نقل از ملا محمد تقي مجلسي
آن مرحوم در جلد چهارم شرح «من لا يحضره الفقيه» در ضمن متوکل بن عمير - که راوي «صحيفه ي کامله ي سجاديه» است - ذکر نموده، و آن اين است که فرمود:
«من در اوايل بلوغ، طالب بودم مرضات خداوندي را و ساعي بودم در طلب رضاي او و مرا از ذکر جنابش قراري نبود، تا آن که ديدم در ميان بيداري و خواب که صاحب الزمان عليه السلام ايستاده در مسجد جامع قديم که در اصفهان است، نزديک به در طنابي که الان مدرس من است؛ پس سلام کردم بر آن جناب و قصد کردم که پاي مبارکش را ببوسم؛ پس نگذاشت مرا و گرفت مرا، پس بوسيدم دست مبارکش را و پرسيدم از آن جناب، مسايلي را که مشکل شده بر من، که يکي از آنها اين بود که من وسوسه داشتم در نماز خود، و مي گفتم که آنها نيست به نحوي که از من خواسته اند، و من مشغول بودم به قضا، و ميسر نبود براي من نماز شب، و سوال کردم از شيخ خود، شيخ بهايي از حکم آن؛ پس گفت: به جاي آور يک نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب! و من چنين مي کردم؛ پس سوال کردم از حجت عليه السلام که: من نماز شب بخوانم؟
فرمود: نماز شب کن و بجاي نيار مانند آن نماز مصنوعي که مي کردي! و غير اينها، از مسايلي که در خاطرم نمانده.
[ صفحه 187]
آن گاه گفتم: اي مولاي من! ميسر نمي شود براي من که برسم به خدمت جناب تو در هر وقتي؛ پس عطا کن به من کتابي که هميشه عمل کنم بر آن!
پس فرمود که: من عطا کردم به جهت تو کتابي به مولا محمد تاج و من در خواب او را مي شناختم.
پس فرمود: برو و بگير آن کتاب را از او!
پس بيرون رفتم از در مسجدي که مقابل روي آن جناب بود، به سمت دار بطيخ که محله اي است از اصفهان.
پس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد، گفت: تو را صاحب الامر عليه السلام فرستاده نزد من؟
گفتم: آري! پس بيرون آورد از بغل خود، کتاب کهنه اي؛ چون باز کردم آن را و ظاهر شد بر من که آن کتاب دعاست، پس بوسيدم آن را و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوي صاحب عليه السلام؛ که بيدار شدم و آن کتاب با من نبود. پس شروع کردم در تضرع و گريه و ناله به جهت فوت آن کتاب تا طلوع فجر؛ پس چون فارغ شدم از نماز و تعقيب، در دلم چنين افتاده بود که مولانا محمد، همان شيخ بهايي است، و ناميدن حضرت او را به تاج، به جهت اشتهار اوست در ميان علما؛ پس چون رفتم به مدرس او - که در جوار مسجد جامع بود - ديدم او را که مشغول است به مقابله ي صحيفه ي کالمه، و خواننده، سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگاني بود.
پس ساعتي نشستم تا فارغ شد از آن کار، و ظاهر آن بود که کلام ايشان در سند صحيفه بود، لکن به جهت غمي که بر من مستولي بود، نفهميدم
[ صفحه 188]
سخن او و سخن ايشان را، و من گريه مي کردم؛ پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را به او گفتم و گريه مي کردم به جهت فوت کتاب؛ پس شيخ گفت: «بشارت باد تو را به علوم الهيه و معارف يقينيه و تمام آنچه هميشه مي خواستي! و بيشتر صحبت من با شيخ، در تصوف (يعني عرفان مورد قبول ائمه ي اطهار عليهم السلام) بود و او مايل بود به آن؛ پس قلبم ساکن نشد و بيرون رفتم با گريه و تفکر، تا در دلم افتاد که بروم به آن سمتي که در خواب به آن جا رفتم.
پس چون رسيدم به محله ي دار بطيخ، ديدم مرد صالحي را که اسمش آقا حسن بود و ملقب به تاج؛ پس چون رسيدم به او، سلام کردم بر او؛ گفت: يا فلان! کتب وقفيه اي در نزد من است که هر طلبه که از آن مي گيرد، به شروط وقف، عمل نمي کند و تو عمل مي کني به آن، بيا و نظر کن به اين کتب و هر چه را که محتاجي به آن، بگير!
پس با او رفتم در کتابخانه ي او؛ پس اول کتابي که به من داد، کتابي بود که در خواب ديده بودم (يعني کتاب دعا که همان صحيفه ي سجاديه بود)؛ پس شروع کردم در گريه و ناله و گفتم: مرا کفايت مي کند. و در خاطر ندارم که خواب را براي او گفتم يا نه، و آمدم در نزد شيخ و شروع کردم در مقابله با نسخه ي او که جد پدر او نوشته بود از نسخه ي شهيد، و شهيد نسخه ي خود را نوشته بود از نسخه ي عميد الروساء و ابن سکون، و مقابله کرده بود با نسخه ي ابن ادريس، بدون واسطه يا به يک واسطه، و نسخه اي که حضرت صاحب الامر عليه السلام به من عطا فرمود، از خط شهيد نوشته شده بود و نهايت موافقت داشت با آن نسخه».
[ صفحه 189]
مولف گويد که: علامه ي مجلسي رحمه الله در «بحار» صورت اجازه ي مختصري از پدر خود، از براي صحيفه ي کامله ذکر نموده و در آنجا گفته که: «من روايت مي کنم صحيفه ي کامله را که ملقب به زبور آل محمد، انجيل اهل بيت عليهم السلام، و دعاي کامل به اسانيد بسيار و طريقه هاي مختلفه است.
يکي از آنها آن است که من روايت مي کنم آن را به نحو مناوله از مولاي ما، صاحب الزمان و خليفه ي رحمان عليه السلام در خوابي طولاني....