بازگشت

داستان برادر ميرزا محمد حسين ناييني


ميرزاي نائيني، از علماي بزرگ، و مراجع تقليد شيعه در سده ي چهاردهم است. در سال تاليف نجم الثاقب 26 ساله و در سال وقوع آن داستان هشت ساله بوده است.

که بسيار مشابهت دارد با حکايت گذشته، و آن، چنان است که خبر داد ما را جناب عالم فاضل صالح، ميرزا محمد حسين ناييني اصفهاني، فرزند ارجمند جناب عالم عامل و مهذب کامل، ميرزا عبد الرحيم ناييني، ملقب



[ صفحه 152]



به شيخ الاسلام که: مرا برادري است از پدر و مادر، نامش ميرزا محمد سعيد که مشغول تحصيل علوم دينيه است؛ تقريبا در سال 1285 دردي در پايش ظاهر شد و پشت قدم او ورم کرد به نحوي که آن را معوج (کج) کرد و از راه رفتن عاجز شد.

ميرزا احمد طبيب، پسر حاجي ميرزا عبد الوهاب ناييني را براي او آوردند؛ معالجه کرد؛ کجي پشت پا برطرف شد و ورم رفت و ماده متفرق شد. چند روزي نگذشت که ماده اي [1] در بين زانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز ديگر، ماده ي ديگر، در همان پا، در ران پيدا شد و ماده اي در ميان کتف، تا آن که هر يک از آنها زخم شد و درد شديد داشت؛ معالجه کردند؛ منفجر شد و از آنها چرک مي آمد.

قريب يک سال يا زياده، مشغول معالجه ي اين زخم ها بود، به انواع معالجات، و هيچ يک از آنها ملتئم نشد، بلکه هر روز بر جراحت افزوده مي شد، و در اين مدت طولاني، قادر نبود بر گذاشتن پا بر زمين، و او را از جانبي به جانبي به دوش مي کشيدند.

و از جهت طول مرض، مزاجش ضعيف شد و از کثرت خون و چرک که از آن زخم ها بيرون رفته بود، از او جز پوست و استخوان، چيزي باقي نمانده بود، و کار بر پدرمان سخت شد، و به هر نوع معالجه که اقدام مي نمود، جز زيادي جراحت و ضعف حال و قوا و مزاج، اثري نداشت، و کار آن زخم ها بدانجا رسيد که آن دو، که يکي در مابين زانو و ساق، و ديگري در ران همان پا بود، اگر دست بر روي يکي از آنها مي گذاشتند، چرک و خون از ديگري جاري مي شد.



[ صفحه 153]



و در آن ايام، وباي شديدي در نايين ظاهر شده بود و ما از خوف وبا، در قريه اي از قراي آن، پناه برده بوديم؛ پس مطلع شديم که جراح حاذقي که او را آقا يوسف مي گفتند، در قريه ي نزديک قريه ي ما منزل دارد.

پس پدرم کسي نزد او فرستاد و براي معالجه حاضر کرد، و چون عمويم مريض را بر او عرضه داشت، ساعتي ساکت شد تا آن که پدرم از نزد او بيرون رفت و من در نزد او ماندم با يکي از خالوهاي [2] من که او را حاجي ميرزا عبد الوهاب مي گويند؛ مدتي با او نجوا کرد و من از آن کلمات دانستم که به او خبر ياس مي دهد و از من مخفي مي کند که مبادا به مادرم بگويم و مضطرب شود و به جزع افتد.

پس پدرم برگشت. آن جراح گفت که: من فلان مبلغ مي گيرم، آن گاه شروع مي کنم در معالجه. و غرض او از اين سخن اين بود که امتناع پدرم از دادن آن مبلغ پيش از معالجه، وسيله باشد براي او، از براي رفتن، پيش از اقدام به معالجه.

پس پدرم از دادن آنچه خواست پيش از معالجه امتناع نمود؛ پس او فرصت را غنيمت شمرد و به قريه ي خود مراجعت نمود و پدر و مادرم دانستند که عمل جراح به جهت ياس و عجز او بود، از معالجه، با وجود آن حذاقت و استادي که داشت، و از او مايوس شدند.

و مرا خالوي ديگر بود در غايت تقوا و صلاح، که او را ميرزا ابو طالب مي گفتند - و در شهر، شهرتي داشت که رقعه هاي استغاثه به سوي امام عصر، حضرت حجت عليه السلام که او مي نويسد براي مردم، سريع الاجابة [است] و زود تاثير مي کند و مردم در شدايد و بلاها، بسيار به او مراجعه مي کردند.



[ صفحه 154]



پس، مادرم از او خواهش کرد مه براي شفاي فرزندش رقعه ي استغاثه بنويسد؛ در روز جمعه نوشت، و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهي رفت که نزديک قريه ي ما بود؛ پس برادرم آن رقعه را در چاه انداخت، و او معلق بود در بالاي چاه در دست مادرم، و در اين حال براي او و پدرم، رقتي پيدا شد؛ پس هر دو سخت بگريستند و اين در ساعت آخر روز جمعه بود.

پس چند روزي نگذشت که من در خواب ديدم که سوار بر اسب، به هيات و شمائلي که در داستان اسماعيل هرقلي وارد شده، از صحرا به خانه ي ما مي آيند؛ در آن حال، واقعه ي اسماعيل به خاطرم آمد و در آن روزها بر آن واقف شده بودم و تفصيل آن در نظرم بود.

پس ملتفت شدم که آن سوار مقدم، حضرت حجت عليه السلام است، و اين که آن جناب، براي شفاي برادر مريض من آمده، و برادر مريض، در فراش خود، در فضاي خانه، بر پشت، خوابيده يا تکيه داده، چنانکه در غالب ايام چنين بود.

پس، حضرت حجت عليه السلام نزديک آمدند و در دست مبارک نيزه داشت؛ پس آن نيزه را در موضعي از بدن او گذاشت و گويا در کتف او بود؛ به او فرمود: برخيز که خالويت از سفر آمده!

و چنين فهميدم در آن حال که مراد آن جناب از اين کلام، بشارت است به آمدن خالوي ديگرم که نامش حاجي ميرزا علي اکبر [است] که به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول کشيده بود و ما بر او به جهت طول سفر و انقلاب روزگار - از قحط و غلاي شديد - خائف بوديم.



[ صفحه 155]



چون حضرت نيزه را بر کتف او گذاشت و آن سخن را فرمود، برادرم از جاي خواب خود برخاست و به شتاب به سوي در خانه رفت به جهت استقبال خالوي مذکور.

پس، از خواب بيدار شدم؛ ديدم فجر طلوع [کرده] و هوا روشن شده؛ کسي به جهت نماز صبح، از خواب برنخاسته؛ پس از جاي برخاستم و به سرعت پيش از آن که جامه بر تن کنم، نزد برادرم رفتم؛ او را از خواب بيدار کردم و گفتم به او که: حضرت حجت عليه السلام تو را شفا داده؛ برخيز!

و دست او را گرفتم و به پا داشتم. پس، مادرم از خواب برخاست و بر من صيحه زد که چرا او را بيدار کردم؛ چون به جهت شدت درد، غالب شب بيدار بود و اندک خواب در آن حال غنيمت بود؛ گفتم: حضرت حجت عليه السلام او را شفا داده.

چون او را به پا داشتم، شروع کرد به راه رفتن در فضاي حجره و حال آن که در آن شب چنان بود که قدرت نداشت برگذاشتن قدمش بر زمين، و قريب يک سال يا زياده چنين بر او گذشته بود و از مکاني به مکاني او را حمل مي کردند.

پس، اين حکايت در آن قريه منتشر شد و همه ي خويشان و آشنايان که بودند، جمع شدند که او را ببينند؛ زيرا به عقل باور نداشتند، و من خواب را نقل مي کردم و بسيار فرحناک بودم از اين که من مبادرت کردم به بشارت شفا در حالتي که او در خواب بود، و چرک و خون در آن روز منقطع، و زخم ها ملتئم شد.

پيش از گذشتن هفته و چند روز بعد از آن، خالو با غنيمت و سلامت



[ صفحه 156]



وارد شد، و در اين تاريخ که 1303 است، تمام اشخاصي که نام ايشان در اين حکايت برده شد، در حياتند جز مادرم و جراح مذکور که داعي حق را لبيک گفتند. و الحمد لله.

رقعه ي استغاثه به حضرت عليه السلام

مولف گويد که: رقعه ي استغاثه به سوي حضرت حجت عليه السلام به چند نحو روايت شده و در کتب ادعيه ي متداوله موجود است، و لکن نسخه اي به نظر رسيده که در آن کتب نيست؛ بلکه در مزار «بحار الانوار» و کتاب دعاي «بحار» که محل جمع آنهاست نيز ذکر نشده. چون نسخه ي آن کمياب است، لهذا نقل آن را در اينجا لازم ديدم.

فاضل متبحر، محمد بن محمد الطيب، از علماي دولت صفويه، در کتاب «انيس العابدين» نقل کرده است:

«بسم الله الرحمن الرحيم توسلت اليک يا أباالقاسم محمد بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب النبأ العظيم و الصراط المستقيم و عصمة اللاجين بأمک سيدة نساء العالمين و بآبائک الطاهرين و بأمهاتک الطاهرات بياسين و القرآن الحکيم و الجبروت العظيم و حقيقة الايمان و نور النور و کتاب مسطور أن تکون سفيري الي الله تعالي في الحاجة لفلان أو هلاک فلان بن فلان. و اين را در گل پاکي بگذار و در آب جاري يا چاهي بينداز! در آن حال بگو: يا سعيد بن عثمان و يا عثمان بن سعيد أوصلا قصتي الي صاحب الزمان عليه السلام».

نسخه چنين بود و لکن به ملاحظه ي روايات و طريقه ي بعضي از رقاع، بايد



[ صفحه 157]



چنين باشد: يا عثمان بن سعيد و يا محمد بن عثمان!...» والله العالم. [3] .


پاورقي

[1] گويا مقصود «دمل» است.

[2] خالو: برادر مادر؛ دايي.

[3] روايت ديگر از رقعه قبلا در باب هفتم ياد شده.