بازگشت

دلباخته اي در باران


عبدالله بن عطا که از اهالي مکه بود، گويد:

من در مکه سکونت داشتم و حضرت باقر عليه السلام در مدينه مي زيستند. چندي بود که دلتنگ ديدار امام شده و سخت مشتاق زيارتش. تا آنکه به شوق ملاقات وي، عازم سفر گرديدم و از مکه رهسپار مدينه شدم.

شب در راه، دچار طوفان گشتم. هوا به شدت سرد شد. آسمان مي غريد و باران تندي مي باريد. اما من که دلباخته ي ديدار امام بودم، بدون وقفه تاختم و بي صبرانه در انتظار لقايش رکاب زدم.

بالاخره مسافت بين مکه و مدينه را پيمودم و نيمه شب در ميان باد و باران، وارد شهر شدم. چند کوچه را پشت سر گذاشتم و يکسره به طرف سراي امام رفتم.

درست نصف شب بود که به خانه ي پيشواي محبوبم رسيدم. اما چون بي موقع بود، از کوبيدن در، خودداري نمودم و با خود گفتم اين وقت شب، در نمي زنم و همين جا مي مانم تا صبح شود.

در اين انديشه بودم که صداي حضرت را از درون منزل شنيدم. او



[ صفحه 109]



نام مرا برد و به خدمتگزارش بانگ زد: در را براي ابن عطا باز کن که امشب گرفتار سرما شده و به زحمت افتاده است.

بي درنگ، کنيزکي پشت درآمد. در را گشود. من وارد شدم و به حضور امام شرفياب گرديدم.