سرمقاله : فصل آخر
حافظ
در فصل سنگ پزان تاريخ دينى و در ايام اللّه ميلاد نور، حجت خدا، فرزند رسول صلّى اللّه عليه و آله ،ادامه ى على عليه السّلام ، مهدى فاطمه (عج ) هستيم .
ما خود را از ياران و منتظران حضرت به حساب آورده ايم و جاى حرفى باقى نگذاشته ايم ، در حالى كه حرف ها بسيار است . جا دارد خود را دوباره ارزيابى كنيم و در فصل سنگ پزان تاريخ به بازخوانى دوباره ى خود بپردازيم ، تا آن جا كه تندبادهاى شبهات و جام هاى شهوات و حلاوت بدعت ها ما را از مهدى فاطمه (عج ) جدا نكند.
دوره ى آخرالزمان ، برگ آخر تاريخ و فصل سنگ پزان تاريخ دينى است . اين فصل ، سنگين ترين فصلى است كه بر اهل اعتقاد مى گذرد. ما ميوه هايى داريم كه در بهار مى رسند، ميوه هايى نيز هست كه در تابستان مى رسند. ميوه هاى بهار با يك نسيم گرم و سرد و ميوه هاى تابستان با هواى گرم ترى مى رسند. اما ميوه هايى هم هست كه در چله ى گرما و بارش آتش مى رسند. باغبانان به فصل رسيدن اين ميوه ها، فصل سنگ پزان مى گويند. ميوه هايى هم كه در باغ خدا هست ، در مقام تمثيل ، سنگ خوانده مى شوند. فصل سنگ پزان ، روزهايى دارد به شدت گرم با آفتاب سوزان و شب هايى سرد، پرسوز و كشنده . در اين فصل ، فقط ميوه هايى كه سنگين و سنگى هستند، مى پزند و مى رسند. در اين فصل و در برابر هجوم خشن شبهات فكرى ، مى توان بى خيال بود و بى تفاوت گذشت تا آن جا كه مشكلات ، ما را محاصره كنند و مى توان به استقبال رفت و به ريشه ها پرداخت و مزاج ها را واكسينه كرد.
در اين مصاف نابرابر، پيروزى از آنِ كسانى است كه با بنيان هاى فكرى در برابر شبهات و با عشق بزرگ تر در برابر شهوات الذين آمنوا اشد حبا لله و با توان استناد و تفسير مستند در برابر بدعت ها و تفسير به راءى ها، خود را مجهز نمايند.
كسانى كه از سرچشمه ها و ريشه ها آغاز كرده اند و از اعماق كاويده اند و انسان را نه در محدوده ى هفتاد سال دنيا كه در وسعت هستى ديده اند و به ضرورت وحى و رسالت و اضطرار به حجت و امام رسيده اند و با امام زمان (عج ) خود آشتى كرده اند و از عشق و محبت به او سرشار شده اند، مى توانند در برابر تمامى شبهات عتيق و جديد بايستند و سرود زيباى تؤ تى اكلها كل حين باذن ربها را سر دهند و در راه او، هستى خود را فدا كنند و چشم به راه آمدنش باشند.
كور است چشمى كه او را نبيند و ضرورت وجودش را كه كليد معناى هستى است ، نيابد. آن جا كه تو نيستى ، تاريخ هم رنگ مى بازد.
من ، تو را همراه آدم و نوح و ابراهيم ديدم و بشارت تو را از زبان رسول و على و فاطمه و سجاد و صادق و عسكرى عليهم السّلام شنيدم . بى تو، هستى بى روح و تاريخ ، كلاف سردرگمى بيش نيست .
تو مطلوب خدا و مقصود انبيا و محبوب اوليايى . تو فرياد عطش همه ى اعصار و قرونى ، تو عصاره ى خلقتى .
مى گويند: تو نيستى . چه ياوه اى ؟! من تو را با ذره ذره ى سلول هايم و از عمق جانم ، مى خوانم . مگر مى شود بى تو زنده بود؟ آن ها كه اين راه را مى روند، سر در وادى تيه مى سايند و چاره اى جز بازگشت زيان بار ندارند.
كورباد آن چشمى كه تو را نبيند. من ، تو را بر بال ملايك و گلبرگ هاى نيلوفر و ترانه ى باران ديدم . من تو را در شكستن ديو و فروزش فرشته و هشت سال رويارويى تمامى ايمان در برابر تمامى كفر و در صلح سبز و فراق روح اللّه و آمدن روح الامين ديدم .
جرقه ى مشرق
نويد آواى تو بود
و فرياد مرا كه مى رفت
تا در فصل آخر تاريخ گم شود
از انجماد فسردن رهايى داد
اى نويد آزادى از هرچه انجماد و فسردن
باز آ كه در هوايت خاموشى جنونم
و بى زلال چشمت ، تنهايى حضورم .
مهربانا! خدا كند تو بيايى . تا اين بار، چشم در چشم تو داشته باشم و چشمان بى فروغم را فروغى دوباره بخشم . اين جا كشور توست ، كشور اهل بيت است . بوى على و حسين و فاطمه عليهم السّلام از در و ديوار آن مى بارد. متى ترانا و نراك .
مهديا! عزيزا! يوسفا! صديقا! بيا كه بى تو، هستى سخت خاموش است . تو فرياد العطش منى . عطشى نه تقليدى و تلقينى كه برخاسته از بنيان هايى به بلنداى همه ى تاريخ و برگرفته از طراوتى به زلالى همه ى فطرت ها.
عزيزا! دير به يادت افتاديم ، مى دانم . هنوز هم در بسيارى از جاهاى اين مرز و بوم ، رنگى از تو نيست . هيچ عذرى نيست و هيچ دست آويزى نداريم ، جز اين كه بگوييم : يا محسن قد اتاك المسيئ ، انت المحسن و نحن المسيئون ، شرمنده ايم . بنا داريم لااقل فصلى را با تو باشيم . آيا اميد وصلى هست ؟ مى خواهيم روز تولد تو را به اميد تولد دوباره ى خودمان به جشن بنشينيم . آيا اميد تولدى هست ، اى تولد بالغ هستى ؟ مهدى جان ! خفاشان ، دنيا را بى تو مى خواهند و براى نيامدنت ، همه ى خوبى ها را به اسارت برده اند و از سگ هاشان ، زنجيرها را برداشته اند و انسان ها را كه اغنام شان هستند، گروه گروه به مسلخ مى برند. ما هم دست هامان را يله و چشم هامان را به راه و گام هامان را استوار و دل هامان را برايت آذين بسته ايم و اگر در برابر دين ما بايستند، در برابر تمام دنياى آن ها خواهيم ايستاد.(1)
خورشيد من برآى كه وقت دميدن است !(2)
فصل هاى سرخ و سفيد و زرد را آزموديم . چيزى در چنته نبود. بگذار فصل آخر را با تو باشيم . اين فصل را با من بخوان ، باقى فسانه است . اين فصل را بسيار خواندم ، عاشقانه است .
از افق هاى دور كسى مى آيد
با تبر ابراهيم
زمزمه ى عيسى
صلابت موسى
با رسالت رسول بر دوش
و ذوالفقار على در دست
و خون حسين در رگ .
چشمانم را ببين ، چشم انتظار است
دلم را نظاره كن ، بى قرار است
دستانم را بنگر، چه مهياست
آن جا كه كوه هم از پا مى افتد، من ايستاده ام .
از افق هاى دور كسى مى آيد
با دستانى پر
باز آ كه با آمدنت ، بهار ماندنى است .