بازگشت

نتيجه گيري


در فلسفه ي تاريخ غرب دو ديدگاه متفاوت مطرح شده است و در جواب اين سؤال که «آيا تاريخ داراي غايت و هدف است يا مجموعه اي از وقايع و تحولات بي ربط، بي هدف و فاقد انجام مي باشد»؟ دو پاسخ متضاد ارائه گرديده است. اين دو طرز تلقي نه تنها در مورد تاريخ بلکه در مورد هستي از ديرباز مطرح بوده است. ديدگاهي به تحولات تاريخي نظر مثبت دارد و ديدگاهي ديگر به آن منفي مي نگرد: ديدگاهي وحدت گرا و ديدگاهي کثرت گرا.

اولي نه تنها در تاريخ بلکه در تمام پديده هاي هستي به نوعي نظم و هماهنگي ناشي از حکمتي آگاه و با شعور قائل است.

دومي منکر چنين نظام هماهنگي است و در تاريخ و حتي در هستي تعارض هايي مي بيند که آن حکمت و هماهنگي را مطرود مي دارد و هدف و غايت را نفي مي کند و تاريخ و هستي را نه کلي يک پارچه، بلکه تکه پاره هايي فاقد ربط، نظم، هماهنگي، حکمت و شعور مي داند. از ديدگاه کثرت، جهان هستي و ارزش هاي انساني از پاره هاي پراکنده اي تشکيل مي شود که از يک جنس نيستند و وحدت اساسي ندارند و از يک کانون نهايي پيروي نمي کنند.

بينش مذهبي در مورد تاريخ که مبتني بر آموزه هاي اديان آسماني است، در زمره ي ديدگاه وحدت است. بر اساس اين طرز تلقي همان طور که خدا در خلقت و هستي هدفي والا دارد در روند و سير تاريخ نيز اين هدف نهفته است و آن پايان و انجامي نکوست که با اراده ي خدا به دست مصلحي برگزيده فعليت خواهد يافت. در مسيحيت اين منجي حضرت عيسي (عليه السلام) و در تشيع حضرت مهدي (عج) است. بينش مذهبي و نگرش فلسفي در مورد انديشه ي نجات بسيار شبيه اند و اختلاف آن دو در کليت موضوع نيست، بلکه تفاوت اين طرز تلقي ها صرفاً در چگونگي وقوع و فعليت صلح جهاني است. در بينش مذهبي و تلقي بسياري از فيلسوفان تاريخ وحدت در آن است که حکمت بالغه و شعور آگاهي روند تاريخ و آينده ي بشر را به سمت جامعه ي آرماني سوق مي دهد، ليکن در تلقي مذهبي اين حکمت بالغه و شعور آگاه «خدا» است و در انديشه ي فلسفي از مفاهيمي چون: «روح تاريخ»، «روح زمان»، «نيروهاي آفرينش گر» و... استفاده شده است. آن چه مهم و مورد اشتراک هر دو مي باشد، اين است که به هر حال نيرويي مرموز وجود دارد که به دنبال هدف و غايتي تاريخ را به سمتي هدايت مي کند. فيلسوفاني که انديشه ي آنان در اين مقاله مورد بررسي قرار گرفت جملگي به اين نيروي محرک اعتقاد دارند و به استثناي اشپنگلر همگي فرجامي نيکو براي تاريخ بشر پيش بيني مي کنند و اين با تلقي اديان و ديدگاه ما شيعيان از تاريخ در کليت تفاوتي ندارد. بر اساس اعتقاد شيعه خدا يا به تعبيري ديگر همان «نيروي خلاق» در مفهوم فلسفي، هدف خود را از طريق منجي اي به انجام خواهد رساند که ما شيعيان او را با عنوان حضرت مهدي (عج) مي شناسيم و معتقديم هرگاه مصلحت باشد به پيدايش هدف هاي خدا در روي زمين قيام خواهد نمود و دنيا را پر از عدل و داد مي نمايد.

اينک انديشه ي متفکراني که توصيف آن گذشت به بوته ي نقد گذاشته خواهد شد.

اسوالد اشپنگلر از آن دسته فيلسوفاني است که بينشي منفي نسبت به تاريخ دارد، حرکت تاريخ را ادواري مي داند. بر اين اساس سير تاريخ روند تکاملي ندارد، بلکه تاريخ مجموعه اي از تمدن هاست که هر کدام پس از طلوع و طي مراحلي غروب خواهند کرد و آن گاه تمدني ديگر و از نقطه اي ديگر طلوع و باز هم اقبال بختش پس از طي زماني به غروب خواهد گراييد و اين دور باطل هميشه ادامه دارد. از نظر اين انديشمندان، تاريخ مجموعه اي از تمدن هاست که متولد مي شوند، رشد مي کنند و مي ميرند و اين روند همواره تکرار مي شود. اشپنگلر با توسل به همين قانون است که سرنوشت محتوم تمدن غرب را مرگي مي داند که در آينده اي نزديک فرا خواهد رسيد. به اعتقاد او تمدن غرب دوران جواني و تکاملش را گذرانده است و هم اکنون در سنين کهولت بسر مي برد و به همين لحاظ از انحطاط تمدن غرب سخن گفته است. هر چند وي به قانون مند نمودن روند تاريخ نظر داشته است ليکن او هدف خاصي را در تاريخ جستجو نمي کند. از ديد او تاريخ جهان تصويري درام گونه از تکوين و تطور پايان ناپذير حيات و مرگ تمدن هاست و اين نوع نگرش به روند تاريخ، نگرشي بر اساس فلسفه ي کثرت است. فلسفه اي که جهان و هستي و تاريخ را مجموعه اي از پديده هاي بي ارتباط و بي هدف مي داند و مقصد، مقصود و غايتي براي آن قائل نيست. بدين سان از ديد اشپنگلر نمي توان در آينده ي تاريخي غايت و مقصود خاصي را مشاهده نمود و اين طرز تلقي با نگرش اديان به تاريخ و از جمله با نظريه ي مهدويت در مذهب تشيع تباين دارد. ليکن با وجود اين تفسير غير هدفمند از روند تاريخ او با انتقاد از تمدن معاصر غرب و نويد انحطاط آتي آن معتقد است عذاب وجدان و تشنگي روحي شديد ايجاد شده، باعث مي شد که انسان درپي اسرار مرموز گيتي برآيد و سرانجام مقاصد خود را در دين ديگر جستجو نمايد.

از فلسفه ي اشپنگلر چنين برداشت مي شود که اين دين جديد طلوع تمدني جديد است که باز هم بر تراژدي مرگ ديگر تمدن ها گرفتار خواهد آمد. کوشش وي محدود به کشف قوانين حاکم بر تطور اجتماع، تحولات تاريخي ملت ها، به نظم درآوردن اسلوب معيني براي فرايند و روند مسير تاريخي فرهنگ ها و تمدن ها و پيش بيني روند تحول بعدي تمدن غرب مي شود. او دنبال غايت و مقصود نهايي اي که مجموعه ي تاريخ بشري ممکن است به آن سو سير داشته باشد نمي گردد و يا به چنين هدفي اعتقاد ندارد. وي به کشف قوانين حاکم برفراز و نشيب و ترقي و انحطاط فرهنگ ها و تمدن ها بسنده مي کند، ولي اين که در نهايت روند کلي تاريخ چه مسيري را طي مي کند و به کجا مي رود در مقوله ي تفکر وي جايي ندارد. اشپنگلر جريان تطور فرهنگ ها را «سرنوشت فرهنگ» مي داند، ولي هرگز به اين پرسش پاسخ نمي دهد که: مجموعه ي فرهنگ و تمدن بشري و يا تاريخ بشر چه سرنوشتي خواهد داشت؟ وي بر اين باور است که اين دگرگوني تمدن ها پاياني ندارد و به عنوان يک گردش ادواري همواره ادامه خواهد داشت. در اين صورت تاريخ و آينده ي بشر غايت متعالي نخواهد داشت و اين گونه برداشت اشپنگلر از تاريخ به پوچ گرايي مي انجامد. تاريخ دوري باطل دارد و تکراري خسته کننده است که هيچ گاه به فرجامي نکو نخواهد انجاميد و سرنوشت غم انگيز تولد و مرگ مجموعه اي از تمدن هاست که به پيروي از قانون حاکم بر خود همواره بر روند تاريخي حکم فرماست. اين برداشت از تاريخ با وعده ي دين هاي آسماني و انديشه ي شيعه از آينده ي تاريخ و نظريه ي مهدويت تضاد دارد.

کارل ياسپرس فيلسوفي با انديشه ي عميق است. فلسفه ي او مبتني بر اگزيستانسياليسم و هستي است. فلسفه ي ياسپرس به شدت متأثر از کانت، کي يرکه گارد ونيچه است. دو مفهوم اساسي در فلسفه ي ياسپرس مفاهيم «خدا» و «انسان»اند و مفهوم «رمز» از ديگر مفهوم هاي فلسفه ي اوست. براي ياسپرس فيلسوفاني که در راستاي تحول معنوي و روحي انسان در طول تاريخ گام نهاده اند، با وجود همه ي اختلافاتشان در يک رسته و مقام قرار دارند. از ديدگاه وي اينان انسان هاي بزرگي بودند که با افکار خود تاريخ بشر را دگرگون نمودند. ياسپرس جملگي فيلسوفاني را که در تحول معنوي بشر نقش داشته اند مي ستايد و معتقد است فيلسوفاني مانند: سقراط، بودا، کنفوسيوس، عيسي، [1] افلاطون، آگوستين و کانت در دگرگوني تاريخ و سرنوشت بشر نقش تعيين کننده داشته اند. ياسپرس اين فيلسوفان و مردان بزرگ را اعجوبه هاي عظمت مي داند که به طينت آدم مخمر شده اند و به صورت بشر تجسم يافته اند. او فيلسوفان را فوق زمان و متعلق به همه ي دوره هاي تاريخ بشر مي داند و آنان را با ويژگي فوق تاريخي مي شناسد. فلسفه از ديد ياسپرس آن است که رسالت جهاني و تاريخي داشته باشد. به عقيده ي او وحدت بشر و تاريخ از طريق فلسفه و فلسفيون عملي خواهد گشت. معتقد است که ما اکنون از غروب فلسفه ي غرب به سوي طلوع فلسفه ي جهاني پيش مي رويم.

ياسپرس فيلسوفي وحدت گراست. در هستي، خلقت و آفرينش و بويژه در تاريخ وحدتي منسجم مي بيند که بي شک اين وحدت هدف و غايتي متعالي را تعقيب مي کند. او شديداً تحت تأثير انديشه ي کانت است و کانت نيز معتقد است هدف تاريخ مستفيض نمودن بشر به صورت کلي خواهد بود. معناي تاريخ از ديد ياسپرس سفر کردن به ديار کمال و دستيابي بشر به بالاترين امکانات بشري ـ يعني تکامل روحي و معنوي ـ مي باشد. او از فيلسوفاني است که تفسيري خوش بينانه از تاريخ ارائه مي دهد و تکامل را در پيشرفت مادي نمي بيند، بلکه معتقد است تاريخ هدفي والاتر دارد و آن تجلي هستي الوهيت است. نگرش فلسفي ياسپرس به تاريخ مشابه بينش مذهبي تاريخ است. تاريخ هدف دار است و مقصود و غايتي را دنبال مي کند که در معنويت قابل جستجو است. آن چه براي ياسپرس اهميت دارد، نه دولت ها و حکومت ها و پيشرفت هاي فني و نه حتي تمدن هاي جهاني است، بلکه ظهور فيلسوفان و پيامبراني است که تاريخ را به سوي معنويت و روحانيت سوق داده اند و ظهور اين شخصيت هاي تاريخي را نقطه ي عطف تاريخ مي داند. او معتقد است که در سير تاريخ به فرجام خدا بر ابليس پيروز خواهد شد و آينده ي بشر را در وحدت ارواح انساني پي مي گيرد. وي به وحدتي سياسي در اين دنياي مادي قائل است و وحدتي روحاني را در کشور ابدي ارواح تجسم مي کند. فلسفه ي تاريخ او با تبيين اديان آسماني از تاريخ نزديکي بسيار دارد. مي توان وحدت سياسي تاريخ مورد نظر ياسپرس را با اعتقاد به مهدويت يکي دانست. بر اساس اعتقاد ما شيعيان حضرت مهدي (عج) در عصر ظهور به جهان وحدت سياسي و مذهبي خواهد بخشيد و اين امر همان تحقق پيش بيني ياسپرس در مورد نظام جهاني است. انديشه ي او در مورد کشور روحاني با اعتقاد مذهبي به سراي ديگر و دنياي آخرت بسيار شبيه است.

ياسپرس هدف از وحدت تاريخ جهان را بدست آوردن سجاياي انساني و انسان والا و آفرينش معنوي مي داند و غايت تاريخ را تجلي هستي در آدمي و آگاه شدن بر هستي و در يک جمله «تجلي الوهيت» مي بيند. او معتقد است وحدت هم مبدأ است و هم آغاز و در اسلام هم اعتقاد بر آن است که «ما از خداييم و به سوي او باز خواهيم گشت». باور او مبني بر اين که تاريخ حرکتي ميان مبدأ و آغاز است همان تعبير مذهبي ماست که تاريخ را حرکتي از خدا مي داند که بازگشتش بسوي خدا خواهد بود. بر اساس بينش مذهبي در اسلام و مسيحيت انسان موجودي بهشتي بود و بدليل گناه و نافرماني از بهشت جدا شد و در سفر است تا دوباره به مقصود خود يعني خدا باز گردد. انديشه ي فلسفي ياسپرس شباهت نزديکي به باورداشت مهدويت دارد. هر دو بينش به ايجاد نظامي جهاني مبتني بر صلح، معنويت و سجاياي الهي و بشري اعتقاد دارند.

آرنولد توين بي بدنبال مفهوم و معناي تاريخ است. او هدف از تاريخ را حاکميت مذاهب والا مي داند و اعتقاد دارد چيزي منظم و پايدار در تاريخ هست و در فراسوي پديده هاي تاريخ خدا را مي بيند. توين بي برخلاف اشپنگلر معتقد است از طريق دين مي توان تمدن غرب را از انحطاط نجات بخشيد. او مشيت و الهام رباني را عامل مؤثر تاريخ مي داند، ليکن برخلاف هگل که به نوعي مفهوم خدا را در دل تاريخ قرار مي داد. اين مفهوم رباني يا نقش خدايي را خارج از مرزهاي تاريخ مي بيند و بدين سان مفهوم خدا را از محدوديت تاريخي شدن نجات مي بخشد. تصور او از محرک تاريخ مانند تصور ارسطو از خالق جهان است. ارسطو هم معتقد است جهان هستي را «جنباننده اي ناجنبيده» [2] به حرکت درآورده است که خود خارج از اين جهان مادي به تماشا ايستاده است. برداشت توين بي با تفکر ياسپرس در مورد تاريخ نزديکي فراوان دارد و نگاه هر دو با بينش مذهبي، کلامي و الهي تاريخ يکي است، با اين تفاوت که در بينش مذهبي قصد خدا در تاريخ معلوم و ليکن در نگرش فلسفي توين بي مجهول است. او تاريخ را تحقق نقشه ي الهي مي داند ولي از بيان نقشه ي الهي در مورد تاريخ عاجز مي ماند و فقط مي تواند تا آن جا پيش رود که هدف تاريخ را فراهم آمدن امکان ترکيب چهار مذهب والا بداند. توين بي راه نجات بشر و مسير تکامل تاريخ را در عروج به سوي خدا مي داند که تجلي اين عروج حاکميت اراده ي خدا از طريق يک کليساي جديد و حقيقي است. اين انديشه ي توين بي انسان را به ياد برداشت سن آگوستين از تاريخ و شهر خداي او مي اندازد. انديشه ي توين بي با اعتقاد به «مهدويت» در تشيع و حکومت آرماني حضرت حجت (عليه السلام) شباهت فراوان دارد. شيعيان هم معتقدند امام مهدي (عج) با پيراستن خرافه ها و زنگارها از چهره ي اسلام، آن را به طريقي ارائه خواهد نمود که اعتراض برخي از مسلمانان را بر خواهد انگيخت. توين بي نيز راه نجات بشر را در مذهبي جديد جستجو مي کند. توين بي درمان درد تمدن غرب را فقط رنسانس ديني و اخلاقي مي داند و در ميان خوف و رجا، نهايتاً اميد را بر مي تابد و تفسيري خوش بينانه از تاريخ بدست مي دهد. او هم معتقد است که در آينده ي تاريخ حکومتي جهاني پديد مي آيد. توين بي پيدايش حکومت جهاني را نه در يک امپراطوري دنيوي بلکه در خداسالاري مي داند و دنيا را عرصه ي ملکوت آسماني قلمداد مي کند و بدين سان تمامي انديشه ي توين بي در مورد هدف، غايت و انجام تاريخ به خداشناسي ختم مي شود. وي بر اين باور است که معجزه اي که باعث وحدت و رستگاري بشر شود اين است که مسيحيا و منجي ديگري ظهور کند که پايه گذار ديني نو باشد و من ميان اين انديشه ي توين بي و اعتقاد به «مهدويت» هيچ تفاوتي نمي بينم. مسيحيان اين منجي را حضرت عيسي (عليه السلام) و شيعيان حضرت مهدي (عج) تعبير مي کنند ولي نوع باور و تفکر يکي است.

سوروکين با پژوهشي در مورد توالي تمدن ها و يا به قول خودش فرانظام ها طي سي و پنج سده به اين نتيجه مي رسد که در طول تاريخ گذشته همواره تمدن هاي مبتني بر احساس ظاهري و دينوي پس از فروپاشي جاي خود را به تمدني مبتني بر مذهب و شهود داده اند. به عبارت ديگر او بر اين باور است که هنگامي که تمدني زواياي اخلاقي و معنوي خود را از دست داد و منحصر بر بينشي سطحي، ظاهري و حسي شد از آن جا که ديگر سيراب کننده ي نيازهاي معنوي و روحي جامعه نمي باشد، به ناچار دگر بار ضرورت مذهب و شهود احساس مي شود و آن تمدن حسي محو و تمدني مبتني بر نياز اساسي بشر يعني نياز شهودي و مذهبي جايگزين مي شود. از ديدگاه سوروکين نقطه ي طلوع تمدن ها مذهب، شهود و عامل هاي معنوي و زمان مرگ آن فراموشي اين ارزش هاي متعالي و انحصار به مظاهر پست حسي مبتني بر عين، مشاهده و احساس است. سوروکين معتقد است فرهنگ و تمدن هر جامعه اي هنگامي که به مرحله ي منحط انسان گرايي مادي رسيد زمان اضمحلال آن است و پس از اين فروپاشي، مجدداً تمدن و فرهنگي مبتني بر اصول مذهب، معنوي و اخلاقي ظهور مي کند. اين قول سوروکين را مي توان چنين تعبير نمود که نيروي خلاق و حافظ و يا اساس هر تمدني مذهب و معنويت است و هنگامي که تمدن و فرهنگي از اساس خود جدا شد و جاي خود را به مادي گرايي داد مساوي با مرگ آن فرهنگ و تمدن است. پس بر اين اساس سازنده و نگه دارنده ي هر تمدني مذهب است و اين ناشي از نياز طبيعي بشر و جامعه به مذهب و اخلاق است، به همين جهت سوروکين به نقل از شوايتزر و در تأييد مدعاي او مي گويد رنسانس اخلاقي مانند گردش خون براي تجديد حيات تمدن ها ضروري است. سوروکين معتقد است نتيجه ي پژوهش هاي تاريخي او نشان داده است تمدن ها به هنگام اضمحلال و مرگ مذهب ستيز و ضداخلاقي بوده اند و بدين سان او فنا و نيستي تمدن ها را در تعارض آن ها با مذهب و اخلاق مي داند. وي معتقد است نجات دهنده ي فرهنگ ها و تمدن هاي در حال اضمحلال که در واپسين مرحله هاي سقوط هستند احياي نهضت هاي اخلاقي، معنوي و مذهبي است. از نگاه سوروکين عامل تحرک و حيات تمدن و تاريخ، مذهب و اخلاق است. سوروکين اعتقاد دارد عصر کنوني (تمدن غربي) در حال گذار از تمدن حسي موجود به تمدن يا فرهنگي مذهبي ـ شهودي است. او آينده ي تاريخ و تمدن بعدي و عصر آينده را مذهبي و اخلاقي پيش بيني مي کند و مگر نه اين که بر اساس بينش مذهبي و بويژه انديشه ي مهدويت در اديان و از جمله در تشيع حکومت مصلح، حکومتي مذهبي، اخلاقي و معنوي است. سوروکين در حرکت و فرايند تاريخي به نيروهاي کيهاني خارج از تاريخ و تمدن اعتقاد دارد و او هم به حکمت بالغه و نقش الهي در تکامل تاريخ قائل است. او براي عصر حاضر تجديد حيات اخلاقي را از پيشرفت علمي و فنّ آوري ضروري تر مي داند. وي و ديگر انديشمندان هم رأيش مانند: دانيلفسکي، توين بي، شوبارت، برديايف، کروبر، شوايتزر و ياسپرس رهايي از بحران بزرگ عصر حاضر را در بازتاب مذهب در زندگي روزانه ي مردم، نهادها و فرهنگ ها جستجو مي کنند و همه ي آنان نسبت به آينده ي تاريخ تفسيري خوش بينانه ارائه مي کنند و نجات بشر را نويد مي دهند و معتقدند با تکيه و تأکيد بر مذهب و اخلاق مي توان شکوفاترين عصر تاريخ بشر را جايگزين نمود. در بين انديشمنداني که در بخش قبل مورد بررسي قرار گرفتند، تنها فرانسيس فوکوياما است که ارزش هاي فعلي حاکم بر فرهنگ و تمدن غرب را مي ستايد و آن را متکامل ترين و آخرين ارزش هاي انساني مي داند. او ليبرال دمکراسي غرب را نهايت تکامل بشري و در نتيجه پايان تاريخ مي داند. با اين حال او هم پايان تاريخ و پيروزي ليبرال دمکراسي غربي را همراه با خاموشي شور و شوق و سده هاي ملالت بار پيش بيني مي کند. زيرا به نظر او با پيروزي ليبرال دمکراسي همه ي ارزش ها جاي خود را به حساب گري اقتصادي و راه حل هاي تکنيکي و ارضاي توقعات مصرفي مي دهند و در اين عصر ديگر از فلسفه و هنر خبري نخواهد بود. هر چند که از ديدگاه فوکوياما ايده آليسم هگلي در حاکميت ليبرال دمکراسي تجلي خواهد نمود، با اين حال فوکوياما هم از مذهب غافل نمي ماند و دمکراسي غربي را چيزي جز مسيحيت دنيوي شده نمي داند. او مي خواهد با ايجاد ارتباط بين دمکراسي و مذهب بر ارزشي دمکراسي تأکيد کند. از ديدگاه فوکوياما دمکراسي ارزش خود را از مذهب گرفته است. به همين خاطر است که برخي از آرمان هاي دمکراسي از جمله برابري تمامي انسان ها در مقابل قانون را در واقع تحقق آرمان مسيحيت و مساوي با برابري همه ي مؤمنان در پيشگاه خدا مي داند. فوکوياما هم دغدغه ي به فراموشي سپرده شدن اهداف متعالي را دارد. زيرا معتقد است عصر جديد مبتني بر ليبرال دمکراسي موجب شده انسان ها سخت در جستجوي رفاه شخصي باشند و تا آن جا پيش مي رود که عدم وجود اهداف متعالي را برابر با احتمال بروز جنگي خونين مي داند. اگر از ديدگاه او اين جنگ خونين بخاطر احياي ارزش ها و اهداف متعالي باشد باز هم تأييدي بر بينش مهدويت است. ساموئل هانتينگتون از احتمال درگيري و جنگ تمدن ها به ويژه تمدن اسلام و تمدن غرب سخن به ميان آورده است. اين پيش بيني هانتينگتون با نظريه ي مهدويت شيعه هماهنگي فراوان دارد. زيرا بر اساس اعتقاد شيعه در عصر ظهور، حضرت مهدي (عج) به عنوان پرچم دار اسلام و جبهه ي حق و بخاطر برقراري صلح، عدالت و حکومت الهي با دنياي کفر و الحاد خواهد جنگيد. مي توان بر اساس نظريه ي برخورد تمدن ها قيام حضرت مهدي (عج) را پيش بيني نمود. هانتينگتون از دشمني هزار و چهارصد ساله ي اسلام و غرب سخن مي گويد و معتقد است روابط ميان دو تمدن اسلامي و غربي آبستن بروز روي دادهاي خونين است. او به نقش دين به عنوان مهم ترين نيرويي که در جهان معاصر مردم را برمي انگيزد اذعان دارد و از باززايي اسلام به عنوان يکي از عوامل درگيري آينده بين تمدن ها سخن مي گويد. هانتينگتون هم چنين به نوزايي دين در سراسر جهان اشاره مي کند و مهم ترين عامل نوزايي دين را مدرنيزاسيون اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي عصر حاضر مي داند. به باور هانتينگتون، مدرنيته که زماني احساس مي شد موجب نابودي دين خواهد شد، بدليل عدم توان ارضاي نيازهاي اخلاقي و معنوي بشر، نه تنها دين را از بين نبرده است، بلکه خود بدليل همان ناتواني عاملي در جهت تجديد حيات و ظهور مجدد ارزش هاي ديني و اخلاقي است. او نوزايي ديني در سراسر جهان را واکنشي در برابر سکولاريسم، نسبي گرايي اخلاقي و لذت جويي عصر حاضر مي داند. هانتينگتون مي گويد تجديد حيات مذهبي و بويژه اسلامي به معناي نفي مدرنيته نيست، بلکه به معناي انکار فرهنگ ملحدانه است و معتقد است اسلام تنها تمدني است که بناي غرب را تهديد مي کند و مي گويد مسلمانان نيروي مقابل خود را «غرب بي خدا» مي دانند و دليل اين تعبير مسلمين از غرب را کم رنگ شدن ارزش هاي اخلاقي و مذهبي آن سامان قلمداد مي کند. هانتينگتون بين غرب و اسلام تعارضي حل نشدني احساس مي کند و به برتري اخلاقي مسلمانان بر غربيان اعتراف مي کند. در نهايت نسخه اي اين پزشک براي دنياي پرتعارض و تشنج فعلي مي پيچد که موجب رهايي از مرض جنگ و دشمني شود و همکاري رهبران سياسي، روحاني و فکري تمدن هاي گوناگون را به همراه داشته باشد. او نمود صلح و مدنيت را در اين مفاهمه عملي مي داند.

بينش مهدويت که مبتني بر ظهور منجي است، بينشي برخاسته از مذهب و مبتني بر برداشت وحدت از هستي و تاريخ در مقابل فلسفه ي کثرت است. در مهدويت اعتقاد بر آن است که يک منجي ظهور خواهد کرد و به اراده ي خدا به عنوان مصلح، دنيا را غرق در صلح، آشتي، معنويت، اخلاق، مذهب و عدالت خواهد نمود. بر اساس مسيحيت اين منجي حضرت عيسي (عليه السلام) است و بر اساس بينش شيعه، امام زمان حضرت مهدي (عج) است که زنده و حاضر ليکن بنابر مصالحي در پس پرده ي غيبت است و هر زمان که خدا اراده کند ظهور خواهد نمود و بشر را نجات خواهد داد و حکومت جهاني را تأسيس خواهد نمود. در انديشه ي بسياري از فيلسوفان تاريخ نوعي نگرش موعودگرايي ليکن به اشکال ديگر مشاهده مي گردد. آن ها نيز به اين که آينده ي تاريخ به سمت تکامل و کمال حرکت مي کند و به سوي صلح، معنويت، حاکميت مذهب و ارزش هاي اخلاقي و متعالي در سير است اعتقاد دارند.


پاورقي

[1] ياسپرس پيامبران را نيز فيلسوف مي داند.

[2] مفهومي مانند «خدا» در اعتقاد مذهبي.