نقل از بحارالانوار
و در «بحار» ذکر فرموده که: «جماعتي از اهل نجف مرا خبر دادند که مردي از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بيت الله بود. در نجف، مريض شد به مرض شديد، تا آن که پاهاي او خشک شده بود و قدرت، بر رفتن نداشت و رفقاي او، او را نجف، در نزد يکي از صلحاء گذاشته بودند که آن صالح، حجره اي در صحن مقدس داشت. آن مرد صالح، هر روز در را بر روي او مي بست و بيرون مي رفت به صحرا براي تماشا و از براي برچيدن درها. [1] .
در يکي از روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت که: دلم تنگ شده و از اين مکان متوحش شدم؛ مرا امروز با خود ببر بيرون و در جايي بينداز؛ آن گاه به هر جانب که خواهي برو!
پس گفت که: آن مرد راضي شد؛ مرا با خود بيرون برد و در بيرون نجف، مقامي بود که آن را مقام حضرت قائم عليه السلام مي گفتند؛ مرا در آنجا نشانيد و جامه ي خود را در آنجا در حوضي که بود، شست و بر بالاي درختي که در آنجا بود، انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مکان ماندم؛ فکر مي کردم که آخر امر من به کجا منتهي مي شود؟
[ صفحه 175]
ناگاه جوان خوش روي گندم گوني را ديدم که داخل آن صحن شده و بر من سلام کرد و به حجره اي که در آن مقام بود، رفت؛ در نزد محراب آن، چند رکعت نماز با خضوع و خشوع به جاي آورد که من هرگز نماز به آن خوبي نديده بودم؛ چون از نماز فارغ شدم، به نزد من آمد و از احوال من سوال نمود. به او گفتم که: «من به بلايي مبتلا شدم که سينه ي من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافيت نمي دهد تا آن که سالم گردم، و مرا از دنيا نمي برد تا آن که خلاص گردم.
آن مرد به من فرمود که: محزون مباش! زود است که حق تعالي هر دو را به تو عطا کند.
از آن مکان گذشت و چون بيرون رفت، من ديدم که آن جامه از بالاي درخت به زمين افتاد؛ من از جاي برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم؛ بعد از آن با خود فکر کردم و گفتم که: «نمي توانستم که از جاي برخيزم، اکنون چگونه چنين شدم که برخاستم و راه رفتم؟! و چون در خود نظر کردم، هيچ گونه درد و مرضي در خويش نديدم؛ دانستم که آن مرد، حضرت قائم عليه السلام بود که حق تعالي به برکت آن بزرگوار و اعجاز او، مرا عافيت بخشيده است.
از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر کردم؛ کسي را نديدم؛ بسيار نادم و پشيمان گرديدم که چرا من آن حضرت را نشناختم؟ صاحب حجره ي رفيق من آمد و از حال من سوال کرد و متحير گرديد. من او را خبر دادم به آنچه گذشت؛ او نيز بسيار متحير شد که ملاقات آن بزرگوار، او را ميسر نشد.
[ صفحه 176]
با او به حجره رفت و سالم بود تا آن که صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود، آن گاه مريض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز که حضرت قائم عليه السلام به او خبر داد، ظاهر شد، که يکي عافيت بود و ديگري مردن».
پاورقي
[1] در بيابان نجف، سنگ ريزه هايي است که به آنها در مي گويند و گاهي نگين انگشتر مي کنند.