى حيوان تو.

گفتم : ميل خودتان .

بـار مرا گرفت و روى حيوان خودش گذاشت و بار خودش را روى حيوان من و به همين كيفيت مى رفتيم .

گفت : اى شيخ حسين , نمى خواهى حيوان خودت را با حيوان من مبادله كنى تا سر به سر شود؟ گـفـتـم : اى برادر, تو عجمى و من عرب , گمان مى كنى من نمى فهمم كه مرا مسخره مى كنى ! حـيـوان شما ده برابر حيوان من مى ارزد, با اين كه من در اين صحرا در معرض هلاكتم و چاره اى نـدارم جـز اين كه مال و بارم را بگذارم و بروم تا خود را از هلاكت خلاص كنم .

معلوم است كه اين حرف تو جز براى مسخره كردن من نيست .

گـفت : از استهزاءكردن , به خدا پناه مى برم .

تو چه كار دارى , من مى خواهم حيوانم را باحيوان تو معاوضه كنم .

هـر چـه مـى گـفـتم : اى برادر مرا مسخره نكن , اصرار مى كرد, تا اصرارش بحدى رسيدكه قبول كردم .

گفت : پس سوار شو.

من بر حيوان او سوار شدم ديدم انگار مثل مرغى مى پرد.

آن مرد گفت : تو به قافله ملحق شو من هم ان شاءاللّه تعالى ملحق مى شوم .

زمـان كـمـى گذشت كه ديدم به قافله رسيده ام آن هم در نزديكى منزل و مثل آن كه از آن مرد غـافل شدم .

همين كه به منزل رسيدم , پياده شده و مشغول رسيدگى به حيوان گرديدم و وقتى كارم تمام شد براى خوردن قهوه خدمت شيخ محمد طه رسيدم .

وقتى داخل شدم ,سلام كردم .

فـرمود: شيخ حسين , چرا امروز در راه با ما نبودى ؟ چون بناى من بر اين بود كه هرروز حيوانم را جلوى محمل شيخ يك ساعت يا بيشتر راه مى بردم و ايشان براى من حكاياتى را نقل مى فرمودند.

عرض كردم : شيخنا قضيه من اين بود و جريان را نقل كردم .

فرمود: آن مرد كجااست ؟ عرض كردم : خودش را به ما مى رساند, ولى هنوز نرسيده است .

فـرمـودند: بلكه او قبل از تو رسيده است , آيا گمان مى كنى كه اين طور كارها را درچنين مكانى كسى غير از ائمه معصومين (ع ) انجام مى دهد؟ بعد شيخ به خاطر اين جريان قصيده اى در مدح حضرت رضا (ع ) انشاء نموده وقضيه را در آن درج نمود.

جـنـاب شيخ آقا بزرگ تهرانى فرمودند: شيخ حسين بعضى از ابيات آن قصيده را براى من خواند, ولـى مـن فـرامـوش نـمـوده ام .

و گـفت : آن شخص را هم ديگر ابدا نديدم و باآن حيوان تا تهران بـرگشتم .

در آن جا مريض شدم و آن را به قيمت گزافى فروختم ودر معالجه مرض و مراجعتم , مصرف كردم