تنهايي او
شدت سرخوردگي ناشي از اوضاع، کثرت اضطراب ناشي از درگيريهاي دروني چه بسيار انسانها را که به تنهائي و انزوا کشانده است. تنهاست در ميان جمع، و تنهاست حتي در کنار خودش. وسوسه هاي درون که اغلب ناشي از ضعف نفس اوست او را از ميان جمع به بيرون کشانده است. آن چنان که دوست ندارد انسانهاي متحرک و پر کوشش و پر تلاشي را ببينند. او نمي خواهد کساني را بنگرد که همه کار و تلاش و کوشش شان صرف بدست آوردن معيشتي و آب و نان و ملکي، آن هم تنها براي خودشان است، دوست ندارد کساني را ببيند که دين مي فروشند و نان مي خرند، شرف مي فروشند و جنس مي طلبند.
[ صفحه 20]
او در درون خود بعلت کثرت آشوبها و مشغله ها اين فرصت و امکان را نمي بينيد که ساعتي به بررسي و تحليل بنشيند و به آرامشي نسبي دست يابد. قادر نيست که حساب خود را در نظام کلي حيات معين کرده و به تطبيق بپردازد. بهمين نظر جنبه منفي مساله را در نظر مي گيرد و به انزواجوئي که حاصل آن رسيدن به حيات تک بعدي و گاهي هم مرگ و خودکشي است مي پردازد.