50- تشرف سيد بزرگواري از اصفهان
سـيـد جليلى از اهل اصفهان , مدتى متوسل به ساحت مقدس امام حسين (ع ) گرديده و تقاضاى تشرف به حضور مبارك آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولى عصرارواحنا له الفداء را مى نمود.
تـا آن كـه در شـب جمعه اى طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسين (ع ) وارد شد و در پيش روى مبارك , شالى را يك سر به گردن و يك سر به ضريح بست و تا نزديك صبح به گريه و زارى مشغول بود و عرض مى كرد كه امشب حتما حاجت مرا بدهيد.
نزديك صبح شد و مردم دوباره به حرم مى آمدند.
آن سيد ديد, زمان گذشت , لذا نااميدشد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالاى ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت : اين سيادت هم مـال شـمـا, حال كه مرا نااميد كرديد من هم رفتم .
و از حرم مطهر بيرون آمد.
در ميان ايوان سيد بزرگوارى به او رسيد و فرمود: بيا به زيارت حضرت عباس (ع ) برويم .
بـه مـجـرد شنيدن اين فرمايش , همه اوقات تلخى خود را فراموش كرده و با چشم وگوش خود, مـجـذوب ايـشان گرديد.
با هم از كفشدارى طرف قبله , كفش خود راگرفتند و روانه شدند.
در بين راه مشغول به صحبت شدند و سيد بزرگوار فرمودند:چه حاجتى داشتى ؟ عرض كرد: حاجتم اين بود كه خدمت حضرت سيدالشهداء (ع ) برسم .
فرمودند: در اين زمان اين امر ممكن نيست .
عرض كرد: پس مى خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم .
فرمودند:اين ممكن است .
سـيد, بعد از آن , مطالب ديگرى هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد.
نزديك بازارداماد كه در اطراف صحن مقدس است , فرمودند: سرت برهنه است .
عرض كرد: عمامه ام را روى ضريح انداختم .
در هـمان وقت دكان بزازى طرف راست بازار ديده مى شد.
سيد بزرگوار به صاحب دكان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده .
صاحب مغازه توپ پارچه سبزى آورد و عمامه اى به من داد و مـن آن را بر سر بستم سپس از در پيش رو, كه سمت چپ داخل است , به زيارت حضرت ابوالفضل العباس (ع ) مشرف شديم و نماز زيارت وبقيه اعمال را بجا آورديم .
سـيـد بزرگوار فرمود: دو باره به حرم حضرت سيدالشهداء (ع ) مشرف شويم .
آمديم و باز از همان كـفـشـدارى داخل شديم و مشغول زيارت بوديم كه صداى اذان بلند شد.
سيد بزرگوار در سمت بالاى سر مقدس فرمود: آقا سيد ابوالحسن نماز مى خواند,برو با او نماز بخوان .
من از گوشه بالاى سـر آمدم و در صف اول و يا دوم (ترديد ازمؤلف است ) ايستادم , ولى خود آن سرور در جلوى صف كـنـارى ايـسـتـادنـد و آقـا سيدابوالحسن نزديك به ايشان بود گويا او امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهانى را دارد.
مـشـغـول نـمـاز صبح شديم .
در بين نماز آن جناب را مى ديدم كه فرادى نماز مى خوانند.
با خود گفتم يعنى چه ؟ چرا به من فرمود با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادى جلوى آقا سيد ابـوالـحـسن ايستاده و نماز مى خواند؟ در اين فكر بودم و نمازمى خواندم تا نمازم تمام شد.
گفتم بـروم تـحقيق كنم كه اين سيد بزرگوار كيست ؟ نگاه كردم ولى آن جناب را در جاى خود نديدم .
سـراسـيـمه اين طرف و آن طرف نظرانداختم , ايشان را نديدم .
دور ضريح مقدس دويدم كسى را نـديـدم .
گـفـتـم بـروم به كفشدارى بسپارم .
آمدم از كفشدار پرسيدم .
گفت :ايشان الان بيرون رفت .
گفتم :ايشان را شناختى ؟ گفت : نه شخص غريبى بود.
دويـدم و گـفتم نزد دكان بزازى بروم تا از او بپرسم .
به بازار آمدم , ولى با كمال تعجب ديدم همه مـغـازه ها بسته و هنوز هوا تاريك است .
از اين دكان به آن دكان مى رفتم ,ديدم همه بسته اند و ابدا دكانى باز نيست .
به همين ترتيب تا صحن حضرت عباس (ع ) رفتم و باز برگشتم گفتم شايد آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام .
تا صحن سيدالشهداء (ع )آمدم , ولى ابدا اثرى نديدم .
فهميدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امكان رسيده ام , ولى نفهميده ام .
بـعـد از دو سـه روز, خدام حرم عمامه سياه سيد را از روى ضريح پايين آوردند.
من (ناقل قضيه از صاحب تشرف ) تبركا يك قطعه از عمامه سبز سيد را گرفتم و با تربت امام حسين (ع ) هميشه در تحت الحنك خود داشتم , ولى متاسفانه چند روز است كه مفقود شده است