تخدير فطرتش
دنياي صنعت کوشيد که آدمي را تخدير کند، به او بگويد آنچه که او تحت عنوان خدا در ذهن دارد امري خرافاتي است. مجهولات و معماهاي هستي او را به اين سو کشانده اند. و گر نه خدا معني ندارد، حقيقت دروغ است، انسان موجودي صرفا مادي است، نيازي به معني ندارد و اصولا معنويت سختي بي اساس است. او بتدريج بر اساس ذوق راحت طلبانه و آسايش خواه خويش کوشيد خدا را فراموش کند تا به آرامش و آسايش نسبي برسد، از زير بار تکاليف و دستورات شانه خالي کند. دل به ماده زوال پذير گرم کند، از ماشين حاجت بخواهد، از کامپيوتر سوال کند، با موتور و ابزار درد دل کند. گمشده او همچنان براي او باقي است و او گاهگاهي که در برابر فطرت بيدار قرار گيرد وا مي ماند و نمي داند چه بکند؟ چگونه آنچه را که در درون اوست و او را بسوي امري مي خواند فراموش کند؟ چگونه خود را به ناداني بزند و بخود بقبولاند که نمي فهمد؟ آري بشر امروز چيزي گمشده در درون خود دارد، دائما در صدد يافتن آن است. در حالي که به او گفته اند. اين مساله واقعيت ندارد و او از اين بابت تضاد و تعارضي در درون خويش حس مي کند. مطمئنا تا آن را نيابد آرام نمي گيرد. در حالي که باو گفته اند اين امر يافتني نيست.