بازگشت

سرگذشت من


در شهر دمشق، پايتخت کشور سوريه زندگي مي کردم و از راه عبا بافي امرار معاش مي نمودم. هنوز در سن نوجواني بودم و دوستاني داشتم که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفريح مي شدم و به لهو و لعب مي پرداختم. ما از گناه پروائي نداشتيم و در پي خوشگذراني و هوسراني بوديم.

آن روز جمعه بود. من به شيوه ي هميشه با رفقاي همسال و همفکرم گرد آمدم و دسته جمعي مشغول لهو و لعب شديم. شراب هم داشتيم و مي خواستيم ميگساري و عياشي کنيم.

ناگهان به خود آمدم و مثل آدم خوابي که بيدار شود، بر خويشتن نهيب زدم: آيا تو براي من اين سرگرمي ها و هوسبازي ها آفريده شده اي؟!



[ صفحه 130]



همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرا متنبه ساخت، وجدانم را بيدار کرد، پليدي گناه و زشتي اتلاف عمر در راه بيهودگي و بي بند و باري را برايم آشکار نمود و از تيرگي باطن نجاتم داد.

در پي اين دگرگوني روحي و تحول فکري بي درنگ برخاستم، گيلاس شراب و بزم عيش و بساط گناه را ترک کردم، از رفقا جدا شدم و از جمع آنان گريختم.

هر چه دوستان هم پياله و رفيقان سفره ي انس دنبالم دويدند و خواستند مرا برگردانند اعتنائي نکردم تا ناچار مايوس شدند و از من دل بريدند.

جمعه بود و روز عيادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصميم گرفتم به مسجد بروم تا آن انقلاب دروني و بارقه هاي معنوي را با حال و هواي خانه ي خدا و فضاي ملکوتي آن بياميزم.

از اين رو راهي مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم.

آن مسجد بزرگترين و عظيم ترين مسجد کشورهاي اسلامي است که وليد بن عبد الملک بن مروان در سال 87 يا 88 هجري قمري بناي آن را آغاز کرد و به جامع اموي نيز شهرت دارد.

وقتي وارد مسجد شدم ديدم شخصي که در کرسي خطابه قرار گرفته و براي مردم سخنراني مي کند. قدري جلوتر رفتم و به سخنانش گوش دادم، درباره ي حضرت مهدي عليه السلام صحبت مي کرد و زمان



[ صفحه 131]



ظهورش را شرح مي داد.

خوب متوجه مطالب خطيب شدم و به آنچه پيرامون صاحب الزمان عليه السلام مي گفت گوش جان سپردم و به گفته هايش دل دادم.

حالت عجيبي به من دست داد. احساس کردم امام زمان را خيلي دوست دادم، يکباره مهرش در جانم ريخت و قلبم سرشار از محبت او گرديد.

آن روز گذشت، در پي آن سير نفساني و تحول روحي لهو و لعب را ترک کردم، دست از گناه برداشتم. گرد معصيت از صفحه ي دل زدودم و آرامش خاطر يافتم. اما سوز ديگري در درونم برپاگرديد که پيوسته وجودم را تسخير کرد و به سان شعله ي فروزنده اي جانم را مشتعل ساخت.

آن سوز، سوز محبت بود. آن شعله، بارقه هاي اميد و آتش عشق به وصال محبوب بود.

مهر حضرت مهدي عليه السلام و عشق به ديدار او و اميد به لقاي آن مهر تابان و جلوه ي پرفروغ يزدان در ژرفاي قلبم موج مي زد.

روز به روز علاقه و اشتياقم بيشتر مي شد و چنان شيفته ي وصال دلدار گرديدم که در تمام سجده هايم او را طلب مي کردم و هرگز سجده اي نرفتم که از درگاه خداوند سبحان ديدار امام زمان را درخواست نکنم و لقايش را نجويم.



[ صفحه 132]



يک سال گذشت. در طول اين دوازده ماه هرگز از ياد محبوبم غافل نماندم. همواره در پي او مي گشتم، اشک فراق مي ريختم، در خلال دعاها و عبادتهايم توفيق ديدار او را از پرودرگار مي خواستم و هر بار که سجده مي کردم به درگاه خدا مي ناليدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش را مسئلت مي نمودم.

روزها و شب ها بدين منوال سپري مي گرديد تا آنکه يک شب در جامع دمشق، نماز مغرب را به جا آوردم و مشغول نماز مستحبي شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستي روي شانه ام قرار گرفت. تکاني خوردم و صورتم را برگرداندم، ديدم آقائي پشت سرم نشسته و دستش را بر شانه ام نهاده، بي مقدمه به من فرمود: فرزندم خدا دعايت را اجابت نمود چه مي خواهي؟

برگشتم و لحظه اي به او خيره شدم، عمامه اي همانند عمامه ي مردم غير عرب بر سر داشت و جامه اي گشاد و بلند از پشم شتر به روي لباس هايش در بر داشت.

پرسيدم: شما کيستيد؟

با لحن ملايم و آهنگ دلپذيري فرمود: من مهدي هستم.

بي درنگ دست آن حضرت را بوسيدم و عرضه داشتم: همراه من به خانه ام تشريف بياوريد و منت نهاده با قدوم مبارکتان سراي مرا منور سازيد.

آقا در کمال مهرباني و نهايت بزرگواري دعوت مرا پذيرفتند و



[ صفحه 133]



فرمودند: بله، خواهم آمد.

سپس در خدمت مولي رهسپار منزل شدم. وقتي درون خانه تشريف آوردند دستور دادند: جائي را برايم اختصاص بده که تنها باشم و هيچکس غير از خودت بدان راه نيابد.

من اطاقي را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نيز گوش به فرمانش کمر همت بستم تا هر چه گويد انجام دهم و جانم را از سرچشمه ي زلال هدايت و معارف روح پرور ولايتش سيراب سازم.

حضرت بقية الله عليه السلام يک هفته در خانه ام ماندند و به تعليم و تربيت و ارشادم بذل عنايت نمودند.

در مدت اين هفت شبانه روز اذکار و اورادي به من آموختند و فرمودند: دعاي خود را به تو ياد دادم که هر روز بخواني و ان شاء الله بدان مداومت نمائي. آنگاه چنين توصيه کردند: يک روز را روزه مي داري و يک روز را افطار مي کني، هر شب پانصد رکعت نماز مي خواني و به بستر استراحت نمي روي مگر خواب بر تو غلبه کند.

من با شوق فراوان دستور العمل و برنامه اي را که حضرتش تعليم نمودند پذيرفتم و به انجام آن پرداختم. هر شب پشت سر امام زمان عليه السلام مي ايستادم و پانصد رکعت نماز بجا مي آوردم، هرگز عبادت را ترک نمي کردم و به بستر نمي رفتم مگر وقتي که خواب بر من غالب مي شد و بي اختيار خوابم مي برد.

بعد از يک هفته، امام اراده ي رفتن نمودند و به من فرمودند: حسن از



[ صفحه 134]



حالا به بعد با هيچکس رفاقت و همنشيني نکن، زيرا آنچه آموختي براي رستگاري و برنامه ي زندگي ات کافي است و به ديگري احتياج نداري، هر مطلب و سخني نزد هر که باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردي پائين تر است و از حقايق و معارفي که از ما به تو رسيده، کمتر است. بدين خاطر زير بار منت هيچکس نرو و از احدي راه مجو که فايده اي ندارد و به حالت سودي نبخشد.

عرضه داشتم: اطاعت مي کنم گوش به فرمان شما هستم و آنچه را دستور داديد مو به مو انجام خواهم داد.

آنگاه حضرت از منزل بيرون رفتند و من نيز پشت سر ايشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظي کنم و آن بزرگوار را بدرقه نمايم.

اما همين که در آستانه ي در قرار گرفتم مرا نگهداشتند و فرمودند: از همين جا.

من همان جا کنار در ايستادم. امام تشريف بردند و نگاه من بدرقه ي راهشان بود تا از نظرم ناپديد شدند.

اين ماجرا مربوط به شخصي است، که «حسن عراقي» نام داشت. او در زهد و معنويت به جائي رسيد که همرديف بزرگان عصر خويش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نيل به مقامات معنوي و



[ صفحه 135]



کمالات روحي نامور گرديد. وي حدود يکصد و سي سال در اين جهان زيست و سرانجام در مصر مدفون شد.

عبدالوهاب شعراني صاحب کتاب «يواقيت و جواهر» پس از گزارش اين رويداد گويد: حسن عراقي که به سعادت ملاقات امام عصر عليه السلام نائل آمد گفت: من از حضرت مهدي عليه السلام پرسيدم: چند سال از عمر شما مي گذرد؟

فرمودند: فرزندم اکنون ششصد و بيست سال از عمر من سپري شده است.

سرگذشت حسن عراقي را دانشمندان شيعه و غير شيعه نوشته اند، از جمله حديث نگار بزرگ قرن سيزدهم مرحوم نوري طبرسي در دو کتاب ارزشمندش «کشف الاستار» و «النجم الثاقب» ثبت نموده است.

داستان دگرگوني روحي و تشرف حسن عراقي به ديدار حضرت مهدي عليه السلام و هدايت شدنش به مذهب شيعه ي دوازده امامي و درجاتش در زهد و تقوي و مقامات معنوي، از جهات مختلفي آموزنده و عبرت انگيز و شايان توجه است. ولي آنچه ما را بر آن داشت که در آخرين بخش اين نوشتار به يادآوري آن بپردازيم نکته ي مهمي است که خاطرنشان خواهيم ساخت. اما قبل از بيان آن نکته، نظر شما را به دو گزارش کوتاه جلب مي کنيم.



[ صفحه 136]