رضيتک يا مولاي اماماً و هادياً و ولياً و مرشداً، لا ابتغي بِ
خشنود از آنام که اي سرور من! تو، امام و هدايت کننده و سرپرست من هستي و مرشد و جهت سازمي و هرگز جايگزيني براي تو نتوان جست و غير از تو سرپرستي را نگزينم.
چه ابتهاج و سُروري برتر از اين که سَروري مانند تو دارم؛ تو، مظهر و جلوهگاه صفات آفريدگاري؛ تو، همان اسماي حسني و برترين نامها و زيباترين آن هستي؛ تو، کانون صفات و اسماي خدا هستي.
من چه بگويم؟ اگر سکوت کنم، با طوفان عشقام به تو، چه سازم؟ اگر لب بگشايم، ناتوانام! من، از تبار عشقام و آوارهاي در جستوجوي او، کوبه کو، نشاناش ميگيرم و زمزمههاي «يا ابن الحسن! يابن الحسن!» را با آبشار چشمانام ضرب آهنگ ميسازم. تو، امام و جلودار زمانهاي! همه و همه چيز چشم نياز به دستان تو دوختهاند؛ چون محدود و محروم هستند و تو به بيکرانهها معنا و جلوه ميبخشي.
و تو، هادي و رهبري؛ اين، تو هستي که من را با خود آشنا ميسازي و آشتي ميدهي و عظمت وجودي مرا به من بازخواني ميکني و آيههاي کرامت و قدر و منزلت من را بر جان و دلام تلاوت ميکني و از هندسهِ «قدر و استمرار و روابط» سخن ميگويي تا خود را بيابم و ادامهِ خويش را ببينم و با روابط، خود را با خودم و با ديگران و با هستي هماهنگ و همراه سازم.
تو، ولي و سرپرست من هستي و مرا در چتر حمايت و عنايت خويش پوشش دادهاي و فقط به راهنمايي و راه نشان دادن کفايت نکردهاي. تو، سرپرست مني و تمامي حوزههاي وجودي من را تحت نظر داري، سرپرستي ميکني، پوشش ميدهي، و من خود را با تو هماهنگ و همراه ميکنم.
تو «مُرشد» و جهت ساز من هستي، بعد از هدايتِ هندسهِ «قدر و استمرار و روابط»، من را در مسير قرب و رضوان اکبر به جريان مياندازي و جهت ميدهي و در اين صورت است که با اعمال و کردارم، خودم، رفعت وجودي مييابم، و خودم، زياد ميشوم، نه علمام، نه ذهنام، نه جسمام...
«لا اَبتَغي بِکَ بَدَلاً؛» و من، چه گونه ميتوانم دل بِکنَم؟!
بر فرض که چنين شود، به کجا ميتوان رو کرد؟ کي و کجا؟ همه، محتاج اند و گرفتار! البته لافهايي زرّين و بزک شده، بسيار است، امّا دلهاي خسته که به دنبال حرکتي هستند و از تنوعها و در جا زدنهاي فريبنده، ديگر آرام نمييابند. نميتوان به اينان دل خوش و دل مشغول داشت. من چه گونه ميتوانم از «تنها راه» نجات، چشم بپوشم؟ من، با تمام وجودم، يافتهام که «مَن اتاکم نجي» [1] .
هر که به آستانهِ شما در آيد، راهياب ميشود و نجات مييابد.
آخر، به غير از اين آستانه، به کجا ميتوانم رو کنم؟! آيا راهي هست؟ تو کدامين زيبايي را نداري که من ميخواهم؟ و ديگران، کدامين از آنها را ميتوانند داشته باشند؟!
«وَ لا اَتخِذُ مِن دُونِکَ وَليًّا؛
و من، هرگز، غير تو را سرپرست خود برنميگزينم.
تو، آگاه بر تمام راه هستي و آزاد از تمامي جلوهها و کششها هستي. تو، ما را براي خودت نميخواهي، همانند ديگران که خود خواه هستند. تو،خدا خواهي و ما را براي خدا ميخواهي.
من، هرگز، نميتوانم از آستان عشق تو نشان ديگري را بجويم! هرگز! [2] .
از اوجِ «سلام» که زبان معرفت و محبّت و طاعت تو است به عروج «شهود» و حضورِ در معرفت و محبت و طاعت تو راهياب ميشويم، و در اين حضور، خود را همدل و هماهنگ و همراه با سنّتهاي حاکم بر هستي يافته، و در حزب غالب تو و از دوستان فوز يافته و سرافراز تو ميگرديم، و با اين عشق سرشار، از مولاي خود و امام و هادي و وليّ و مرشدِ خويش، هرگز نميتوانيم از «تنها راه» چشم بپوشيم و جايگزين ديگر؛ برگزينيم.
پاورقي
[1] زيارت جامعه کبيره.
[2] همان.