بازگشت

فتنه و آشوبهاي آخر الزمان (4)


فصل 1

سيد بن طاووس از کتاب تاريخ ابن اثير نقل ميکند: موقعيکه خاقان و يزدجرد از نهر عبور کردند قاصد يزجرد را که به سوي پادشاه صين فرستاده بود ملاقات نمودند، قاصدگفت: پادشاه صين بمن گفت: صفات آن مردمي را که شما را از شهرهاي خود خارج کردند بگو، زيرا من مي بينم که تو ذکر آنها را کمتر و ذکر خودتان را بيشتر ميکني و از اينگونه افراد قليل و کم جز خير بشما چيزي نخواهد رسيد و شر از ناحيه شما خواهد بود، گفتم: هر چه ميخواهي از من بپرس، گفت: آيا آن مردم بعهد خود وفا ميکنند؟ گفتم: آري، گفت: قبل از قتال بشما چه ميگفتند؟ گفتم: ما را بيکي از سه موضوع دعوت ميکردند: 1- دين آنها را قبول کنيم و آنها ما را جانشين خود کنند 2- جزيه دهيم 3- يا خود را نگاه داريم يا ترک دشمني کنيم.



[ صفحه 175]



گفت: اطاعت آنها از پادشاهان خود چگونه بود؟ گفتم: نسبت به مرشدهاي خود مطيع ترين مردم هستند، گفت: چه چيزي را حلال و چه شيي را حرام ميدانند؟ او را مطلع کردم گفت: آيا حلالي را حرام يا حرامي را حلال ميکنند؟ گفتم: نه، گفت: اينگروه هميشه غالب و مظفرند تا آن موقعيکه حلال خود را حرام يا حرام خود را حلال نمايند، گفت: لباسهاي آنان چگونه است؟ او را از وضع لباس آنها مطلع کردم از مالهاي سواري آنها پرسيد؟ صفات مالهاي سواري را براي او گفتم، گفت: چقدر مالهاي سواري آنها خوبند بعد از آن اوصاف خوابيدن شتران و بار کردن و بلند شدن آنها را براي او بيان کردم گفت: اين صفات حيوانات گردن دراز بود. آنگاه نامه اي براي يزدجرد نوشت و به قاصد داد که مضمون آن اين بود: براي من مانعي نبود که لشگري مهم به سوي تو بفرستم و حق رفاقت و پادشاهي هم مرا مانع نشد ولي اين گروهيکه قاصد تو براي من معرفي کرد اگر قصد قتال با کوهها را بنمايند آنها را خراب ميکنند و ماداميکه آنها داراي صفات مذکوره باشند اگر تنها مالهاي سواري آنان بمن حمله کنند مرا نابود ميکنند. پس توبا آنها مسالمت کن و از آنها راضي باش و ماداميکه آنان بتو هجوم نکنند تو بانها هجوم مکن. سيد بن طاووس ميگويد: يزدجرد اين نصيحت را قبول نکرد و اينمسئله براي او ناگوار بود از همين لحاظ بود که کار او رسيد بانجا که بايد برسد و قول صاحب شرع که فرموده: سلطنت آنها منقرض خواهد شد در باره يزدجرد صدق کرد.



[ صفحه 176]



فصل 2

محمد بن حسين مرزباني در مجموع خود از يسير بن حرث نقل ميکند که گفت: علي بن ابيطالب عليه السلام را در خواب ديدم که بمن فرمود: تو در باره من حرفي ميزني که شايد خدا براي آن بمن نفعي بدهد، بعد از آن فرمود: چقدر نيکو است که اغنيا بفقراتوجهي بکنند و از آن بهتر اينست که فقرا در مقابل اغنيا خود را غني معرفي کنند وبخدا اميدوار باشند. راوي گويد: گفتم: يا علي بيش از اين مرا موعظه کن ديدم نزديک من آمد و شعري فرمود:



قد کنت ميتا فصرت حيا

و عن قليل تصير ميتا



عز بدارالفنا بيتا

فابن بدار البقا بيتا



يعني تو مرده بودي و بعد از آن زنده شدي و عنقريب خواهي مرد خانه اي را از اين دار فاني کم کن و براي دار باقي بنا کن. نيزاز صادق آل محمد صلي الله عليه و آله روايتکرده که بشيعيان خود فرمود: چگونه خواهيد بود در يک مقداري از زمان که امام خود را نميبينيد و قدمهاي بني عبدالمطلب نظير دنده هاي شانه راست و مساوي خواهند بود، در آن موقع که شما اينطور شديد خدا ستاره شما را نمايان خواهد کرد، شما هم خدا را حمد و شکر کنيد. نيز آنحضرت فرمود: موقعيکه علم از پشت شما بلند شد منتظر



[ صفحه 177]



فرج باشيد. اصبغ بن نباته ميگويد: من نزد امير لمومنين عليه السلام آمد و او را متفکر ديدم بطوريکه (با انگشت خود) روي زمين خط ميکشيد گفتم: يا علي چرا متفکري آيا بزمين رغبت پيدا کردي يا از آن ميترسي؟ فرمود: نه بخدا من هرگز بزمين رغبت پيدا نکرده ام ولي در باره مولودي که يازدهمين فرزند من است فکر ميکنم که زمين را پر از عدل و داد ميکند آنطور که پر از ظلم و ستم شده باشد و راجع بحيرت و غيبتي فکرميکنم که يک عده اي بوسيله آن گمراه و گروه ديگري هدايت خواهند شد. ايضا از حضرت موسي بن جعفر عليه السلام روايتکرده که فرمود: وقتيکه پنجمين فرزند من غائب شد رحمت از دل شيعيان ما گرفته خواهد شد تا زمانيکه قائم عليه السلام ظهور کند. الله الله از خدا در باره دين خود بترسيد، کسي دين شما را از شما سلب نکند، زيراصاحب اين امر ناچار است که غائب شود و عده زيادي از آنهائيکه قائل باين دين هستند برميگردند (يعني از دين خارج ميشوند). حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام ميفرمايد: مردم ناچارند که دچار فتنه مشکلي شوند و آن فتنه موقعي خواهد بود که چهارمين فرزند من از بين شيعيان غائب شود.

فصل 3

در همان کتاب علت فالگيري سطيح را بدينطريق نقلکرده: زوجه عمران بن عامر که نامش طريفه بود و از اهل رومان بود در خواب ديد نزديک است که اشيائي غرق شوند و بوسيله غرق شدن خراب



[ صفحه 178]



شوند، بشوهر خود گفت: آن چيزي که من در خواب ديدم خواب را از من گرفته، در خواب ديدم که ابري آمد و رعد و صائقه اي ايجاد کرد و سوخت و بر هر جاي زمين هم که واقع ميشد آن را ميسوزانيد و بعد از آن غير از غرقشدن چيزي نبود، تعبير اينخواب اين بود که سيل عرم بر آنها جاري شد. همين طريفه سابق الذکر در موقع مردن آب دهان خود را در دهان سطيح انداخت و بدينوسيله سطيح فالگير شد، و قبر طريفه در جحفه است. نيز ميگويد: چشمه ابو نيزر از صدقات امير المومنين علي عليه السلام است و ابو نيزر غلام حبشي بود از علي عليه السلام که در اين چشمه کار ميکرد. ايضا مينگارد: مردي را نزد عمر آوردند که ديگري او رازده بود و يک قسمت از زبان او بطوري قطع شده بود که نميتوانست حرف بزند، عمر نميدانست که ديه اين زخم چقدر ست، علي عليه السلام بعمر دستور داد که ببين مخرج کدام يک از حروف تهجي (ا ب ت ث) که بيست و هشت حرفند قطع شده، مخرج هر يک از آنها که قطع شده باشد بايد بقدر آن ديه پرداخته شود. نيز ميگويد: از ابو حنيفه پرسيدند: لا شيي ما هو؟ يعني ناچيز چيست نتوانست جواب بگويد، پس مردي را با الاغي فرستاد خدمت امام جعفر صادق عليه السلام و گفت: اين الاغ را براي فروش بانحضرت عرضه کن اگر فرمود: قيمت آن چقدر است بگو: لا شيي و به بين که چه ميگويد: آن مرد اينکار را کرد و امام صادق عليه السلام فرمود: قيمت اين الاغ چقدر است؟گفت: لا شي امام عليه السلام فرمود: ما هم اين الاغ را به اين قيمت خريديم، تو برو نزد سراب که آن لا شيي خواهد



[ صفحه 179]



بود، زيرا که خدا در قرآن ميفرمايد: حتي اذا جاه لم يجده شيئا. و در همان کتاب مرقوم است: دو زن را که مساحقه کرده بودند نزد علي عليه السلام آوردند و آنها بعمل خود اقرار کردند، حضرت فرمود: چيزيکه در چيزي داخل نشده (بنابراين) نبايد بر آنها حد جاري کنيد (يعني آنها را سنگ باران کنيد) ولي آنها را صد تازيانه بکسري يکي يا دو تا بزنيد.

فصل 4

نيز در همان کتاب مينويسد: شريح قاضي گفت: من براي عمر ابن خطاب قضاوت ميکردم، روزي مردي را آوردند که گفت: يا ابا اميه مردي دوزن را نزد من امانت نهاده که يکي از آنها آزاد و ديگري کنيز زر خريد بود، من آن دو زن را در خانه اي نهادم و اکنون مي بينم هر دو وضع حمل کرده اند، يکي از آنها پسر و ديگري دختر آورده است و آنها هر دو ادعا ميکنند که اين پسر مال من است و از دختر بيزارند، تو در بين آنها قضاوت کن. من نتوانستم که بين آنها قضاوت کنم بحکم ضرورت پيش عمر آمدم و موضوع را براي او گفتم، گفت: چگونه ميخواهي بين آن ها قضاوت کني؟ گفتم: اگر من حکم اينمسئله را ميدانستم که پيش تو نميامدم، عمر جميع اصحاب رسول خدا را که بانها دسترسي داشت جمعکرد و بمن گفت تا مسئله را بيان کردم و عمر راجع باينمسئله با آنها مشورت کرد؟ و همه از جواب عذر خواستند. عمر گفت: من ميدانم که اينمشکل کجا بايد حل شود گفتند: مثل اينکه قصد تو علي بن ابيطالب عليه السلام گفت: آري، چگونه دست ما بدامن او خواهد رسيد؟ گفتند: شخصي را خدمت آن حضرت بفرست تا نزد تو بيايد گفت: نه، او مقام شامخي از هاشم و علمي نافع دارد ما بايدنزد او روانه شويم نه اينکه آن حضرت (نزد ما)بيايد در صورتيکه خانه او خانه حکمت و معرفت است، بلند شويد تا بحضور آن بزرگوار مشرف شويم همينکه خدمت آن حضرت آمديم ديديم که پاي ديوار خود زمين را بيل ميزند و اين آيه را ميخواند: ايحسب الانسان ان يترک سدي و گريه ميکند. صبر کردند تا آن حضرت از گريه آرام شد، از آن بزرگوار تقاضا کردند که نزد آن گروه آمد و آستين پيراهن آنحضرت دو نصف (يعني پاره) بود، آنگاه بعمر گفت: يا امير المومنين براي چه اينجا آمدي؟ گفت: امري اتفاق افتاده، شريح ميگويد: عمر بمن دستور داد تا قضيه را براي علي عليه السلام شرح دادم، علي عليه السلام بمن فرمود تو چگونه حکم کردي؟ گفتم: من حکم اينمسئله را نميدانم. آنحضرت چيزي را از زمين بر داشت و فرمود: حکم اينمسئله از اين آسان تر است، آنگاه آن دو زن را با ظرفي احضار فرمود و آن ظرف را به يکي از آنها داده فرمود: شير خود را در اين ظرف بدوش آن زن شير خود را در آن ظرف دوشيد، آنحضرت آن ظرف شير را وزن کرد و به زن دومي داده فرمود: شير خود را در اين ظرف



[ صفحه 181]



بدوش آن زن نيز اطاعت کرد و علي عليه السلام اينظرف را هم وزن کرد و بان زنيکه شيرش سبک تر بود فرمود: دختر خود را بگير و بان زنيکه شيرش سنگينتر بود فرمود: پسر خود را بگير. سپس متوجه عمر شد و فرمود: آيا نميداني که خداي تعالي (مقام) زن رااز مقام مرد پست تر قرار داده و عقل و ميراث زن را کمتر از عقل و ميراث مرد قرارداده، همينطور شير دختر از شير پسر سبک تر خواهد بود؟ عمر گفت: يا ابا الحسن حقاکه اراده خدا (راجع بخلافت) بتو تعلق گرفته ولي قوم تو زير بار نرفتند، علي عليه السلام فرمود: اي ابا حفص سخن را کوتاه کن. ان يوم الفصل کان ميقاتا

فصل 5

سيد بن طاووس گويد: در کتاب (من قدمه علمه) تاليف هلال ابن محسن در ضمن حديث طولاني ديدم که اينمسئله را (مسئله اي که در فصل چهارم گذشت) از مولاي ما علي عليه السلام پرسيدند و آنحضرت جواب واضحي فرمود و آنچه در اينجا راجع به شير فرمود: در آن جا نيز فرموده است.

فصل 6

در مجموع مر زباني مرقوم استکه غلام مهدي عباسي از دنيا رفت و آب و ملک و اثاثيه زيادي از او بجاي ماند، و وارث او فقط يک دختر بود، مهدي عباسي به نوح بن دراج که قاضي او بود دستور داد تا نظري



[ صفحه 182]



بان ميراث گرده نصف آن را معلوم نمايد، قاضي حکم داد تا کليه مال بان دختر دادند. همينکه اينموضوع بگوش مهدي عباسي رسيد در غضب شد و نوح را احضار کرده گفت: به چه مدرکي اينطور قضاوت کردي؟ نوح گفت: طبق قضاوت علي بن ابيطالب قضاوت کردم زيرا آن حضرت کليه مال را به يک دختر داد چون از آنحضرت پرسيدند بچه مدرک اين قضاوت را کردي؟ فرمود: نصف مال را بدينجهت باو دادم که فريضه خدا را عمل کرده باشم و نصف ديگر را بجهت آيه شريفه: و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض في کتاب الله. باو دادم آيه (6) سوره احزاب يعني: بعضي از خويشاوندان به بعض ديگر سزاوارترند. مهدي عباسي گفت: کسي را بياورکه اين شهادت را بدهد والا تو را کيفر خواهم کرد، نوح گفت: يا امير المومنين تو از فقها و قضات راجع به اينمسئله سوال کن اگر من دروغ گفته باشم هر عملي که ميخواهي بکن. مهدي عباسي نامه اي نوشت بفقهاي کوفه از قبيل شريک و ابن ابي ليلا و غير آنها که متولي قضاوت بودند و آن ها را خواست که در بغداد حاضر شوند، همينکه حاضر شدند راجع بقضاوت و نوح از آنها استقتا کرد همه آنها قضاوت نوح را تصديق کردند و اين قضاوترا از علي بن ابيطالب عليه السلام چند سند روايت کردند، مهدي عباسي بنوح گفت: اين دفعه تو را بخشيدم ولي اگر مرتبه ديگر اينطور قضاوت کني تو را خواهم کشت.



[ صفحه 183]



فصل 7

امير المومنين عليه السلام دختر خود ام کلثوم را بدون شاهد براي عمر ابن خطاب تزويج کرد، موقعيکه او را به خانه عمر فرستاد فرمود: بعمر بگو حاجتيکه تو بمن داري روا نخواهد شد، وقتکيه ام کلثوم نزد عمر آمد عمر دست خود را به او زد: او گفت: چرا دست خود را ببدن زن نامحرم ميزني؟ گفت: من شوهر تو هستم ام کلثوم گفت:آيا نبايد با من مشورت کني و قبل از عقد از من اجازه گرفته باشي؟ عمر فورا دست خود را عقب کشيد.

فصل 8

سيد بن طاووس ميگويد: يکي از علل طولاني شدن سلطنت فرعون و تاخير نفرين موسي و هارون عليهما السلام آن استکه ما از بعضي از تفسيرها در ذيل اين آيه که موسي و هارون عليهما السلام ميگويند: " ربنا آتيت فرعون " الي آخر آيه روايت کرديم که خدا به موسي و هارون وحي کرد: جهت اينکه ما عمر فرعون را طولاني کرديم اين است که فرعون امنيت شهر را حفظ ميکند و با بندگان ما مدارا مينمايد و انتقام از ظالم و فريادرسي را دوست ميدارد، و اينکه او ادعاي خدائي ميکند ضرري به ما نميرساند.

فصل 9

در جلد هشتم کتاب مجم البلدان مينگارد: فرعون بهامان دستور داد که نهر سردوس را حفر کند، موقعيکه هامان مشغول حفر جوي شد اهالي قريه ها هر کدام ميامدند و مالي ميدادند که عبور آن نهر از قريه آنها باشد، هامان گاهي آن نهر را بطرف مشرق و گاهي بطرف مغرب و گاهي بطرف قبله ميبرد و بدينوسيله از هر قريه اي مبلغي ميگرفت تا اينکه صد



[ صفحه 184]



هزار دينار جمع کرد و پولها را نزد فرعون آورد و قضيه را براي فرعون شرح داد. فرعون گفت: واي بر تو بر مولا لازم است که بر بندگان خود ترحم کند و بانها فيض برساند و طمع به مال آنها نکند، فورا پولهاي آنها را بانها رد کن هامان هر چه از اهل قريه ها گرفته بود بانها رد کرد، و در مصر نهري از نهر سردوس بهتر نيست زيرا که هامان در حفر آن خيلي زحمت کشيد. ابن زولاق ميگويد: وقتيکه هامان از حفر نهر سردوس فارغ شد فرعون سوال کرد: چقدر خرج آن شد؟ گفت: صدهزار دينار که آنها را اهل قريه ها بمن دادند فرعون گفت: چقدر لازم و واجب استکه گردن تو را بزنند. از بندگان من پول ميگيري که بنفع آنها کار کني؟ فورا اموال آنها را رد کن هامان هم فورا اطاعت کرد.

فصل 10

نيز در کتاب مجم البلدان گويد: در کتابي خواندم که تبت مملکتي است متصل بشهرهاي صين و از طرف ديگر بزمين هند اتصال دارد و از طرف شرق بشهرهاي هياطله است و از طرفي هم بشهرهاي ترک اتصال دارد، مردم تبت شهرهاي زياد و عمارتهاي وسيعه دارند، چيز فهم و مهمان نوازند و در آن جا ترک زياد وجود دارد که پادشاه را زياد تعظيم ميکنند چونکه پادشاه نزد آنها قديم است و ميگويند: پادشاه بهمين زودي عود خواهد کرد آب و هوا و دشت و کوههاي تبت خواص زيادي



[ صفحه 185]



دارد و انسان در آن جا هميشه خوشحال است و هيچ وقت حزن و غم و افکار باطله دچار انسان نميشود، و پير و جوان همگي از اينجهت يکسانند عجائب و تازگي ميوجات آنها قابل احصا نيست نهرها و برجهاي عجيبي دارد و طبيعت خون انسان و غيره را تقويت مينمايد. آنگاه ميگويد: اهل تبت آن قدر خوشحال و سر کيفند که هر گاه کسي از آنها بميرد چندان محزون و ناراحت نميشوند، و بعد از آن ميگويند: موقعيکه تبع از يمن حرکت کرد و از نهر جيحون عبور نموده به بخارا آمد و از آنجا وارد سمرقند شد و آن را مخروبه ديد براي عمران و آبادي آن اقدام نموده و در آن جا اقامت کرد. سپس از آن جا بطرف صين آمده مدت يک ماه در صين گردش کرد و تبت را بنا کرد و تعداد سي هزار نفر از اصحاب خود را در آن جا ساکن نمود.

فصل 11

رسولخدا صلي الله عليه و آله ميفرمايد: کسي بر مردم ظلم نميکند مگر اينکه زنازاده با شد يا رگي از زنازادگي در او وجود داشته باشد. روزي آنحضرت براي زنان صحبت ميکرد، يکي از زنان آن بزرگوار گفت: يا رسول الله اينحديث خرافه است، فرمود: تو ميداني خرافه چيست؟ خرافه مردي است پليد که زن او از جن بوده و مدتي در ميان اجنه زندگي ميکرده و بعد از آن او را رها کردند و او هر چه از آنها ديده بود براي مردم نقل ميکرد و بنقليات او خرافه ميگفتند.

فصل 12

علي بن الحسين عليه السلام بر عمر بن عبدالعزيز وارد شد و عده اي از رجال هم در آنجا بودند، همينکه آنحضرت از آن جا تشريف بردند عمر بن عبدالعزيز باهل مجلس گفت: شريفترين مردم کيست؟ گفتند:



[ صفحه 186]



ايها الامير شما خانواده شريفترين مردم هستيد زيرا که در زمان جاهليت شما با شرافت بوده ايد و در زمان اسلام هم داراي مقام سلطنت ميباشيد گفت: بخدا قسم که نه چنين است، بلکه شريفترين مردم همين آقائي بود که الان از نزد ما رفت، زيرا شريفترين اشخاص آنکسي است که مردم دوست داشته باشند از او او باشند و او دوست ندا-شته باشد که از کسي باشد و اينموضوع شرح حال اين مولا است.

فصل 13

علي بن ابيطالب (ع) ميفرمايد:



و اذا بليت بعسره فالبس لها

ثوب اليسار فان ذلک احزم



و لا تشکو الي العباد فانما

تشکو الرحيم الي الذي لا يرحم



يعني: موقعيکه بعسرت و سختي دچار شدي لباس آساني بان بپوشان، زيرا که اين عمل آسانتر است، هرگز نزد بندگان (خدا) شکايت مکن زيرا که شکايت (خداي) رحيم را نزد کسي کرده اي که رحم نميکند. نيز آنحضرت ميفرمايد:



النفس تجزع ان تکو فقيره

و الفقر خير من غني يطغيها



و غني النفوس هو الکفاف فان ابت

فجميع ما في الارض لا يکفيها



يعني: نفس (انساني) صبر ندارد که فقير باشد در صورتيکه فقر از بي نيازي که آن را سرکش کند بهتر است، بي نيازي نفوس آن استکه بقدر کفاف (و احتياج داشته باشند) اگر قبول نکنند آنچه که در زمين است آن ها را کفايت نميکند.



[ صفحه 187]



نيز ميفرمايد:



ما احسن الدنيا و اقبالها

اذا اطاع الله من نالها



من لم يواس الناس من ماله

عرض للادبار اقبالها



يعني: چقدر خوب است که دنيا (به انسان) رو کند، بشرط اينکه هر کس بدنيا نائل شد خدا را اطاعت کند، کسيکه بوسيله مال خود مردم را ياري نکند رو کردن دنيا را به پشت کردن آن فروخته است. موقعيکه امام حسن عليه السلام سستي ياران خود را دريافت و معاويه راجع بصلح براي آنحضرت و يارانش نامه نوشت، امام حسن عليه السلام خطبه اي خواند که يک قسمت از آن اين است. ما راجع بقتال با اهل شام شک و پشيماني نداريم بلکه ميخواهيم با صبر و سلامت با آن ها قتال نمائيم، ولي سلامت با عداوت و صبر با جزع آميخته شد. زيرا شما همان مردمي هستيد که در موقع رفتن به صفين دين خود را بدنياي خود مقدم ميداشتيد ولي امروز دنيار خود را بر دين خود مقدم ميداريد، بدانيد که ما با شما همان طور هستيم که قبلا بوديم اماشما با ما آن طور نيستيد که قبلا بوديد، شما براي دو مقتول گريه ميکنيد: يکي قتيل صفين و ديگري قتيل نهروان که خون او را از ما مطالبه ميکنيد، آن افرادي که گريه ميکنند شکست خورده و آنهائيکه باقي هستند فرياد ميزنند. معاويه ما را به سوي امري دعوت ميکند که عزت و عدالتي در آن وجود ندارد، اگر شما اراده موت داريدما حکومت آن را نزد خدا ميبريم و چنانچه شما اراده زندگي و حيات را داشته باشيد ما از شما قبول ميکنيم و از شما رضايت ميخواهيم، آنگاه مردم از همه طرف تقاضا کردند که



[ صفحه 188]



ما زندگي را ميخواهيم ما زندگي را ميخواهيم.

فصل 14

امام حسين عليه السلام بعبدالله بن عباس در بين گفتگوئي که با يکديگر کردند فرمود: من در عراق کشته خواهم شد، اگر در عراق کشته شوم نزد من محبوب تر است از اينکه ريختن خون مرا در حرم خدا و رسول صلي الله عليه و آله حلال نمايند.

فصل 15

امام حسن عليه السلام بعمرو عاص فرمود: تو نظير سگ هستي زيرا سگ سرش و دمش پسنديده نيست و قديم آن مذموم و جديدش بشرک موسوم، تو در رختخاب مشترک متولد شدي و در باره تو پنج نفر ادعا کردند (يعني هر يک از آن ها ميگفت: اين پسر مال من است) عاقبه الامر لئيم و خبيث ترين آنها غالب شد (و تو را به دروغ، پسر خود قرارداد). توئي که به پيغمبر صلي الله عليه و آله طعنه زده ابتر گفتي، توئي آن سواري که براي ناقص و تلف کردن (جعفر بن ابيطالب) نزد نجاشي رفتي، توئي آن کسيکه بوسيله هفتاد شعر رسول خدا صلي الله عليه و آله را هجو کردي تا اينکه آنحضرت بتونفرين کرد و فرمود: خدايا بشماره هر بيتي او را لعنتي جزا بده، توئي آنکسيکه آتشي را در مدينه براي (کشتن) عثمان روشن کردي و بسوي فلسطين فرار کردي و بعد ازآن دين خود را بدنيا فروختي و با معاويه بيعت نمودي. معاويه ميگويد: امام حسن عليه السلام هيچوقت نزد من نميايد مگر اينکه زود خارج ميشد زيرا خائف بود که اگرزياد با من تکلم کند



[ صفحه 189]



شمشيردارها بمن حمله کنند. روزي قاصد معاويه بامام حسن عليه السلام گفت: از خدا ميخواهم که تو را حفظ نمايد و اين قوم (معاويه و تابعين او) را هلاک کند، امام عليه السلام فرمود: آرام باش و بکسي که تو را امين ميداند خيانت مکن، براي تو همين بس که مرا براي جدم رسول الله صلي الله عليه و آله و پدر و مادرم دوست ميداري و يک نوع از خيانت اين است که گروهي تو را مورد وثوق بدانند و تو دشمن آنها باشي و بر آنها نفرين کني.

فصل 16

امام حسين عليه السلام ميفرمايد: پدرم هميشه راهنماي افراد جاهل بود و اشخاص غافل را هشيار ميفرمود، حرف نميزد مگر بحق، باطل را گوارا نميدانست و لو اينکه بنظرش خود بيايد، بازوي آن حضرت قوي و بتنهائي (در راه خدا) جهاد ميکرد، برادر (ديني) خو را فريادرس و دشمن او را قتال بود گرفتاري برادر (ديني) را برطرف ميکرد در موقع سختي او در فکر او بود که او را نجات دهد. موقعيکه خدا رسول خود صلي الله عليه و آله را بجوار رحمت خود دعوت کرد قريش (راجع بخلافت) از آن حضرت ناراضي بودند، آ نحضرت آنها را رها کرد نظير چوپاني که گوسفندان را براي شخص ابلهي واگذارد، آنگاه که مردم با ابوبکر بيعت کردند مودت و دوستي خود را نسبت به ابوبکر عملي ميکرد و از نصيحت ابوبکر مضايقه نميفرمود. بعد از آنکه عمر بمسند خلافت نشست و عده اي از او راضي و گروهي ناراضي بودند نيز پدرم از آنهائي بود که بيعت عمر را دوست ميداشت و از خلافت او ناراضي نبود، سپس که مردم با عثمان بيعت کردند از مشورت با پدرم بي نياز نبودند، و وقتيکه عثمان کشته شد پدرم کسي را که لياقت خلافت داشته باشد نديد و کسي را که بر خلافت حريص باشد نيافت والا خلافت را باو واگذار ميکرد. پدرم متولي امر خلافت شد بجهت حدودي که تعطيل شده بود و دستوراتيکه متروک و مجهول مانده بودند، بعد از آن علم و بيرقهاي نفاق که دنيا براي صاحبان آنها لبخندي زده و خود را براي آنها زينت کرده و گوشه ابروئي بانها نشان داده بود بر عليه پدرم متفق شدند و پدرم دائما بست و بارهاي آنها را درهم ميشکست و دريدگي آنها را مي دوخت تا اينکه خدا آن حضرت را در بهترين حالات و ساعات قبض روح کرد. سيد بن طاووس ميگويد: اگر اين حديث صحيح باشد (بايد آن را تفسير کرد) و گفت معناي اينکه مولاي ما علي عليه السلام از خلافت عمر ناراضي نبود اين است که آن حضرت ميدانست که شهرائي بدست عمر فتح خواهد شد، و ديگر اينکه قريش با خلافت آن بزرگوار موافق نبودند، آيا قول امام حسين عليه السلام را که ميفرمايد: پدرم آنها را رها کرد آنطور که شبان گله را براي شخص ابلهي واگذار کندملاحظه نميکني؟ يعني علي عليه السلام امام و چوپان اين امت بود، ولي آنها را بجهت نبودن ناصر رها کرد آن طور که عيسي عليه السلام امت خود را واگذار نمود و خدا او را باسمان بالا برد. مترجم گويد: با تمام اين تفسرهائيکه سيد بن طاووس رحمه الله از اين حديث کرد باز هم اين حديث خالي از اشکال نيست بلکه بايد گفت: قابل قبول نيست زيرا آن شهرهائي را که عمر بوسيله لشگر اسلام فتح کرد علي عليه السلام هم با بودن لشگر اسلام ميتوانست فتح کند بلکه بايد گفت: شان



[ صفحه 191]



علي عليه السلام بالاتر از اينها است، و اينکه قريش با خلافت آن حضرت موافق نبودند دليل اين نيست که علي عليه السلام بخلافت عمر راضي بوده، رضايت علي عليه السلام اين بود که با عمر بيعت کند ولي بثعت نکرد.

فصل 17

جابر بن عبدالله از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت کرده که فرمود: در بين فرزندان او يعني عباس پادشاهاني بوجود ميايد که امر امت مرا بچند رنگ در مياورندو خدا بواسطه آنها دين را تغيير خواهد داد.

فصل 18

امام جعفر صادق عليه السلام ميفرمايد: امام زمان صلوات الله عليه در روز عاشورا قيام ميکند. رسول خدا صلي الله عليه و آله ميفرمايد: موقعيکه... شام برگشت مثل اينکه من شخص متکبر يا گرسنه اي را که مانع گرگ تپه و صحرا نخواهد شد ميبينم و آن موقع فرج اين (امت نزديک) است.

فصل 19

سيد بن طاووس ميگويد: د رجلد سوم تاريخ ابن اثير ديدم که هرقل گردش کرد تا وارد سمياط شد، موقعيکه قصد برگشتن کرد بالاي بلندي آمد و نگاهي بشام کرده گفت: السلام عليک يا سوريه يکنوع سلامي که بعد از آن (بين من و تو) اجتماعي نباشد و من بسوي تو عود نميکنم مگر با خوف و ترس تا اينکه آن مولود شوم متولد شود ايکاش متولد نميشد، چقدر عمل او شيرين است، و فتنه او براي روم تلخ خواهد بود. سيد بن طاووس گويد: من نميدانم که منظور او از مولود شوم چيست؟ ظاهر اين است که منظورش آن کسي است که قسطنطنيه را فتح ميکند.



[ صفحه 192]



فصل 20

سيد بن طاووس رحمه الله ميگويد: در جلد سيزدهم معجم البلدان ديدم: آن موقعيکه عبدالملک مروان عامل خود موسي بن نصير را به طرف مغرب فرستاد که آن را فتح کند وبفتح آن موفق نشد ديد که بر يکطرف ديوار آن بزبان حميريه چيزي نوشته شده است همينکه آن را استنساخ کردند ديدند که نوشته است:



ليعلم ذوا العزا المنيع و من

يرجوا لخلود و ما حي بمخلود



لو ان خلقا ينال الخلد في مهل

لنال ذلک سليمان بن داود



سالت له عين القطر فائضه

فيه عطا جليل غير مصرود



قال للجن ابنو الي به اثرا

يبقي الي الحشر لا يبلي و لا يودي



فصيروه صفاحا ثم ميل به

الي السما باحکام و تجويد



فافرغوا القطر فوق السور منحدرا

فصار صلبا شديدا مثل صيحود



و صب فيه کنوز الارض قاطبه

و سوف تظهر يوما غير محدود



لم يبق من بعدها في الارض سابغه

حتي تضمن رمسا بطن اخدود



و صار في قعر بطن الارض مضطجعا

مضمنا بطوابيق الجلابيد



هذا ليعلم ان الملک منقطع

الا من الله ذي التقوي و ذي الجود



فصل 21

سويره بن قدامه ميگويد: من با مولاي خودم علي بن ابيطالب عليه السلام در نهروان بودم، موقعيکه از قتال فارغ شديم و بزمين بابل پياده شديم نزديک بود که آفتاب غروب کند و آن حضرت نماز نخوانده بود، گفتم: يا علي چرا نماز نميخواني؟ فرمود: اين زمين دو مرتبه مصيبت



[ صفحه 193]



ديده است اينک توقع دارد که مرتبه سوم نيز ببيند،همينکه آفتاب غروب کرد ديدم مولاي من علي عليه السلام بعربي يا سرياني تکلمي کردو آفتاب برگشت، آنگاه بمن فرمود: اذان بگو من اذان گفتم و نماز خوانديم وقتيکه از نماز فارغ شديم ديدم که ستاره ها کاملا پيدا شدند، من گفتم: يا علي شما فرموديد: دو مرتبه پس مرتبه سوم چه موقع خواهد بود؟ فرمود: اذا عقد الجسر بارضهاو طلعت النجوم ذات الذوائب من المشرق هناک يقتل علي جسرها کتائب.

فصل 22

جاماسب حکيم ميگويد: قمر را دوازده قران خواهد بود که هر قراني شصت سال است و درهر سه مثلثي براي عالم حکمي واقع خواه شد. موقعيکه قران دهم به پايان رسيد و مقدار کمي از قران يازدهم داخل شد بني قنطورا ظاهر ميشوند و بر بندگان خدا مسلط شده شهرها را خراب ميکنند، و موقعيکه قران يازدهم بپايان رسيد بني قنطورا بني اصفر را ميکشند و مالک زورا (يعني بغداد) ميشوند و اسلام از دست مي رود و مالک شرق و غرب دنيا خواهند شد و موقعيکه قران دوازدهم که آخرين قرانهاي قمريه است فرا رسيد کليه اديان مضمحل ميشوند، و وقتيکه کار باينجا رسيد آن شخص خائف ظهور ميکند و آن ابتدا دولت او و اول تاريخ مذکور و آخر تاريخ اول خواهد بود و عيسي از آسمان نازل ميشود و اديان را تجديد مينمايد و خدا را مورد پرستش قرار ميدهد



[ صفحه 194]



کتب محمد بن محمد بن محمد بن عبدالرحمان انماطي.

فصل 23

علي بن ابيطالب عليه السلام ميفرمايد: آگاه باشيد که قبل از اين در عالم اعجوبه هائي بوده است و بعد از اينهم در اين عالم ظهور خواهند کرد. اينجهان مرکزعلائمي است از قبيل غلبه بنوقنطورا (طايفه ترک يا سودان) و سلطنت آنان در عراق واطراف شامات و بازي کردن آنها با برادران و خواهران نجيت. جابر انصاري روايت کرده که روزي رسولخدا صلي الله عليه و آله در بين اصحاب خود نشسته بود و جبرئيل بر آن حضرت نازل شده گفت: خدا تو را سلام ميگويد و تو را بجهت اسلام سلام و درودمخصوص مي رساند آن بزرگوار فرمود: جبرئيل اسلام چيست؟ گفت: پنج نهري که عبارتند از: سيحون، جيحون، دو نهر فرات و نيل مصر، زيرا اين پنج نهر براي تو و اهل بيت وشيعيان تو مقرر شده اند. خدايتعالي ميفرمايد: قسم بعزت و جلال خودم هر کسيکه يک قطره از اينرا بياشامد بايد با رضايت تو باشد و در روز حساب که مردم براي حساب قيام کنند من کسي را داخل بهشت نخواهم کرد مگر اينکه تو از او راضي باشي و او راحلال کني، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خدا را براي اين نعمت شکر ميکنم.جبرئيل گفت: يا رسول الله تو را بقائم مژده ميدهم که از فرزندان تو خواهد بود و ظهور نميکند تا اين نهرهاي پنجگانه را کفار مالک شوند، در اينموقع است که خدا اهل بيت تو را ياري ميکند و بيرقي از اهل ضلالت تا قيام قيامت بلند نخواهد شد.



[ صفحه 195]



آنگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله خدا را سجده کرد و مسلمين را از اين نعمت بشارت داد و فرمود: اسلام در ابتدا امر غريب بود و بعد از اينهم غريب خواهدشد، از آن حضرت توضيح خواستند؟ فرمود: پنج نهريکه خدا براي من و اهل بيتم قرار داده از اينقرار است: سيحون، جيحون، دو نهر فرات و نيل مصر، موقعيکه کفار اين پنج نهر را تصرف کردند اسلام مالک شرق و غرب عالم خواهد شد و در آنوقت خدا اهل بيت مرا به اهل کفر و ضلال نصرت ميدهد و بيرقي از اهل ضلال تا قيام قيامت بر پا نخواهد شد.

فصل 24

قبل از اينکه امام زين العابدين عليه السلام در جامع کوفه وارد شود در نجف اشرف توقفي فرمود: و نماز خواند و بعد از آن فرمود: هي هي يا نجف و گريه کرد و گفت: چه بلائيکه در نجف رو ميکند؟ از آنحضرت پرسيدند: چه بلائي؟ فرمود: موقعي که سيل نجف را پر کند و آتش در حجاز دچار سنگ و ريگها شود (عبارت عربي اينست: و ظهرت النار بالحجاز في الاحجار و المدر) و قوم تاتار بغداد مالک شوند منتظر قائم عليه السلام باشيد. روايت شده که از صادق آل محمد صلي الله عليه و آله راجع بظهور قائم اهل بيت پرسيدند آن حضرت آه سردي کشيده گريه کرد و فرمود: چه بلائي که دامنگير او خواهد شد، وقتي افراد اخته (اشخاصيکه بيضه آنها را کشيده اند) و زنهاو اهل سودان حکومت کنند و جوانها و بچه ها امارت نمايند و جامع کوفه خراب شود و آن دو جسر بسته شوند در آن موقع سلطنت بني عباس دچار زوال ميشود و قائم ما اهل بيت ظهور خواهد کرد. (مترجم گويد:



[ صفحه 196]



شايد منظور از سلطنت بني عباس آنهائي باشند که بعدا بوجود بيايند).

فصل 25

ابن شهر آشوب در جلد هشتم مناقب راجع بعلائم ظهور ميگويد: در بغداد دو قريه جابيه شام و بصره زلزله اي رو ميدهد و آتشي از آذربايجان ظهور ميکند که هيچ چيز جلوگير آن نخواهد بود، شام خراب ميشود و پل بغداد نزديک کرخ بسته خواهد شد و در آن جا باد سياهي در اول روز بلند ميشود، و زلزله اي در آن رخ ميدهد که بيشتر آن فرو خواهد رفت، اختلاف دو صف از عجم و خون ريزي بين آنها، غلبه غلامهاي زرخريد بر شام، صدائي از آسمان که کليه اهل زمين هر کدام بلغت خود آن را ميشنوند و هر کسي را به اسم پدر و مادرش صدا ميزند، و يک صورت و سنيه در قرص خورشيد ظاهر ميشود، بيست و چهار بارندگي پي در پي در جمادي الاخره و ده روز از رجب خواهد شد و زمين پس از مردن بجهت آن بارندگي زنده ميشود و برکتهاي خود را معرفي ميکند و بعد از آن درد و بلا از بين خواهد رفت.

فصل 26

ابوالحسن کاشاني گويد: طالع رسولخدا صلي الله عليه و آله ميزان و عطارد که در برج ثابت است و صاحب ستاره غيب که در برج ثابت است و مشتري که در برج خود ميباشددلالت دارد بر اينکه نبوت آن حضرت تا روز قيامت باقي خواهد ماند و شريعت آن بزرگوار دائما رو بزيادي ميرود، و موقعيکه پانصد سال از وقت مفارقت او از اين دائره گذشت روم مصادف ميشود با اولاد آن حضرت بنابر آنچه يعقوب بن اسحاق کندي و ابومعشر بلخي و يحيا بن ابي منصور ذکر کرده اند و خطهاي آنها



[ صفحه 197]



نزد خلفا موجود است. کاشاني ميگويد: زهره و عطارد در برج قمرند و عطارد برج قرآن است پس بنابر اين شريعت نبوي صلي الله عليه و آله الي يوم القيامه باقي خواهد بود و خلافت هم گاهي (بديگري) منتقل ميشود و گاهي برميگردد (به اين خانواده). آنگاه ميگويد: اختلافيکه در طالع آن حضرت واقع است همان مسلط شدن بني اميه و بني عباس است خلافت بگروهي از مردم فارس منتقل خواهد شد زيرا که دين آن حضرت برقرار خواهد بود، و چون زحل دليل بر اولاد او ميباشد ايجاب ميکند که فرزندان آن حضرت در ابتداي امر دچار مصيبت و قتل و خوف شوند و موقعي که از وفات آن بزرگوار پانصد سال گذشت دولت به طالبيه رو ميکند و آنها بر کفار و ملحدين طفر پيدا ميکنند و عدل را ظاهر مينمايند و کليه عالم متدين بدين نيکوئي ميشوند.

فصل 27

ابو مشعر ميگويد: جاماسب و زردشت در هزار سال قبل از بعثت پيغمبر صلي الله عليه و آله حکم کرده اند که طالع قرآن (نشان ميدهد) که شريعت رسول الله صلي الله عليه و آله تا روز قيامت باقي خواهد بود. و گفته اند: در ابتداي موت او سلطنت از دست اهل بيتش ميرود و سيصد و شصت سال بعد از وفات آن بزرگوار سلطنت از دست اصحابش خواهد رفت و بعد از پانصد سال بسوي آنها مراجعت ميکند و طالبيين بر عالم مستولي ميشوند و عدل و انصاف را ظاهر ميکنند.



[ صفحه 198]



اعبد زحل ميگويد:



و وديعه من سر آل محمد (ص)

اودعتها و جعلت من امنائها



فاذا رئيت الکوکبين تقاربا

في الجدي بين صباحها و مسائها



فهناک يطلب ثار آل محمد

و ثراثها بالسيف من اعدائها



يعني امانتي از آل محمد صلي الله عليه و آله را (بتو) مي سپارم و تو از امينهاي آن (امانت) هستي: وقتيکه ديدي دو ستاره در صبح و شب در جدي نزديک يکديگر شدند، آن موقع خون و ميراث آل محمد صلي الله عليه و آله بوسيله شمشير از دشمنانشان گرفته خواهد شد.

فصل 28

ابن شهر آشوب در جله هشتم مناقب ميگويد: محمد بن علي نوشجاني يزدجرد را از روز قادسيه و پنجاه هزار کشته اهل فارس خبر داد و يزدجرد بسوي اهل بيت خود فرار کرد موقعيکه بر در ايوان کسرا رسيد گفت: السلام عليک ايها الايوان اين منم که پيش ازاين رفتم و اينک من با آن مردي که از فرزندان من است و هنوز زمان او نرسيده نزد تو مراجعت کرده ايم. سليمان ديلمي ميگويد: از صادق آل محمد صلي الله عليه و آله پرسيدم: منظور از آن فرزندي که يزدجرد گفت کيست؟ فرمود: منظورش قائم شما يعني ششمين فرزند من است. زيرا که يزدجرد از طرف مادري پدر امام زمان عليه السلام است بجهت اينکه مادر امام زين العابدين عليه السلام که شهربانو باشد دختر يزدجرد بوده و امام زين العابدين يکي از اجداد امام زمان است.



[ صفحه 199]



فصل 29

ثوبان، غلام رسول خدا صلي الله عليه و آله از آن حضرت روايت کرده که فرمود: نزديک شده که کليه امم بدور شما اجتماع کنند آنطور که خورندگان غذا بدور کاسه جمع ميشوند، پرسيدند: از جهت اينکه (نفرات) ما کم است؟ فرمود: نه بلکه شما زياد هستيد ولي نظير غثا خواهيد بود. عظمت و مهابت از شما گرفته شد، و وهن در دلهاي شما جاي گزين ميشود، گفتند: وهن چيست؟ فرمود: حب دنيا و بيزاري از موت.

فصل 30

ابن مسعود از حضرت محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله روايتکرده که فرمود: اين امر (خلافت) هميشه در بين شما خواهد بود و شما متولي آن خواهيد بود تا آن موقعيکه عمل بر خلافي انجام نداده باشيد وقتي که عمل بر خلاف انجام داديد خدا شريرترين خلق خود را بر شما مسلط ميکند تا شما را چون شاخه درخت پوست بکند (مترجم گويد: حديث 29 و 30 قبل از اين هم ذکر شدند).

فصل 31

سيد بن طاووس گويد: بعضي از شعرا اين اشعار را در مدح مولودي سروده اند:



حملت به ام مبارکه

و کانها بالحمل ما تدري





[ صفحه 200]





حتي اتمت شهر تاسعها

ولدته مشبه ليله القدر



فاتين فيه فقال اسرته

يرجي لحمل نوائب الدهر



و النور کلل وجهه فبدا

کالبدر او ابهي من البدر



و نذرن حين راين غرته

ما ان بقين و فين بالنذر



لله صوما شکر انعمه

و الله اهل الحمد و الشکر



و شهدن ان علي شمائله

نص الا له عليه بالنصر



و نفوذ امر في البزيه لا

يعصي له في البر و البحر



فصل 32

مسعده گويد: ابو بصير از صادق آل محمد صلي الله عليه و آله پرسيد: آيا امير المومنين عليه السلام همان طور که عده اصحاب قائم عليه السلام را ميدانست جا و مکان آنها را هم ميدانست؟ فرمود: آري بخدا قسم اسم آنها و اسم پدران و مکانشان را يکي يکي ميدانست، راوي گفت: فداي تو شوم هر چه را علي عليه السلام ميدانست امام حسن هم مي دانست و آنچه را که امام حسن ميدانست امام حسين هم مي دانست، هر چه را امام حسين مي دانست شما هم ميدانيد پس مرا از تعداد و مکان ياران آنحضرت مطلع فرما؟. امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: روز جمعه بعد از نماز نزد من بياروز جمعه خدمت آن حضرت رفتم فرمود: آنشخصي که نويسنده تو بود کجا است؟ گفتم: او شغل زيادي دارد و من دوست ندارم که شنيدن اين مسئله از وقت احتياجم عقب بيفتد، آن بزرگوار بشخصي فرمود: بنويس:



[ صفحه 201]



بسم الله الرحمن الرحيم اين خلاصه قول پيغمبر صلي الله عليه و آله است که بر علي بن ابيطالب عليه السلام املا فرموده ونام و نشان اصحاب موافق قائم عليه السلام را که هنوز در دنيا نيامده اند براي آن حضرت بيان نموده است، اصحاب قائم عليه السلام در آن سالي که امر خدا در آن ظاهر ميشود و صوتي شنيده خواهد شد همه در يکشب روانه مکه خواهند شد، اصحاب قائم عليه السلام همه از نجبا و فقها و حکام و عابدين و مرابط و سياحين ميباشند (معني مرابط و سياحين بعدا مي آيد). از طواس شرقي يکنفر - از شام دو نفر - از فرغانه يکنفر - از ترمذ دو نفر - از صامغان دو نفر - از نيزبان چهار نفر - از افنون نه نفر - از طوس پنج نفر - از فاراب دو نفر - از طالقان بيست و چهار نفر - از مرو دوازده نفر - از جبال غور هشت نفر - از نيشابور هفده نفر - از سيستان سه نفر - از بوشنج چهار نفر - از روي هفت نفر - از هرات دوازده نفر - از طبرستان چهار نفر- از تل مورون دو نفر - از جرجان دوازده نفر - از فلسطين يکنفر - از... سه نفر -از طبريه يکنفر - از همدان چهار نفر - از بابل يکنفر - از کيدر دو نفر - از سبزوار سه نفر - از کشمير يکنفر - از حران يکنفر - از رقه سه نفر - از رافقه دو نفر - از حلب چهار نفر - از قبرس دو نفر - از بتليس يکنفر - از دمياط يکنفر - ازدمشق سه نفر - از بعلبک يکنفر - از تل شيزريک يکنفر - از فسطاط چهار نفر - از قلزم دو نفر از شوشتر يکنفر از برذعه يکنفر از فارس يکنفر - از تفليس يکنفر - ازصنعا يکنف ر- از ماذن يکنفر - از طرابلس يکنفر - از قيروان يکنفر - از ايله يکنفر از وادي القري يکنفر - از خيبر يکنفر -



[ صفحه 202]



ازب در يکنفر - از الحان يکنفر - از مدينه يکنفر - از ربذه يکنفر - از کوفه چهار نفر - از حيره يکنفر - از کوثي يکنفر - از طي يکنفر - از زبيده يکنفر - از برقه دو نفر از اهواز دو نفراز اصطخر دو نفر - از بيداميل يکنفر - از ليان يکنفر - از... يکنفر - از حلوان دو نفر - از بصره سه نفر - از اصحاب کهف چهار نفر - و آن دو تاجري که از عانه بسوي انطاکيه خارج ميشوند، و يازده نفري که از روم طلب امنيت ميکنند و آن هائيکه بسرانديب نازل ميشوند - از سمندر چهار نفر - آن مردي که در سلاهط از مرکب مفقود ميشود آن دو نفري که از شعب به سندانيه فرار ميکنند - از نخشب يکنفر - آن مردي که از بلخ از دست عشيره خود فرار ميکند - آن کسي که از سرخس بوسيله قرآن با دشمنان استدلال ميکند. اينها سيصد و سيزده نفرند که خدا همه را در يکشب جمعه در مکه معظمه جمع ميکند، شب را در بيت الله الحرام صبح ميکنند و احدي از آنها تخلف نخواهد کرد، آنگاه در بين کوچه هاي مکه منتشر ميشوند و جستجوي اطاق ميکنند که سکنا نمايند، اهل مکه آنها را نميشناسند زيرا که در آن موقع آمدن قافله از شهرهابراي حج عمره يا تجارت نزد آنها سابقه ندارد، پس عده اي از اهل مکه بيکديگر ميگويند: اين گروه غريبي که ما امروز در مکه مي بينيم تاکنون نديده بوديم، اينهااهل يکشهر نيستند از يک قبيله هم نيستند اينها که اهل و عيال و مالهاي سواري ندارند؟ در ين بين مردي از بني مخزوم مي آيد (و کلام آنها را قطع کرده) مي گويد:من امشب خواب عجيبي ديده ام که خيلي از آن خائف و ترسانم آن جمعيت مي گويند: بياتا نزد فلاني ثقفي برويم و تو خواب خود را



[ صفحه 203]



براي او بگو، همينکه نزد آن شخص ثقفي مي آيد آن مرد مخزومي مي گويد: در عالم خواب ديدم که قطعه ابري از آسمان آمد تا اينکه بر کعبه فرو نشست بعد از آن ديدم که در آن ابر ملخهائي است که داراي بالهاي سبزي هستند، آنگاه بطرف يمين و شمال پرواز کردند و بهر شهري که مي رسيدند آن را آتش ميزدند و بهر بنائي که مصادف ميشدند آن را خراب مي کردند. آن مرد ثقفي مي گويد: تعبير اين خواب اين است که امشب لشگري از لشگرهاي خدا بر شما وارد شده و شما قدرت مقاومت با آنها را نداريد، مي گويند: آري بخدا قسم ما امروز چيز عجيبي ديديم و جريان آن جمعيت را نقل ميکنند، آنگاه از نزد او بلند ميشوند که در مقابل آنها قيام کنند ولي خدا دل هاي اهل مکه را پر از خوف و ترس خواهد کرد. اهل مکه بيکديگر مي گويند: در باره اين گروه تعجيل نکنيد زيرا که عمل ناپسندي انجام نداده اند و اسلحه (برخ شما) مکشيده اند و عمل بر خلافي را مرتکب نشده اند، شايد در ميان اين قوم مردي از قبيله شما باشد، اگر عمل بر خلافي از اين گروه سر زد آنگاه آنها را خارج کنيد. و اصحاب قائم عليه السلام با سيماي نيکو مشغول عبادت و اعمال حج خواهند شد و آنها در کعبه اي هستند که هر کس داخل آن شود خوف و ترسي ندارد مگر وقتي که در کعبه ايجاد حادثه اي کنند و آنها ايجاد حادثه اي نکرده اند که حرب با آنها واجب شود. مرد مخزومي که سرپرست آن مردم است مي گويد: من مطمئن نيستم از اينکه اين جمعيت بدون اصل و ريشه باشد وقتي که



[ صفحه 204]



صاحب اصلي اينها بيايد تکليف و جلالت شان آنها معلوم خواهد شد، قبل از اينکه اصل آنان بدست آيد آنها را شماره کنيد تا ببينيد که جمعيتشان در اينشهر کم و عزتشان زياد است، زيرا اين گروه بعد از اين جلال و شاني پيدا ميکنند و تعبير خواب من برحق خواهد بود. بعضي از اهل مکه بيکديگر ميگويند: بر فرض اينکه بقدر اينها جمعيت بيايد نبايد شما را خوفي باشد زيرا که اين قوم اسلحه ندارند و سنگر و پناهي ندارند که بان پناهنده شوند، اگر لشگري بطرف شما بيايد شما در مقابل آنها قيام کنيد که آنها در مقابل شما چون شربت آبي هستند که شخص تشنه بياشامد، دائما در اينگونه گفتگوها خواهند بود تا شب فرا مي رسد و خواب بر آنها مستولي شده متفرق ميشوند و بعد از آن اجتماع نميکنند. آنگاه قائم عليه السلام قيام ميکند و اصحاب قائم عليه السلام نظير فرزندان يک پدر و مادر که صبح متفرق و شب اجتماع نمايند با يکديگر ملاقات ميکنند. ابو بصير به امام صادق عليه السلام گفت: فدايت شوم غيراز اين عده در روي زمين مومني نخواهد بود؟ فرمود: چرا ولي اين عده اي که قائم عليه السلام در ميان آنها ميايد از نجبا و فقها و حکام و قاضيهائي هستند که ظاهرو باطنشان يکي است و هيچ حکمي بر آنها مشکل نميشود. نيز ابو بصير گويد: از امام جعفر صادق عليه السلام راجع به اصحاب قائم عليه السلام پرسيدم: آن حضرت مرا از جا و مکان تعداد آنها مطلع کرد همينکه سال دوم شد نزد آن برزگوار آمدم و گفتم: قصه مرابط و سياح چيست؟ فرمود: (آنها چند نفرند، اول) مردي است از اهل اصفهان از



[ صفحه 205]



فرزندان دو دجال او را برگشتي است که داراي هفت چيز است و غير از خود او کسي نميداند، اين مرد از شهري خروج ميکند و در شهرها گردش نموده طلب حق مينمايد و بهيچ مخالفي ملحق نميشود مگر اينکه حق او را رد ميکند، آنگاه به طرايزون که مابين اسلام و روم است ميايد و بمردي از نصارا که ميخواهد به امير المومنين عليه السلام برسد اصابت ميکند و او را شبانه ميبرد. و اما سياحي که طلب حق ميکند: او مردي است از اهل نخشب که احاديث زيادي نوشته و اختلاف را ميداند و هميشه طلب عم ميکند تا اينکه صاحب الامر عليه السلام را بشناسد و دائما کار او اينست تا اينکه صاحب الامر عليه السلام نزد او ميايد. و اما مردي که از عشيره و خويشان خود متواري ميشود: آن کسي است که به اهواز فرار ميکند و در يکي از دهات آن سکنا مينمايد تا اينکه امر خداي عز و جل به او برسد و با هيچيک از مخالفين ملاقات نميکند مگر اينکه بوسيله قرآن با او مباحثه ميکند تا اينکه امر و حق ما را ثابت نمايد. و اما متخلي بقلبه: او مردي از فرزندان روم از قريه اي است که آن را قونيه ميگويند و هميشه مطيع مقاله خود خواهد بود تا آنموقعيکه خدا بر او منت نهاده و امري که براي او مسلم و محقق است به او معرفي نمايد، او داخل سقليه ميشود و خدا را عبادت ميکند تا وقتي که نداي حق را بشنود و اجابت کند. و اما آن دو مردي که از سندانيه و شعب فرار ميکنند دو نفرند که



[ صفحه 206]



يکي از آنها اهل کيدر و ديگري اهل حبابا خواهد بود که بسوي مکه خارج ميشوند و هميشه مشغول تجارت شده تا اينکه در شعب ميروند و تجارت آنان نيکو شده مدتي در آنجا بسر ميبرند، موقعيکه اهل شعب آنها را شناختند در صدد اذيتشان بر ميايند و کار آنها را در هم و برهم ميکنند، پس يکي از آنها به رفيق خود گويد: آن گروه ما را اذيت کردند تا اينکه از شهر خود مفارقت کرده بسوي مکه فراري شديم و از مکه بشعب آمدين و گمان ميکرديم که اذيت اهل شعب از اهل مکه کمتر است و عملي را که آنها کردند ملاحظه کردي؟ پس بهتر اين است که ما بسوي شهرهاي ديگر يويم تا اينکه خدا عدل يا موتي مرحمت فرمايد، آنگاه مجهز ميشوند و بسوي برقه خارج ميشوند و از آنجا حرکت کرده به سندانيه ميايند و اقامت ميکنند تا شب کذائي. و اما آن دو تاجري که بسوي انطاکيه ميشوند آنها دو نفري هستند که نام يکي از آنها سليم و ديگري سلم است و داراي غلام عجمي که و را مسلم مي گويند ميباشند، آنها با رفقاي تاجري بسوي انطاکيه مي آيند و چون نزديک انطاکيه رسيدند صدائي را ميشوند و بنحوي بسوي آن صدا عزيمت مينمايند که گوئي غير از آن مطلوبي ندارند لذا تجارت را فراموش ميکنندو بدنبال آن صدا مي روند، وقتي که رفقاي تاجر آنها وارد انطاکيه شوند آنها را نميبينند و از آنها خبري ندارند، تجار به يکديگر مي گويند: منزل و ماواي آنها رامي دانيد؟ مي گويند: آري. آنگاه اشيا تجارتي آنها را ميخرند و براي اهل و عيالشان مياورند همين که تجار آمدند و اجناس آنها را بخانواده هاشان دادند بيشتراز شش ماه نميکشد که خود آنها با مقدمه قائم عليه السلام ميايند. آنها گروهي هستند که از دست همسايگان و اهل و عيال خود و پادشاه خود مستاذي ميشوند و هميشه دچار اين بلا هستند تا اينکه نزد پادشاه روم آمده قصه خود را شرح مي دهند و او را از اذيت هاي قوم و ملت خود آگاه ميکنند پادشاه روم بانها تامين جاني مي دهد وقسمتي از زمين قسطنطنيه را بانها اختصاص مي دهد و تا شب معهود در آنجا خواهند بود، همين که شب معهود رسيد و آنها از آن جا رفتند همسايگان و اهل آن زمين آنها را نميبينند، از همياسگان نزديک آنها استفسار مي کنند ولي آن ها هم خبري نخواهندداشت. بعد از آن پادشاه روم را از اين قضيه آگاه ميکنند و ميگويند: که آيا مفقودشده اند. پادشاه روم مفتش هائي براي يافتن آنها درب دروازه ها مامور ميکند ولي کوچکترين خبري از آن ها بدست نميايد، پادشاه را نگراني زيادي عارض ميشود و نزد همسايگان آنها فرستاده ميگويد: شما آن مردمي هستيد که آنها را امان داده ايد، هربلائي که به سر آنها آمده شما آورده ايد، يا بايد آنها را حاضر کنيد يا خبري از آنها بياوريد که کجا رفتند و آن خبر طوري واضح باشد که جاي شکي باقي نگذارد، بهمين جهت اهل مملکت او بحبس و خوف و کتک و قتل معذب خواهند بود، تا اينکه بپادشاه خبر مي دهند: راهبي است که ميگويد: من تمام کتب را خوانده ام و غير از من و شخص يهودي که در زمين بابل است کسي نيست که کليه اين کتابها را بداند. پادشاه دستور مي دهد تا او را از صومعه بياورند همين که بر پادشاه وارد ميشود پادشاه به او گويد: آنچه تو ميگوئي براي من گفته اند



[ صفحه 208]



و تو قدرت مرا ميبيني، راست بگو که اگر آنها کشته شده اند من مجاورين آنها را شرقا و غربا بکشم اگر چه از وزرا و خواص خودم باشند. راهب ميگويد: ايها الامير تعجيل مکن و در حق اهل مملکت خود جور و ستم نکن زير که آنها کشته نشده اند و نمرده اند و حادثه اي هم براي آنها رخ نداده است بلکه آنها را از خاک شما در مکه برده اند تا بوعده پادشاه بزرگ امم که هميشه انبيا از او خبر مي دادند وفا کنند. پادشاه گويد: واي بر تو تو اين موضوع را از کجا ميداني و من چطور بدانم که تو راست ميگوئي؟ در جواب ميگويد: ايها الامير من غير از حق چيزي نميگويم، من وارث (اقوال) علما پانصد سال قبل از اين هستم، پادشاه گويد: اگر تو راست ميگوئي پس کتاب را حاضر کن، آنگاه پادشاه يکي از امينهاي خود را روانه ميکند تا آن کتاب را مياورد همين که آن کتاب را ميخوانند ميبينند که صفات قائم عليه السلام و اسم او و نام ياران او و محل خروج آنها در آن مرقوم است، راهب به پادشاه ميگويد: آن قوم بر شهرهاي تو مسلط خواهند شد، پادشاه گويد: واي بر تو تاکنون کسي اين خبر را بمن نداده؟ راهب در جواب ميگويدک اگر من از کشته شدن يک عده بيگناهي نميترسيدم اين خبر را بتو نميدادم تا اينکه او را بچشم خود ببيني، پادشاه ميگويد: تو ميداني که من ميتوانم او را ببينم؟ راهب ميگويد: آري امسال تمام نميشود که مالهاي سواري آن حضرت وسط شهرهاي تو را پامال خواهند کرد و آن گروه از طرف آن حضرت راهنمايان شهرهاي تو خواهند بود، پادشاه خواهد گفت: لازم است که من شخصي را روانه کنم و نامه اي بنويسم تا خبري از آن حضرت براي من بياورد؟ راهب ميگويد:



[ صفحه 209]



تو همان کسي هستي که تسليم او خواهي شد و ناچاري که تابع او باشي تا موقعيکه بميري و يکي از اصحاب آن حضرت بر جنازه تو نماز بخواند. و اما آنهائيکه به سرانديب و سمندار سکنا ميکنند چهار نفر از اهل فارسند که بجهت تجارت مسافرت ميکنند و در سرانديب و سمندار اقامت ميکنند تا اينکه صوت معهود را بشنوند و بطرف مکه حرکت نمايند. و اما آن کسيکه در سلاهط از مرکب خود (افتاده) مفقود ميشود: او مردي است از اهل يهوديه اصفهان که از سلاهط بقصدايله خارج ميشود و در آن بيني که شبانه در دريا حرکت ميکند صدائي ميشنود و از کشتي در زميني پياده ميشود که از آهن سفت تر و از ابريشم (بر اقتر يا نرمتر؟) آنگاه اهل مکه ندا ميکنند سوار شويد که اين صاحب و سرور شما است، و آن مرد برمي گردد و ميگويد: براي من مانعي نيست زيرا که اين گروه تماما در مکه هستند و يکي از آنها تخلف نخواهد کرد. امام صادق عليه السلام فرمود: موقعي که قائم قيام کرد اين گروه متولي و حکام زمين خواهند بود.

فصل 33

منصور بن حازم ميگويد: از امام جعفر صادق عليه السلام راجع به حظيره اي که بين دو خانه است سوال شد، گمان کرد که علي عليه السلام براي صاحب آن خانه اي که از طرف قماط است قضاوت کرد. مترجم گويد: مثل اينکه از اين حديث کلمه اي يا جمله اي سقط شده باشد يا اينکه جعلي باشد زيرا جوابي که امام ميگويد بايد بطور يقين باشد نه بطور گمان.

فصل 34

عوانه ميگويد: به امام حسن عليه السلام گفته بودند: عمرو عاص در منبر مصر بعلي عليه السلام بدگوئي ميکند، امام عليه السلام نامه اي براي او نوشت که مضمون آن اين بود: از حسن بن علي بسوي عمرو بن عاص اما بعد بمن اينطور رسيده که تو بالاي منبر مصر ميروي و آل فرعون و قارون و مخصوصا ابو جهل را بزرگ ميکني و در باره علي عليه السلام عيب جوئي مينمائي؟. بجان خودم قسم که تو تير را در غير قوس خود نهاده و غير از نشان خود را هدف قرار داده اي، تو نظير آن کسي هستي که مذمت صفات شخص بدون عيبي را نمايد، تو سوار اسب خطرناکي شده اي و از گردنه بسيار خوفناکي بالا ميروي و نظير کسي هستيکه دنبال دشنه رود تا خود را طعمه آن کند، اي پسر قصاب و شترکش تو را چه بان که سهمي از خانه بزرگان قريش داشته باشي يا باستانه مجد آنان باز آئي يا بر مذمت آنها توفيق يا بي گمان نميکنم که تو بتواني آتشي روشن کني مگر بقدر قدرت حقير و حسب و نسب ناصحيح و نفس پست ناچيز خود که باطل رابر حق ترجيح داد و بشکم و مزخرفهاي دنيوي قانع شد. حقا که خدا تو را دشمن خود ميداند، مژده باد تو را به سخط و عذابهاي دردناک خدا و جزاي اعمال زشت خود، و خدا هم در حق بندگان خود ظلم نميکند (بلکه جزاي عمل تو جز عذاب نيست).



[ صفحه 211]



فصل 35

گويند: در آن بينيکه عمر بن عبدالعزيز در مجلس خود نشسته بود دربان او با زني خون آلوده، بلندقامت و خوش قد و بالا با دو مرد ديگر که با آن زن بودند با نامه اي که ميمون بن مهران بعمر بن عبد العزيز نوشته بود وارد شدند و نامه را بعمر دادند، وقتيکه عمر آن را باز کرد ديد نوشته: بسم الله الرحمن الرحيم از ميمون بن مهران به سوي عمر بن عبدالعزيز، سلام عليک و رحمت الله و برکاته، اما بعد: امر عجيبي براي ما پيش آمد که کرده که سينه هاي ما را تنگ کرده و فکر ما بان رسا نيست لذا ما خود را راحت کرده و آن را به اهلش واگذار نموده ايم، زيرا که خدايتعالي ميفرمايد: و لو ردوه الي الرسول والي اولي الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم. اين يک زن و دو مردي را (که بحضور شما روانه کردم) يکي از آن دومرد شوهر و ديگري پدر اين زن است که گمان ميکند دامادش بدين نحو قسم خورده که علي بن ابيطالب عليه السلام بهترين اين امت و سزاوار ترين مردم برسول خدا صلي الله عليه و آله است و باين قول دختر او را طلاق داده است و پدر اين زن گمان ميکند که دخترش بر دامادش حرام شده زيرا



[ صفحه 212]



که چون مادر او ميباشد. شوهر اين زن بپدر زن خود ميگويد: تو دروغ ميگوئي و گناه ميکني زيرا قسم من قسم بجائي بوده و حرف من صدق است، و اين زن علي رغم انف و غيظ تو زن من ميباشد. همين که نزد من آمدند از شوهر راجع بقسمش پرسيدم؟ گفت: آري من قسم خورده ام و زنم را بدين نحو طلاق داده ام که علي بن ابيطالب عليه السلام بهترين مردم و سزاوارترين آنها برسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است هر که ميخواهد علي را بشناسد بشناسد و هر که نمي شناسد نشناسد هر که ميخواهد غضب کند غضب کند و هر که ميخواهد راضي باشد راضي باشد، موقعي که مردم اين سخن را شنيدند بدور او جمع شدند، و اين مردم هم اگر زبانشان يکي باشد دلهاشان يکي نيست (يعني طالب فتنه و آشوبند). يا امير المومنين تو اختلاف مردم و متابعت آن ها را از هوا و هوس ميداني و ميدانيکه مردم چگونه به سرعت بسوي فتنه و آشوب ميروند، لذا ما از قضاوت خودداري کرديم، تا آن طور که خدا بتو تعليم داد قضاوت فرمائي. پدر و شوهر اين زن خود را از او جدا نميکنند پدر قسم ميخورد که نگذارد اين زن با شوهرش باشد و شوهر قسم ميخورد که اززنش جدا نشود اگر چه گردنش زده شود مگر اينکه حاکمي بر عليه او حکم کند که مخالفت امر او و امتناع از دستور او مقدور نباشد يا امير المومنين خدا توفيق تو را نيکو کند و تو را هدايت فرمايد و در آخر نامه نوشت:



اذا ما المشکلات وردن يوما

فحارت في تاملها العيون



و ضاق القوم ذرعا عن نباها

فانت لها يا ابا حفص امين





[ صفحه 213]





لتوضحها فانت بها عليم

و ربک بالقضا بها مبين



لانک قد حويت العلم طرا

و حکمت التجارب و الفنون



و فضلک الاله علي الرعايا

فحظک فيهم الحظ الثمين



راوي گويد: در آن مجلس رجال بني اميه و قريش حضور داشتند عمر بن عبدالعزيز به ابو مره (پدر آنزن) گفت: يا شيخ تو (در باره اينمسئله) چه ميگوئي؟ گفت: يا امير لمومنين زن اين مرد دختر من است که با بهترين جهيزيه بخانه او فرستادم و خير اينزن نصيب او شده است اينمرد قسم دروغ خورده که من زنم را طلاق داده ام و ميخواهد که با او باشد، عمر گفت: اگر با اينقسم زن خود را طلاق نداده باشد قسم او چطور قسمي خواهد بود؟ گفت: سبحان الله اينموضوعيکه او در باره اش قسم خورده کذب آن واضح و روشتنتر است از اينکه من با اينعلم و سنم در باره آن شکي داشته باشم، زيرا اينمرد قسم خورده که بعد از رسولخدا صلي الله عليه و آله علي بهترين اين امت است و الا زوجه او سه طلاقه باشد. عمر بن عبدالعزيز بشوهر آنزن گفت: تو چه ميگوئي آيا چنين قسمي خورده اي؟ گفت: آري، وقتيکه گفت: آري نزديک بود که مجلس اهل خود را مضطرب نمايد و بغضب در آورد و بني اميه با غضب بشوهر آن زن نگاه ميکردند ولي حرف نميزدند و بصورت عمر بن عبدالعزيز مي نگرستند،عمر سر خود را بزير انداخت و با دست خود روي زمين خط ميکشيد و اهل مجلس هم ساکت و منتظرند که عمر چه خواهد گفت عمر سر خود را بلند اينشعر را انشا کرد:



اذا ولي الحکومه بين قوم

اصاب الحق و التمس السداد



و ما خير الامام اذا تعدي

خلاف الحق و اجتنب الرشادا





[ صفحه 214]



آنگاه باهل مجلس گفت: شما راجع بقسم اينمرد چه ميگوئيد؟ همه ساکت شدند. گفت: جواب بگوئيد مردي از بني اميه گفت: اين حکم حکم ناموس است و براي ما (طايفه بني اميه که شيعه نيستيم) صلاح نيست که قضاوت کنيم، تو در بين آنها عالمي مورد اطمينان هستي ميتواني بر له و عليه آنان قضاوت کني. عمر گفت: تو (نظريه خود را) بگو زيرا حرفيکه موجب ابطال حق و اثبات باطل نباشد آزاد است، گفت: من چيزي نميگويم. سپس عمر بمردي از فرزندان عقيل بن ابيطالب متوجه شده گفت: تو در باره قسميکه اينمرد خورده چه ميگوئي آنرا غنيمت بدان (و جواب بگو) گفت: اگر تو قول مرا حکم قرار ميدهي و حکم مرا جائز ميداني ميگويم، و اگر غير از اين باشد سکوت من بهتر و دوستي ما با دوامتر خواهد بود، عمر گفت: بگوحکم تو حکم و قول تو ممضي خواهد بود همينکه بني اميه اين مقاله را شنيدند گفتند:يا امير المومنين تو مراعات ما را نکردي زيرا قضاوت را بعهده غير از ما نهادي درصورتيکه ما پاره بدن تو و نزديکترين رحم تو هستيم. عمر گفت: ساکت باشيد، مگر من قبل از اين بشما نگفتم ولي شما قبول نکرديد؟ گفتند: آنطور که با آن مرد عقيلي رفتار کردي با ما رفتار نکردي و حکم ما را حکم قرار ندادي، عمر گفت: اگر او در قضاوت بصواب رود و شما بخطا اگر او (در قضاوت) قادر و شما عاجز باشيد اگر او بينا و شما کور باشيد پس (تقصير از من است که بشما) اعتنا نکرده ام هيچ ميدانيد که او مثل شما نيست؟ گفتند: نه عمر گفت: آن مرد عقيلي حکم را ميداند، بعد از آن بمرد عقيلي گفت: تو چه ميگوئي؟ گفت: بلي يا امير المومنين مثل اينها مثل اولي است



[ صفحه 215]



چنانکه ميگويد:



دعيتم الي امر فلما عجزتم

تناوله من لا يداخله عجز



فلما رايتم ذاک ابدت نفوسکم

نداما و هل يغني من الحذر الحرز



عمر گفت: احسنت چه خوب گفتي، اينک جواب آن مسئله را که از تو پرسيدم بگو گفت: يا امير المومنين قسم او راست است ولي زوجه خود را طلاق نداده، عمر گفت: اينجواب را من ميدانم (تو بايد جواب مفصتر از اين بگوئي) گفت: يا امير المومنين تو را بخدا قسم ميدهم آيا تو نميدانيکه پيغمبر صلي الله عليه و آله بفاطمه (ع) - در آن موقعيکه بخانه فاطمه برميگشت - فرمود: دخترم مريضي تو چيست؟ گفت: چشمهايم درد ميکند - علي عليه السلام هم دنبال کاري از کارهاي رسولخدا رفته بود - پيغمبر صلي الله عليه و آله بفاطمه فرمود: چيزي ميل داري؟ گفت: آري اشتها بانگور دارم ولي کم باب است زيرا که فعلا فصل انگور نيست، رسولخدا صلي الله عليه و آله فرمودک خدا قادر است که انگور را با آنکسيکه نزد خدا بهترين امت من است براي ما حاضر کند، در اينموقع علي عليه السلام دق الباب کرد همينکه درب را باز کرد ديد با علي عليه السلام چيزي است که گوشه رداي خود را روي آن انداخته. رسولخدا صلي الله عليه و آله فرمود: يا علي اين چيست؟ گفت: انگور است که براي فاطمه (ع) خريدم، پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله گفت: الله اکبر، بار خدايا همينطور که بامدن علي عليه السلام و مستجاب شدن دعاي ما ما را خوشحال کردي اين انگور را وسيله شفاي دخترم فاطمه قرار بده آنگاه فرمود: دخترم بنام خدا بخوردن انگور شروع کن، هنوز رسولخدابيرون نرفته بود که درد چشم فاطمه تخفيف يافته خوب شد.



[ صفحه 216]



عمر بن عبد العزيز گفت: راست گفتي و خوب هم گفتي من شهادت ميدهم که اين معجزه را شنيدم و آنرا حفظ کرده ام، آنگاه بشوهر آن زن گفت: دست زن خود را بگير و برو، اگر پدر او مزاحم توشد بيني او را بخاک بمال، بعد از آن گفت: اي فرزندان عبد مناف بخدا قسم ما نسبت بانچه که ديگران ميدانند جاهل نيستيم و راجع باحکام دين خود کور نيستيم، ولي همان طور که اولي گفت:



تصيدت الدنيا رجالا بفخها

فلم يدرکوا خيرا بل استقبحوا الشرا



و اعمالهم حب الهوي و اصمهم

فلم يدرکوا الا الخاره و الوزرا



گويند: در آن مجلس ان بني اميه را سنگ لقمه شده بود. و آن مردهم با زن خود خارج شدند، و عمر براي ميمون بن مهران نوشت سلام عليک من خداي بي همتا را حمد ميکنم، اما بعد:من کلام تو را فهميدم و از ورود آن دو مرد و يک زن آگاه شدم، خدا قسم آن مرد را تصديق نمود و آنرا قسم راستي قرار داد و نکاح او را ثابت کرد و تو هم باين مسئله يقين داشته باش و بان عمل کن و السلام عليک و رحمت الله و برکاته.

فصل 36

مدحي در باره ابراهيم بن عبدالله بن الحسن بن الحسن عليهم السلام:



اقول لبسام عليه جلاله

غدا اريحيا عاشقا للمکارم



من الفاطميين الدعاه الي الهدي

سراج لعين او سرور لعادم



اذا بلغ الراي المشوره فاستعن

براي صديق او اشاره حازم



و لا تجعل الشوري عليک غضاضه

فان الخوافي قوه للقوادم



و ما خير کف امسک الغل اختها

و ما خير سيف لم يويد بقائم



دخل الهوينا للضعيف و لا تکن

نئوما فان الحزم ليس بنائم





[ صفحه 217]





و حارب اذا لم تعط الاظلامه

شبا الحرب خير من قبول مظالم



و ادن علي القربي المقرب نفسه

و لا تشهد الشوري امر غير کاتم



فانک لا تستطرد الهم بالمني

و لا تبلغ العليا بغير مکارم



فصل 37

ابو سفيان درب خانه علي (ع) اين شعر را انشاد کرد:



بني هاشم لا تطمعوا الناس فيکم

فليس لها الا ابوالحسن علي



فصل 38

حکايت شده از زني تعداد بيست پسر را در چهار شکم زائيد و همه آنها زنده ماندند، و زن ديگري در ماه هفتم زائيد، و بعد از دو ماه ديگر پسر ديگر زائيد. و زن ديگري دختر سفيدي از مرد حبشي متولد کرد و آن دختر بالغ شد، آنگاه آن دختر را بمرد سفيدي شوهر داد و فرزند آن زن سياه بدنيا آمد و اين بچه شبيه بجد اول شد. حکايت شده که فضل بن ربيع و عبدالله و يحيي و عباس از يک مادر بردند که آنها را بيک شکم زائيد.

فصل 39

گويند: رشيد، هارون بن جنان بن اسماعيل بن ميثم را بجرم شيعه بودنش زنداني کرد، ابو حنيفه يا غير او گفت: هارون بن حسن بجهت اينکه شيعه ميباشد ريختن خونش حلال است، بعد از آن که او، از حبس خارج گردند (و با ابو حنيفه در يک مجلس اجتماع کردند) رشيد باو گفت: بعد از پيغمبر ما صلي الله عليه و آله چه کسي بهترين امت است؟ گفت: علي بن عباس بن عبدالمطلب، رشيد گفت: واي بر تو مگر ديوانه شدي



[ صفحه 218]



از صلب عباس پسري بوجود نيامده که نامش علي باشد. گفت: آري ولي خدا در قرآن کريم عمو را پدر ناميده است زيرا که از قول فرزندان يعقوب حکايت ميکند: نعبد الهک و اله آبائک ابراهيم و اسماعيل و اسحاق در صورتيکه اسماعيل پدر يعقوب نبود. و نيز (در قرآن مجيد) خاله را مادر ناميده و فرموده: و رفع ابويه علي العرش زيرا (منظور از پدر و مادري که در اين آيه شريفه است) حضرت يعقوب و خاله يوسف عليه السلام است، و مادر حضرت يوسف قبل از آن از دنيا رفته بود. ايها الرشيد علي عليه السلام هم همينطور است (يعني باين بيان ميشود گفت: علي پسر عباس است) تو ميخواهي او را مقدم بداري بدار و ميخواهي موخر بداني بدان. ابو حنيفه گفت: نظريه شما در باره امام حسن و امام حسين عليهما السلام چيست آيا آنها پسران رسولخدا صلي الله عليه و آله هستند در صورتيکه خدايتعالي ميفرمايد:



[ صفحه 219]



ما کان محمد ابا احد من رجالکم. هارون بن حسن گفت: آري پدر زيد بود و پدر احدي از مردان آنها نبود ولي پدر پسرهاي دختر خود بود، خدا در قرآن کريم عيسي را ذکر کرده و نسبت او را به ابراهيم عليه السلام داده آنحضرت را از فرزندان ابراهيم قرار داده است چنانکه ميفرمايد: و من ذريته الي قوله و عيسي. و رسولخدا صلي الله عليه و آله ميفرمايد:براي هر پيغمبري ذريه اي هست و ذريه من از صلب علي عليه السلام است. ابو حنيفه گفت: بگو بدانم براي چه علي عليه السلام با عباس نزد ابوبکر خصومت کردند، کدام يک از آنها بر حق و کدام بر باطل بودند؟ هارون گفت: تو بگو بدانم آن دو ملکي که نزد حضرت داود خصومت آوردند کدامشان بر حق و کدام بر باطل بودند؟. ابو حنيفه گفت آنها هر دو بر حق بودند و منظورشان تنبيه داود عليه السلام بود، هارون گفت: علي و عباس هم همين منظور را داشتند. رشيد لبخندي زده گفت: آن کسيکه نسبت کفر را بتوميدهد خدا با او نباشد. مترجم گويد: در اول بخش چهارم اينکتاب نوشته ايم که تعداد فصلهاي اين بخش چهل و يکي است ولي دو فصل از آخر اين بخش را بعلت ناتمام بودن معني آنها ترجمه نکرديم. و چون مولف اينکتاب يعني سيد بن طاووس رحمه الله عالمي بسيار جليل القدر است ما به ترجمه اين کتاب اقدام نموديم ولي ضمانت صحت و سقم مطالب آن بعهده ما نخواهد بود. و لله الحمد که ترجمه بخش چهارم کتاب ملاحم و فتن در عصر روز (10) ماه شوال سنه (1383) هجري در نجف اشرف در جوار حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام بقلم فقير بي بضاعت محمد جواد نجفي پايان يافت.



لا حياه في حياتنا

انما حياتنا بعد حياتنا



زندگي اهل علم نه در زمان حيات است

بلکه ورا زندگي پس از زمان ممات است