بازگشت

نقل از سيد حيدر کاظميني


سيد حيدر کاظميني رحمه الله خبر داد شفاها و کتبا که: در زماني که مجاور بودم در نجف اشرف به جهت تحصيل علوم دينيه - و اين در حدود سال 1275 ق بود - مي شنيدم از جماعتي از اهل علم و غير ايشان از اهل ديانت که ذکر مي کردند مردي را که شغلش فروختن سبزيجات و غيره بود که او ديده است مولاي ما، امام منتظر عليه السلام را.

پس جويا شدم که شخص او را بشناسم؛ پس شناختم او را و يافتم که مرد صالح متديني است، و خوش داشتم که با او در مکان خلوتي مجتمع شوم که از او مستفسر شوم کيفيت ملاقات و ديدنش، حجت عليه السلام را.

پس مقدمات دوستي با او را پيش گرفتم؛ بسياري از اوقات که به او مي رسيدم سلام مي کردم و از سبزيجات و امثال آن که مي فروخت



[ صفحه 166]



مي خريدم؛ تا آن که ميان من و او رشته ي دوستي پيدا شد؛ همه ي اينها به جهت شنيدن آن خبر شريف بود از او؛ تا آن که اتفاق افتاد براي من که رفتم به مسجد سهله در شب چهارشنبه، به جهت نماز معروف به نماز استجاره. [1] چون به در مسجد رسيدم، شخص مذکور را ديدم که در آنجا ايستاده؛ پس فرصت غنيت کردم و از او خواهش کردم که امشب را نزد من بيتوته کند؛ پس با من بود تا آن گاه که فارغ شديم از اعمال موظفه در آن مسجد شريفه، و رفتيم به مسجد کوفه.

چون به آن مسجد رسيديم و پاره اي اعمال آن را به جاي آورديم و در منزل مستقر شديم، سوال کردم او را از خبر معهود، و خواهش نمودم که قصه ي خود را به تفصيل بيان کند.

پس گفت: «من بسيار مي شنيدم از اهل معرفت و ديانت که هر کس ملازمت عمل استجاره داشته باشد در مسجد سهله، در چهل شب چهارشنبه، پي در پي، به نيت ديدن امام منتظر عليه السلام موفق مي شود به رويت آن جناب، و اين که اين مطلب، مکرر واقع شده؛ پس شايق شدم به کردن اين کار و قصد کردم ملازمت عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه، و مرا مانع نبود از کردن اين کار، شدت گرما و سرما و باران و غير آن؛ تا اين که قريب يک سال گذشت بر من و من ملازم بودم عمل استجاره را و بيتوته مي کردم در مسجد کوفه تا اين که عصر سه شنبه اي بيرون آمدم از نجف اشرف، پياده - به عادتي که داشتم - و موسم زمستان بود و ابرها متراکم و هوا تاريک و کم کم باران مي آمد.



[ صفحه 167]



پس متوجه مسجد شدم و مطمئن بودم آمدن مردم را به آنجا حسب عادت مستمره، تا اين که رسيدم به مسجد، هنگامي که آفتاب غروب کرده بود و تاريکي سخت، عالم را فرو گرفته بود با رعد و برق زياد؛ پس خوف بر من مستولي شد و از تنهايي، ترس مرا گرفت؛ زيرا که در مسجد احدي را نديدم؛ حتي خادم مقرري که در شب هاي چهارشنبه به آنجا مي آمد، آن شب نبود. پس بسيار متوحش شدم، و با خود گفتم: سزاوار اين است که نماز مغرب را به جاي آورم و عمل استجاره را به تعجيل بکنم و بروم به مسجد کوفه؛ پس خود را به اين ساکن کردم.

پس برخاستم و نماز خواندم، آن گاه عمل استجاره را کردم از نماز و دعا (و آن را حفظ داشتم) و در بين نماز استجاره، ملتفت مقام شريف شدم که معروف است به مقام صاحب الزمان عليه السلام، پس ديدم در آنجا روشنايي کاملي و شنيدم از آن مکان، قرائت نمازگزاري؛ پس مطمئن شدم و دلم مسرور، و کمال اطمينان پيدا کردم و گمان کردم که در آن مکان شريف، بعضي از زوار هستند که من مطلع نشدم به ايشان هنگامي که داخل مسجد شدم؛ پس عمل استجاره را با اطمينان خاطر، تمام کردم.

آن گاه متوجه مقام شريف شدم و داخل شدم در آنجا؛ پس روشنايي عظيمي در آنجا ديدم و چشمم به چراغي و شمعي نيفتاد و لکن غافل بودم از تفکر در اين مطلب [که بي شمع و چراغ چگونه روشن است] و ديدم در آنجا سيد جليلي به هيات اهل علم، ايستاده، نماز مي کند؛ پس دلم مايل شد به سوي او و گمان کردم او يکي از زوار غريب است؛ زيرا که چون در او تامل کردم، في الجمله دانستم که او از اهالي نجف اشرف نيست. پس



[ صفحه 168]



شروع کردم در خواندن زيارت امام عصر عليه السلام که از وظايف مقرره ي آن مقام است، و نماز زيارت را کردم.

چون فارغ شدم، اراده کردم که از او خواهش کنم که برويم به مسجد کوفه؛ پس بزرگي و هيبت او مرا مانع شد، و من نظر کردم به خارج مقام؛ پس ديدم شدت تاريکي را و شنيدم صداي رعد و باران را؛ پس به روي مبارک خود، ملتفت من شد و به مهرباني و تبسم به من فرمود: مي خواهي که برويم به مسجد کوفه؟

گفتم: آري اي سيد من! عادت ما اهل نجف چنين است که چون مشرف شديم به عمل اين مسجد، مي رويم به مسجد کوفه.

پس با آن جناب بيرون رفتيم و من به وجودش مسرور، و به حسن صحبتش خرسند بودم؛ پس راه مي رفتيم در روشنايي و هواي نيک و زمين خشک که چيزي به پا نمي چسبد، و من غافل بودم از حال باران و تاريکي که مي ديدم آن را، تا رسيديم به مسجد.

آن جناب - روحي فداه - با من بود و من در غايبت سرور و امنيت بودم به جهت مصاحبت آن جناب؛ نه تاريکي داشتم و نه باران. پس در بيرون مسجد را زدم و آن بسته بود؛ پس خادم گفت: کيست در را مي کوبد؟

پس گفتم: در را باز کن!

گفت: از کجا آمدي در اين تاريکي و شدت باران؟!

گفتم: از مسجد سهله.

چون خادم در را باز کرد، ملتفت شدم به سوي آن سيد جليل؛ پس او را نديدم و دنيا را ديدم در نهايت تاريکي، و به شدت باران بر ما مي بارد؛



[ صفحه 169]



پس مشغول شدم به فرياد کردن که: «يا سيدنا يا مولانا! بفرماييد که در باز شد» و برگشتم به پشت سر خود و فرياد مي کردم؛ اثري اصلا از آن جناب نديدم و در آن زمان اندک، سرما و باران و هوا مرا اذيت کرد.

پس داخل مسجد شدم و از حال غفلت بيدار شدم؛ چنانکه گويا در خواب بودم، و مشغول شدم به ملامت کردن نفس بر غفلتش از آن نشانه ها و معجزات ظاهره که ديده بودم، و متذکر شدم آن کرامات را؛ از روشنايي عظيم در مقام شريف، با آن که چراغي در آنجا نديدم و اگر بيست چراغ هم در آنجا بود، آن قدر روشن نمي کرد، و ناميدن آن سيد جليل، مرا به اسمم، با آن که او را نمي شناختم و نديده بودم، و به خاطر آوردم که چون در مقام، نظر به فضاي مسجد مي کردم، تاريکي زيادي مي ديدم و صداي رعد و باران مي شنيدم و چون بيرون آمدم از مقام، به مصاحبت آن جناب عليه السلام، راه مي رفتيم در روشنايي، به نحوي که زير پاي خود را مي ديدم و زمين خشک بود و هوا ملايم طبع، تا رسيدم به مسجد، و از آن وقت که مفارقت فرمود، تاريکي هوا و سردي باران ديدم، و غير اينها از آنچه سبب شد که قطع کردم بر اين که آن جناب، همان است که من اين عمل استجاره را براي مشاهده ي جمالش مي کردم، و گرما و سرما را در راه جنابش متحمل مي شدم و (ذلک فضل الله يوتيه من يشاء) [2] .


پاورقي

[1] استجاره: طلب پناه کردن و پناه بردن.

[2] سوره ي جمعه: آيه ي 4.