51- تشرف شيخ عربي از اهل كاظمين
جـنـاب آقـاى مـيرزا هادى از خانواده خود نقل كرد: در رواق بالاى سر در كاظمين ,مشغول نماز بودم .
شيخ عربى براى چند نفر حكاياتى نقل مى كرد از جمله اين كه : در ابـتداى جنگ جهانى با عده اى از اهالى عسكريه در كشتى سوار بوديم .
سربازان حكومت وقت , بـين بغداد و بصره به سراغ ما آمده و دستور دادند كه كشتى كنارساحل توقف كند و تمام اهل آن خارج شوند.
در دو طرف , سربازان تفنگ به دوش صف كشيده بودند و بنا شد تك تك مسافرين از بين آنان بيرون روند و بازرسى شوند.
هـر كـس كـه در كـشتى بود, لباس ها را كنده و خود را در آب انداخت تا نجات يابد.
من استخاره كـردم كه خود را در آب بياندازم استخاره بد آمد.
بنا گذاشتم وضو بگيرم و دوركعت نماز حاجت بـخـوانم , لذا از شط, آب برداشتم و وضو گرفتم و عبا را بر روى كشتى پهن كردم و مشغول نماز شدم .
در قنوت دعا كردم و مضمون دعايم طلب نجات و رهايى بود.
جـز مـن و يك نفر ديگركسى در كشتى باقى نماند.
ناگاه عربى , كه عقالى بر سر داشت ,وارد شد دسـت مرا گرفت و گفت : با من بيا و مرا از بين صف سربازان بيرون آورد.
آن مرد هم پشت سر ما بود و هيچ كس ما را نديد و ابدا متعرض ما نگرديد تا آن كه ازدستگاه ماموران و سربازها دور شديم .
به من فرمود: مى خواهى كجا بروى ؟ مـن فـكـر كـردم و كـوت (نـام مـحـلـى اسـت ) را در نـظـر آوردم كـه دامـاد مـا در آن جـا بود گفتم :مى خواهم به كوت بروم .
اشاره به طرفى كرد و فرمود: اين كوت است , برو.
دسـت در كيف بردم , ديدم يك مجيدى (واحد پولى در قديم بوده است ) بيشتر ندارم آن را بيرون آوردم و به شخص عرب تقديم نمودم .
فرمود: نه من توقعى ندارم و پول نمى گيرم رفتيم و فورى به كوت رسيديم .
در آن جا شخصى را ديدم , به او گفتم : داماد ما را خبركن , بيايد.
وقـتـى دامـاد مـا آمد, گفت : واعجبا! در اين باران آتش اين جا چه مى كنى ؟گفتم : مرا به بغداد بفرست .
او رفـت و يـك حـيـوان سـوارى آورد سوار شدم تا به بغداد رسيدم .
من در آن جا دكان بافندگى داشتم , لذا وارد دكان شدم ديدم نه جنسى دارم و نه دكان را به خاطر آشفتگى اوضاع مى توانم باز كنم , پس گوشه مغازه را نيم درى باز نموده و خود را در گوشه دكان پنهان مى كردم .
روزى زنى آمد و كاغذى آورد و گفت : اين ورقه را براى من بخوان .
گفتم : بيرون بنشين , من برايت مى خوانم و تو گوش كن .
چون ترسيدم داخل مغازه شود و وضع دكان خالى را ببيند و آبرويم نزد او برود.
در اين اثناء زن ناگهان وارد دكان شد, ديد خشك و خالى است گفت : شيخ چرا بى كارى ؟ گفتم : سرمايه ندارم .
گـفـت : مـن بـيـسـت ليره به تو قرض الحسنه مى دهم با آنها مشغول كسب شو و هر وقت آنها را خـواسـتـم ده روز قبل تو را خبر مى كنم .
بيست ليره را آورد و من ابريشم خريدم و با آنها در خانه , روسـرى و چـيـزهـاى ديگر بافتم , ولى كسى را نداشتم كه آنها رابفروشد و خودم هم كه در خانه پنهان بودم .
روزى مردى در خانه آمد و با صداى بلندگفت : فلانى اين جا است ؟ زنها جواب دادند: فلانى كجا و اين جا كجا؟ فـرمود: از من پنهان مى كنيد! من امام او هستم كه دستش را گرفته و از لابلاى سربازان نجاتش دادم .
ايـن بيست ليره را بگيرد و قرض خود را بدهد.
شخصى را مى فرستم كه اجناس او را بفروش برساند.
در اين اثناء خدام حرم كاظمين (ع ) آمدند و گفتند: شيخنا اين جا محل قصه گفتن نيست .
شيخ عـرب كـه صاحب قضيه بود, سخن را قطع كرد و مشغول دعا گرديد وگفت : اينها قصه نيست , بلكه ذكر فضايل اهل بيت (ع ) است