شيعيان بحرين
و نيز در «بحار الانوار» فرموده که: «جماعتي از ثقات ذکر کردند که مدتي ولايت بحرين، تحت حکم فرنگ بود، و فرنگيان، مردي از مسلمانان را والي بحرين کردند که شايد به سبب حکومت مسلماني، آن ولايت معمورتر شود و به حال آن بلاد اصلح باشد، و آن حاکم از ناصبيان بود و وزيري داشت که در عداوت با اهل بيت پيامبر عليهم السلام، از آن حاکم، شديدتر بود و پيوسته اظهار عداوت و دشمني نسبت به اهل بحرين مي نمود، به سبب دوستي که اهل آن شهر، نسبت به اهل بيت رسالت عليهم السلام داشتند. آن وزير لعين، پيوسته براي کشتن و ضرر رسانيدن اهل آن بلاد، حيله ها و مکرها مي کرد.
در يکي از روزها، وزير خبيث، داخل شد بر حاکم و اناري در دست داشت و به حاکم داد و حاکم چون نظر کرد در آن انار، ديد که بر آن انار نوشته: «لا اله الا الله محمد رسول الله و أبوبکر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول الله، و چون حاکم نظر کرد، ديد که آن نوشته، از اصل انار است و مصنوعي نيست.
پس متعجب شد و به وزير گفت که: «اين علامتي است ظاهر و دليلي قوي بر ابطال مذهب شيعه؛ چه چيز است راي تو در باب اهل بحرين؟
[ صفحه 177]
وزير لعين گفت: اينها جماعتي اند متعصب، انکار دليل و براهين مي نمايند و سزاوار است از براي تو که ايشان را حاضر نمايي واين انار را به ايشان بنمايي.
پس هر گاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند، از براي تو است ثواب جزيل، و اگر از برگشتن ابا نمايند و بر گمراهي خود باقي بمانند، ايشان را مخير نما ميان يکي از سه چيز؛ يا جزيه بدهند با ذلت، يا جوابي از اين دليل بياورند و حال آن که راه جواب و فراري ندارند، يا آن که مردان ايشان را بکشي و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايي و اموال ايشان را به غنيمت برداري.
حاکم، راي آن خبيث را تحسين نمود و به پي علما و افاضل و اخيار ايشان فرستاد؛ ايشان را حاضر کرد؛ انار را به ايشان نشان داد و به ايشان خبر داد که: «اگر جواب شافي در اين باب نياوريد، مردان شما را مي کشم و زنان و فرزندان شما را اسير مي کنم و مال شما را به غنيمت بر مي دارم، يا آن که بايد با ذلت، مانند کفار، جزيه بدهيد.
چون ايشان اين امور را شنيدند، متحير گرديدند و قادر بر جواب نبودند و روهاي ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد.
پس بزرگان ايشان گفتند که: «اي امير! سه روز ما را مهلت ده، شايد جوابي بياوريم که تو از آن راضي باشي، و اگر نياورديم، با ما بکن آنچه که مي خواهي!
پس تا سه روز، ايشان را مهلت داد، و ايشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسي جمع شدند و با هم مشورت کردند تا آن که
[ صفحه 178]
ايشان بر آن متفق شدند که از صلحاي بحرين و زهاد ايشان، ده نفر را اختيار نمايند؛ پس چنين کردند. آن گاه از ميان ده نفر، سه نفر را اختيار کردند؛ پس يکي از آن سه نفر را گفتند که: تو امشب بيرون رو به سوي صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه کن به امام زمان، حضرت صاحب الامر عليه السلام که او امام زمان ماست و حجت خداوند عالم است بر ما؛ شايد که به تو خبر دهد راه چاره ي بيرون رفتن از اين بليه ي عظيمه را.
آن مرد بيرون رفت و در تمام شب، خدا را از روي خضوع عبادت کرد و گريه و تضرع کرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب الامر عليه السلام نمود تا صبح؛ چيزي نديد و به نزد ايشان آمد و ايشان را خبر داد.
و در شب دوم، يکي ديگر را فرستادند؛ او مثل رفيق اول، دعا و تضرع نمود و چيزي نديد؛ پس اضطراب و جزع ايشان زياده شد.
پس سومي را حاضر کردند و او مرد پرهيزکار بود و اسم او محمد بن عيسي بود و او در شب سوم، با سر و پاي برهنه به صحرا رفت - و آن شبي بود بسيار تاريک - و به دعا و گريه مشغول شد و متوسل به حق گرديد که آن بليه را از مومنان بردارد، و به حضرت صاحب الامر عليه السلام استغاثه نمود، و چون آخر شب شد، شنيد که مردي به او خطاب مي نمايد که: اي محمد بن عيسي! چرا تو را به اين حال مي بينم؟ و چرا بيرون آمدي به سوي اين بيابان؟
او گفت که: اي مرد! مرا بگذار که من از براي امر عظيمي بيرون آمده ام و آن را ذکر نمي کنم مگر از براي امام خود، و شکايت نمي کنم آن را مگر به سوي کسي که قادر باشد بر کشف آن.
[ صفحه 179]
گفت: اي محمد بن عيسي! منم صاحب الامر! ذکر کن حاجت خود را! محمد بن عيسي گفت: «اگر تويي صاحب الامر عليه السلام، قصه ي مرا مي داني و احتياج به گفتن من نداري.
فرمود: بلي راست مي گويي. بيرون آمده اي از براي بليه اي که در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و تخويفي که حاکم بر شما کرده است.
محمد بن عيسي گفت: چون اين کلام معجز نظام را شنيدم، متوجه آن جانب شدم که آن صدا مي آمد، و عرض کردم: بلي اي مولاي من! تو مي داني که چه چيز به ما رسيده است و تو امام ما و ملاذ و پناه ما [هستي] و قادري بر کشف آن بلا از ما.
پس آن جناب فرمود: اي محمد بن عيسي! به درستي که وزير - لعنة الله عليه - در خانه ي او درختي است از انار. وقتي که آن درخت بار گرفت، او از گل به شکل اناري ساخت و دو نصف کرد و در ميان نصف هر يک از آنها بعضي از آن کتابت را نوشت. انار هنوز کوچک بود بر روي درخت؛ آن انار را در ميان آن قالب گل گذاشت و آن را بست؛ چون در ميان آن قالب، بزرگ شد، اثري از نوشته در آن ماند و چنين شد.
پس صبح چون به نزد حاکم رويد، به او بگو که: من جواب اين بليه را با خود آوردم، و لکن ظاهر نمي کنم مگر در خانه ي وزير.
پس وقتي که داخل خانه ي وزير شويد، به جانب راست خود در هنگام دخول، غرفه اي خواهي ديد؛ پس به حاکم بگو که: جواب نمي گويم مگر در آن غرفه؛ زود است که وزير ممانعت مي کند از دخول در آن غرفه، و تو
[ صفحه 180]
مبالغه بکن تا آن که به آن غرفه بالا روي، و نگذار که وزير، تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو، و تو اول داخل غرفه شو!
پس در آن غرفه، طاقچه اي خواهي ديد که کيسه ي سفيدي در آن هست، و آن کيسه را بگير که در آن، قالب گلي است که آن ملعون، آن حيله را در آن کرده است؛ پس در حضور حاکم، آن انار را در آن قالب بگذار تا آن که حيله ي او معلوم گردد.
اي محمد بن عيسي! علامت ديگر آن است که به حاکم بگو که: معجزه ي ديگر ما آن است که آن انار را چون بشکند، به غير از دود و خاکستر، چيز ديگر در آن نخواهيد يافت، و بگو اگر راستي اين سخن را مي خواهيد بدانيد، به وزير امر کنيد که در حضور مردم، آن انار را بشکند، و چون بشکند، آن خاکستر و دود، بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد».
چون محمد بن عيسي اين سخنان اعجاز نشان را از آن امام عالي شان، و حجت خداوند عالميان شنيد، بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب، زمين را بوسيد و با شادي و سرور به سوي اهل خود برگشت، و چون صبح شد، به نزد حاکم رفتند و محمد بن عيسي کرد آنچه را که امام عليه السلام به او امر فرموده بود، و ظاهر گرديد آن معجزاتي که آن جناب به آنها خبر داده بود.
پس حاکم متوجه محمد بن عيسي گرديد و گفت: اين امور را کي به تو خبر داده بود؟
گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.
والي گفت: کيست امام شما؟
پس او از ائمه عليهم السلام هر يک را بعد از ديگري خبر داد تا آن که به حضرت صاحب الامر عليه السلام رسيد.
[ صفحه 181]
حاکم گفت: دست دراز کن که من بيعت کنم بر اين مذهب! و من گواهي مي دهم که نيست خدايي مگر خداوند يگانه و گواهي مي دهم که محمد بنده و رسول اوست و گواهي مي دهم که خليفه ي بعد از آن حضرت، بلافصل، حضرت امير المومنين علي عليه السلام است؛ پس به هر يک از امامان بعد از ديگري تا آخري ايشان اقرار نمود و ايمان او نيکو شد و امر به قتل وزير نمود و از اهل بحرين عذر خواهي کرد.
و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمد بن عيسي نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت مي کنند».