بازگشت

تشنه اي در بيابان


هوا به شدت گرم شد. صحراي سوزان حجاز، زير تابش آفتاب، بوي تفتيدگي مي داد. همه جا خشک و داغ بود.

مرد بيچاره از قافله عقب مانده و راه را گم کرده است.

او انساني شايسته و از شيعيان پاکدلي است که ديارش را به قصد انجام حج، پشت سر گذاشته و آهنگ مکه نموده است. اما ميان بيابان ماند و سرگردان شد. از بس اين طرف و آن طرف دويد، خسته شد و از پاي افتاد. از بس اين و آن سو نگاه کرد و به اميد نجات، به هر جانب چشم دوخت ديدگانش بي رمق شد و از کار افتاد.

زبانش از تشنگي خشک گرديد. جگرش از عطش مي سوخت. جز حرارت خورشيد، بيابان بي رحم، فرسودگي شديد، چيزي نمي ديد و غير از رنج طاقت فرسا، زانوهاي لرزان، چشم هاي بي فروغ، دهان



[ صفحه 98]



خشک و قلبي نااميد، چيزي در خود نمي يافت.

فقط عطش را مي ديد که هر لحظه بيشتر مي شد تا او را از پاي درآورد و مرگ را مي يافت که دهان باز کرده بود تا وي را ببلعد.

سرانجام زار و بي رمق بر زمين افتاد و در آستانه ي نابودي قرار گرفت. پلکهايش روي هم نشست و مي رفت تا با آخرين نفس، روحش از تن پرواز کند و جان به جان آفرين تسليم نمايد.

در همين لحظه ي حساس، صداي شيهه ي اسبي در فضاي ساکت صحرا طنين انداخت و گوش هاي او را نوازش داد.

قلبش تکاني خورد و به هيجان آمد، ديدگانش فروغ تازه يي يافت و به آرامي باز شد. وقتي نگاه کرد، چشمش به جواني افتاد با چهره ئي جذاب و دلربا و عطري خوشبو و دلپذير که بر اسبي خاکستري رنگ نشسته و از رخسار تابناک و عطر وجودش، عظمت و شکوه وصف ناپذيري جلوه گر شده است.

او که بود؟ در اين بيابان خشک و سوزان چه مي کرد؟! از کجا پيدا شد و چه منظوري داشت؟!

آيا براي نجات اين مرد آمده بود؟ آيا مي خواست اين انسان درمانده و راه گم کرده را از مرگ برهاند و به قافله برساند؟

دنباله ي اين داستان را از زبان خود آن مرد بشنويد:

جوان اسب سوار جلو آمد. آب گوارايي به کامم ريخت که از برف، خنک تر و از عسل، شيرين تر مي نمود. او مرا از مرگ حتمي



[ صفحه 99]



نجات داد.

پرسيدم: سرورم، شما کيستيد که نسبت به من چنين لطفي نموده و مورد احسان و محبتم قرار داده ايد؟

فرمود: من حجت خدا بر بندگانش هستم، من بقية الله در زمينش هستم. من همان موعودي هستم که زمين را سرشار از عدالت و انصاف سازم چنانکه مالامال از ظلم و ستم شده باشد. من فرزند حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين، پسر امير مومنان علي بن ابي طالب عليهم السلام هستم.

سپس به من فرمان داد و گفت: چشم هايت را ببند.

من به امر آن حضرت ديدگانم را فرو بستم. هنوز لحظه اي نگذشته بود که دستور داد: چشم هايت را باز کن.

من بي درنگ ديدگانم را گشودم. وقتي نگاه کردم ناگهان خود را جلوي قافله يافتم و ديدم پيشاپيش کاروان قرار دارم، اما همينکه روي از قافله برگرداندم تا امام زمان حضرت بقية الله عليه السلام را بنگرم، متوجه شدم غايب گرديده و از نظرم ناپديد شده است. درودهاي خدا بر او.

اين ماجرا در کتاب «کفاية المهتدي»، از کتاب «غيبت» حسن بن حمزه ي علوي که از دانشمندان نامدار شيعه و بزرگان فقه و حديث در



[ صفحه 100]



قرن چهارم هجري است گزارش شده و در کتاب «النجم الثاقب»، ثبت گرديده است.

گرچه لبه ي تيز سخن در اين گفتار، پيرامون معرفت و شناخت قرار گرفت و بر محور عقيده و باور چرخيد، اما اين نکته شايان توجه است که اعتقاد، جداي از عمل نيست و معرفت، خواه ناخواه بر انديشه و رفتار آدمي تاثير فراوان مي نهد.

به ديگر بيان، شناختن پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام، به عنوان پيشوايان برگزيده ي الهي و صاحبان دانش و توانائي آسماني، علاوه بر آنکه خود، هدف است و موضوعيت دارد، راه تربيت و تزکيه هم هست و طريق نيل به افکار و اعمال شايسته نيز مي باشد. يعني همين اعتقاد، خود از تکاليف قلبي و واجبات قطعي است که کليد رستگاري آخرت و رهائي نهائي از دوزخ بوده، بدون باور داشتن امامت و مقام ولايت آنان، بهشت بر هيچکس گشوده نمي شود و هيچ يک از منکرينشان از خشم خدا و عذاب جهنم ايمن نمي ماند، و در عين حال که خود، تکليف مستقل قلبي است، زمينه ساز حرکت در جهت پرورش صفات انساني و کمالات روحي بوده و عامل بازدارنده از گناهان و زشتي ها نيز مي باشد.

بنابراين معرفت به امام زمان عليه السلام و اعتقاد به علم و قدرت وهبي و مقام ولايت او، هم باور حقي محسوب مي شود که رمز خوشبختي جاودان است، هم آثار رواني و عملي دارد که خودسازي



[ صفحه 101]



معنوي و پاکي روح مي آورد.

اکنون براي آنکه فقط کلي گوئي نشده باشد و پاره اي از موارد به طور مشخص بيان شود، برخي از ثمرات اخلاقي و عملي اين عقيده خاطرنشان مي گردد.