بازگشت

ضرورت حاکميت ديني


هنگامي که به اهميت «مقاومت»، و «ابعاد» آن توجه يافتيم، و هنگامي که دانستيم که وظيفه نگهباني«دين خدا»، و سرپرستي امت، و حفظ موجوديت اسلام، در عصر غيبت، با «نايب امام» است، ابعاد وسيع اين تکليف بزرگ، هم در مورد نايب امام، و هم در مورد وظايف مردم و مسئوليتهاي جامعه نسبت به او، بخوبي دانسته مي شود.



[ صفحه 246]



نايب امام، بايد دين خدا را، و ميراث انبيا را، و فرهنگِ اسلام را، و حوزه مسلمين را، و عزت مؤمنين را، همه را، د رعصرِ خويش حراست کند، و اين مجموعه را، به نسلهاي آينده برساند. مردم نيز بايد، در اداي اين تکاليف، همه گونه به او کمک کنند. و پر روشن است که چنين وظيفه اي سنگين، جز با داشتن قدرت، عملي نيست. و داشتن قدرت جز با داشتن حاکميت شدني نيست.

پيشتر ياد کرديم که دين يک«نظانِ جامع» است، نه يک مشت موعظه و احکام، چه امکان اجرايي داشته باشد و چه نداشته باشد. بلکه در خود دين، ضمانت اجرايي آن، از طريق مقام رهبري و قدرتِ مرکزي، و تکاليف مسلمين، پيش بيني شده است. ديديم که دين تربيت است و سياست. هدف تربيت اين است که فرد، افکار و اعمال خويش را، بر پايه اصولي خاص، استوار سازد. و هدف سياست اين است که جامعه، افکار و اعمال خويش را، بر پايه اصولي خاص استوار سازد. و از اينجاست که تربيت و سياست، داراي اقسامِ گوناگون مي گردد: تربيت و سياست درست، تربيت و سياستِ نادرست، تربيت و سياست منحط، تربيت و سياست مترقي؛ تربيت و سياستِ وابسته، تربيت و سياست غير وابسته؛ تربيت و سياستِ ديني، تربيت و سياست غير ديني. و تربيت و سيايت غير ديني ممکن است تربيت و سياست ضد ديني باشد.

بنابر آنچه ياد شد، اگر قرار باسد تربيت و سياست ديني در جامعه اعمال شود، آيا جز از طريق در دست داشتن قدرت و حاکميت ممکن است؟ آيا مي شود مقامات ديني، از نظر قدرتِ سياسي، هيچکاره باشند، و هيچ نيروي در اختيار نداشته باشند، و با اين وصف، تربيت و سياست را- که همان تربيت است در بُعدِ اجتماعي- بر طبق موازين دين مُجري دارند، اين امر ممکن است؟ روشن است که ممکن نيست. حضور دين در جامعه و فعال بودنِ آن، جز با حضور قدرت ديني ميسور نيست. و حضور قدرت ديني جز با حضور قدرت سياسي امکان پذير نيست. اين است که حضور سياسي و کسب قدرت سياسي، براي حفظ حضور و قدرتِ ديني، وظيفه شرعي مي شود. و اين است که دين عينِ سياست است و سياست عينِ دين. و اين است که امامت و رهبري از اصول است و جزءِ اعتقادات. ما که امامت را جزء اصول دين مي دانيم چگونه مي توانيم تصور



[ صفحه 247]



کنيم که دين از سياست جدا باشد؟

به سخني ديگر: [1] آيا لازم است تربيت ديني جامعه وجود داشته باشد يا نه؟ آيا بايد نوباوگان بر طبق دين و موازين دين تربيت شوند يا نه؟ و آيا تربيت و فرهنگ پيرو حاکميت نيست؟ آيا اَلنّاسُ عَلي دينِ مُلُوکِهِم(مردم بر آيين مراکز قدرت مي روند) شعاري معروف نيست؟ آيا اگر در جامعه قدرت ديني حاکم نباشد و تصميم گيري در امور و شئون، با قدرت دين ين باشد، فرد مي تواند ديندار باشد، و ديندار ماند، و به همه تکاليف ديني عمل کند؟ قدرت غير ديني، همواره احکام و اصول ديني را حذف مي کند. و فرد در چنين محيطي مجبور مي شود که اندک اندک او نيز از اصول و احکام خويش دست بردارد، زيرا در موارد بسياري جز اين امکان ندارد، مگر سر به بيابانها بگذارد و در غارها و مغاکها بزيد. در اين صورت نيز به تکليف شرعي عمل نکرده است، زيرا در برابر شيوع ظلم و لاديني نخروشيده است، و فرار را بر قرار ترجيح داده است. پيامبر اکرم فرموده است:

سِياحَةُ اُمَّتي، الَغَزْوُ وَ الجِهاد. [2] .

- درويشي و بيابانگردي از امت من نيست. امت من بايد اهل جهاد و نبرد باشند.

باري، بخوبي روشن است که بقاي دين و دينداري و عمل به مقررات دين- حتي در سطح فرد- متوقف است بر فعال بودنِ دين در جامعه و اجرا شدن احکام آن. و فعال بودن دين در جامعه، وقتي است که دين برنامه عملي جامعه باشد. و اين، وقتي است که دين حاکمين داشته باشد، يعني قدرت سياسي در دست دين و رهبري ديني باشد، يا دست کم، نظارت عامه و دقيق بر قدرتِ حاکم، با دين و مقاومت ديني باشد. اين، همان فلسفه عميق امامت و نيابت است در مذهب ما. در غير اين صورت، دين، کمکم، به صورت الفاظ تعارفاتي

در مي آيد. حضور خود را بمرور از دست مي دهد. قدرت فرهنگي از دين و دينداران سلب مي شود. مراکز آموزش و پرورش- از کودکستان تا دانشگاه- از قلمرو دين و نفوذ دين خارج مي گردد. وقتي چنين شد، تربيت ديني از ميان رخت



[ صفحه 248]



بر مي بندد. مساجد نيز، اندک اندک، محدود مي شود. حسينيه ها تعطيل مي گردد. دين تا درون خانواده ها عقب نشيني مي کند. خانواده ها نيز کم کم موفقيت خود را در تربيت ديني فرزندان از دست مي دهند، چون ميان وضع جامعه و تربيت خانه تضاد پيش مي آيد، و اين تضاد سرانجام به نفع قدرت غالب- که قدرت سياسي غير ديني است- تمام مي شود. زيرا که نوباوگان وارد جامعه مي شوند و از دوره کودکستان به بعد، با دوره اول دبستان، تحت تعليمات فرهنگ نظام حاکم قرار مي گيرند. و بدينگونه دين از درون خانواده ها نيز منزوي مي شود، و به درون اطاقک و سجاده و کتاب دهاي پدربزرگ و مادر بزرگ مي خزد، و از آنجا- پس از مدتي- با آنان به گورستان برده دفن مي شود. و چنين است عاقبت کنار کشيدن از تکاليف سياسي و اجتماعي. [3] .

اين اشاره به محذوراتي بود که در بُعد تربيت پيش مي آيد، در بُعد سياست نيز چنين است. زيرا اگر حاکميت ديني در جامعه حضور نداشته باشد، مسلمان از نظر مسائل اجتماعي و سياسي نيز به انحراف کشانده مي شود. در اينجا اين سؤال پيش مي آيد: آيا مسلمان مي تواند هر حاکميتي را بپذيرد و تحت هر نوع حکومتي زندگي کند؟ و با هر حاکمي بيعت کند و به آن رأي بدهد، و به هر حکومتي- هر گونه بود- ماليات بپردازد، و در سربازي آن خدمت کند، و در جنگها و لشکرکشي هاي آن حکومت(به نفع هر عقيده و هر کس، اگر چه عقيده باطل و الحتدي، يا نظامهاي سرمايه داري و جبار، وبه زيان هر عقيده و هر کس، اگر چه عقيده حق، و محروماني همچون آوارگان فلسطين)، شرکت جويد، و فداکاري و جانبازي کند، و بکشد و کشته شود؟ مسمان مي تواند چنين باشد و چنين کند؟ آيا مسلمان مي تواند فرزندانِ خود را به مؤسسات آموزشي حکومتهاي ياد شده بسپارد؟ آيا مسلمان مي تواند فرزند خود را، که امانت خداست نزد او، و فردي از امت محمد و قرآن است از نسل او، که بايد او را مسلمان و متعهد تربيت کند، در دست مدارسِ خارجي، و تأسيسات تربيتي و پوششي امپرياليسم، و صهيونيسم، و ميسيونها [4] (هيئتهاي نمايندگي و تبليغي)، و ميسيونرها [5] (کشيشان مبلغ) و ايادي مرموز رها کند؟ آيا مسلمان مي تواند در



[ صفحه 249]



روابط مالي و تجاري خود تابع مقررات غير اسلامي باشد؟ در اين صورت، اموال او چه حکم دارد؟ آيا غسل و وضو و نماز او درست است؟ آيا ممکن است مردمي مسلمان باشند، و حکومت آنان- يعني مرکز تصميم گيري براي زندگي آنان و سرنوشت آنان- غير اسلامي باشد. اين تفکر و چگونگي، زيان خواب گراني است که سالهاي سال بر ما چيره بود. و هنوز هم شايد کساني باشند که تصور کنند، ديانت در کناره گيري از اين وظايف است. اينگونه کسان، بيشتر از هر دشمن ديگر به دين خدا زيان مي رسانند، و موجب هتک نواميسُ الله مي شوند. اينان نه اسلام را مي شناسند، و نه توجه به درک مواضع والاي اسلام دارند. اينان از اعمال و اصول پيامبران و امامان نيز بدورند(و شايد براي برخي صرفه نداشته باشد که بدور نباشد). اينان ماهيت دين و رسالت را نمي شناسند.

پيامبر اکرم«ص»، هم اصولي براي تربيت(ساختن فرد) آورد و هم اصولي براي سياست (ساختن اجتماع). پيامبر پيشواي هدايت بود، يعني: تربيت و سياست- چنانکه در پيش گفته شد. پيامبر چنان نبود که معلمي باشد و تعليماتي اخلاقي بدهد و پند و اندرزي بگويد، مانند فيلسوفان اخلاق. نيز چنان نبود که تنها در صدد ايجاد حکومت باشد، بدون توجه به عقيده و تربيت و عمل و اخلاق، مانند سلاطين و سلطه جويان تاريخ. رسالت پيامبر، حاکميت بخشيدن به مکتب بود: مکتب بعلاوه حاکميت، و حاکميت در چهار چوب مکتب. و اين دو، جدايي ناپذيرند. کسي نمي تواند بگويد، ما به مکتب کار داريم، مکتب را حفظ مي کنيم، و کاري نمي تواند بگويد، ما به مکتب کار داريم، مکتب را حفظ مي کنيم، و کاري به حکومت و حکومتگران نداريم. اين خيالي است خام و سفاهتي است بزرگ. چون حکومتگزاران نمي گذارند«جنابعالي» مکتب را (و به تعبير برخي:«بيضه» اسلام را) حفظ بفرماييد. از طرف ديگر کسي نمي تواند بگويد، ما حاکميت ديني را استقرا مي دهيم بدون توجه به اخلاق و احکام و تعهدات و توقاي اسلامي. اين نيز ضربتي است بزرگ و توطئه اي است خطرناک.

بايد دين در جامعه فعال باشد. فعال بودن دين در جامعه به اجرا شدن احکام آن است، چه احکام فردي(تربيتي)، و چه احکام اجتماعي(سياسي). و اجرا شدن احکام، ضامن اجرا مي خواهد. ضمانت اجرا، قدرت است. پس دين بايد قدرت داشته باشد. و قدرت به حاکميت است، پس دين بايد حاکميت داشته



[ صفحه 250]



باشد، و قدرت سياسي از آنِ دين باشد.

به توضيحي ديگر: نقش مهم، در اداره اجتماعات، نخست، با مراکز تربيتي است(به منظور نفوذ دادن دين و رساندن آن به نسل)، و در دست داشتن مراکز تربيتي، فقط و فقط، با در دست داشتن مراکز قدرت سياسي ميسور است و لاغير. و اينها همه در گرو داشتن تشکيلات و سازماندهي است. و داشتن تشکيلات و سازماندهي، در گرو داشتن رهبري نيرومند است، و اطاعت مردم از رهبري. دين عين سياست است يعني: اين. و پيروي از نايب امام، در عصر غيبت، لازم است، يعني اين. اينکه مي گوييم: غيبت امام با وجود نايب امام، حتي الامکان قابل جبران است، و جامعه فراموش شده نيست، و بي قطب هدايت و نجات رها نگشته است، هنگامي است که اينگونه باشد.

آنان که از فعال بودن دين در اجتماع هراس دارند، همواره اين تفکر کفر آميز را شيوع مي دهند که دين ازسياست جداست، [6] چون مي دانند که هنگامي که دين از سياست جدا شد، از قدرت جدا شده است. و وقتي از قدرت جدا شد يعني هيچ. شما

نمي تواني فرزندت را چنانکه مي خواهي تربيت کني. نمي تواني ناموس خود را، براي خود داشته باشي. نمي تواني تاريخ پيغمبرت را در جايي بنويسي. نمي تواني يک خوراک پاک و حلال در بازار به دست آوري. نمي تواني در برابر توهين به مقدسات دينت نفس بکشي. نمي تواني يک قدم براي از بين بردن توهين به مقدسات دينت نفس بکشي. نميتواني يک قدم براي از بين بردن ظلم برداري. نمي تواني يک امر به معروف و يک نهي از منکر بکني. و سرانجام چه، همان هيچ که گفتيم. آن رندان و مأموراني که مي گويند دين از سياست جداست، اين را مي خواهند، يعني: بي ديني و بردگي مسلمان را مي خواهند، يعني: محو شد اسلام و شوکت اسلام و عزت اسلام و حريت



[ صفحه 251]



مسلمانان را مي خواهند، و آزادي براي فحشاء و منکرات(و بتَبَعِ، وابستگي و بردگي سياسي و نوکرمآبي و سر سپردگي) را مي خواهند! و تو اي مسلمان، اين چگونگي را نخواه، سنگر را رها نکن، و از صحنه کنار نرو! به گذشته ها فکر کن، و اين عزت و قدرت را از دست نده! البته، در عين قدرتمندي، تقوي، عدالت، محبت و انصاف را نيز در سرلوحه اعمال خويش جاي ده!


پاورقي

[1] در فصل پيش مطالبي گذشت که تأييد سخنان اين فصل است. و در اينجا مطالبي ذکر مي شود که تأکيد بر آنهاست. با هم ملاحظه شود.

[2] «وسائلُ الشّيعة»، ج11، ص10.

[3] مردم ما نمونه هاي اين وضع را در دوره آن دو ملعون مطرود ديدند.

[4] چنانچه اين ميسيونها و ميسيونرها، در رژيم سابق مطرود، در اين کشور مظلوم، حضور داشتند!.

[5] چنانچه اين ميسيونها و ميسيونرها، در رژيم سابق مطرود، در اين کشور مظلوم، حضور داشتند!.

[6] اينکه از اين تفکر (جدايي دين از سياست) «کفر اميز» تعبير مي کنم، براي اين است که معناي اين طرز تفکر، اين است که خدا بر فرد حاکميت دارد امام بر جمع ندارد. جامعه را بايد سياستمداران اداره کنند، آنهم چه بر طبق مقررات و احکام خدا، و چه بر خلاف آن. اين، شرک و کفر است، زيرا انسان دو حاکميت را پذيرفته است، حاکميت خدا و غير خدا. و اين همان خروج از حکومت الله است و گرفتار شدن به حکومت طاغوت. البته برخي از کساني که از فکر جدايي دين از سياست دم مي زنند، چه مي گويند، و براي چه مي گويند.- چنانکه در بالا اشاره کرديم. و برخي نيز هستند که نمي دانند مطلب به کجا مي کشد.