بازگشت

حسين بن منصور حلاج


حسين بن منصور حلاج، وي پيغام نزد ابي سهل اسماعيل بن علي نوبختي فرستاد که وکيل امام زمان است. ابي سهل نزد مردم ارج و منزلتي داشت و از مقام رفيعي در علم و ادب برخوردار بود. هدف ابن حلاج از اين ادعا آن بود که ابي سهل به وي تمايل جويد و او را به خود نزديک سازد، در نتيجه مردم به وي گرايش يابند و وسائل پيشرفت دعويش را فراهم سازند. ابوسهل که خدا رحمتش را شامل وي گرداند، در جوابش



[ صفحه 61]



پيغام فرستاد: من از تو کرامات بسيار شنيده ام، اما تنها امر مختصري را از تو مي طلبم، و آن اينکه من زنان را دوست دارم، لکن پيري مرا از آنان دور ساخته است. من نا چارم هر جمعه محاسن خود را خضاب نمايم و گر نه پيري من نزد آنان مکشوف مي گردد. پس از تو مي خواهم کاري کني که مرا از خضاب بي نياز سازي و محاسنم را سياه گرداني. در اين صورت من غلام حلقه به گوش تو خواهم شد. چون ابن حلاج اين پاسخ زيرکانه را بشنيد، دانست که به خطا رفته است، و از وي دوري جست. ابوسهل با اين شيوه او را رسوا ساخت و مورد تمسخر همگانش قرار داد. يک بار ابن حلاج عزم مسافرت قم نمود. نامه به مردم آنجا فرستاد که وکيل امام عصر عليه السلام به سوي شما مي آيد. اما اهالي قم نامه اش را پاره کردند و او را تمسخر نمودند. فردي که نامه او را پاره کرده بود، به دکان خود آمد. حاضران با مشاهده وي به احترامش برخاستند، جز يک نفر که همان ابن حلاج بود. صاحب دکان گفت: شما هيچ حلاج را ديده ايد؟ حلاج گفت: از من مي پرسي و حال آنکه در برابرت هستم. گفت: من تو را شخص محترمي پنداشتم که از خودت نپرسيدم. حلاج گفت: نامه مرا در حضور من پاره مي کني؟ آن گاه صاحب دکان بانگ زد: اي جوان، او را يا لگد و پس گردني بيرون انداز. پس از آن در قم ديده نشد. سرانجام کارش به کفر و الحاد انجاميد و دعوي الوهيت نمود، و در بغداد به دستور مقتدر کشته شد.



[ صفحه 62]