بازگشت

حکايت شنيدني


يکي از خدام حضرت رضا عليه السلام گويد:

براي کشيدن دندان نزد دکتر رفتم. دکتر گفت: غده اي هم کنار زبان شما است که بايد جراحي شود. من موافقت نمودم. اما پس از عمل جراحي لال شدم و قدرت حرف زدن را از دست دادم.

ناگزير همه چيز را روي کاغذ مي نوشتم و به اين وسيله با ديگران ارتباط برقرار مي کردم. هر چه به پزشک مراجعه نمودم درمان نپذيرفت و فائده اي نبخشيد. دکترها مي گفتند: رگ گويايي شما



[ صفحه 127]



صدمه ديده است.

ناراحتي و بيماري به من فشار آورد. ناچار براي معالجه عازم تهران شدم. در تهران روزي خدمت آقاي علوي رسيدم. ايشان فرمودند: راهنمائي من به تو اين است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروي، اگر شفائي هست آنجا است.

تصميم جدي گرفتم. هر هفته از مشهد بليط هواپيما تهيه مي کردم، شب هاي سه شنبه تهران مي آمدم و شب چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف مي شدم.

در هفته ي سي و هشتم، بعد از نماز به سجده رفتم و صلوات مي فرستادم که ناگهان حالت خاصي به من دست داد. ديدم همه جا نورباران شد و آقائي وارد شدند. مردم هم پشت سر ايشان بودند و مي گفتند: حضرت حجة بن الحسن عليه السلام مي باشند.

من با ناراحتي در گوشه اي ايستادم و با خود انديشيدم که نمي توانم به آقا سلام کنم. حضرت نزديک من آمدند و فرمودند: سلام کن.

من به زبانم اشاره کردم تا اظهار بدارم لال هستم و الا بي ادب نمي باشم که سلام نکنم.

حضرت بار دوم فرمودند: سلام کن.

بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم. در اين هنگام به حال عادي برگشتم و متوجه شدم در سجده و مشغول صلوات فرستادن هستم.



[ صفحه 129]