بازگشت

پيتريم سوروکين


پيتريم الکساندرويچ سوروکين در نقطه اي از شمال شرقي روسيه، در يک خانواده ي فقير روسي بدنيا آمد. در ده سالگي والدين خود را از دست داد و تا سن يازده سالگي هرگز شهر را نديد و از نعمت خواندن و نوشتن محروم بود. او کارگر مزرعه، صنعت گري دوره گرد، کارگر کارخانه، معلم مدرسه، بليط فروش دوره گرد، روزنامه نگار و بالاخره عضو کابينه ي کرنسکي (Kernesky)، و عضو «مجمع قانون اساسي روسيه» بود. او روشن گري انقلابي، استاد دانشگاه و از دوستان لنين بود.

سوروکين پس از آن که به دانشگاه سنت پترزبورگ راه يافت در سال 1922 ميلادي به اخذ درجه ي دکتري در جامعه شناسي نائل آمد. آرا و عقايدش با مارکسيسم سازگاري نداشت و با انتقاد از اين مکتب از تدريس در دانشگاه محروم شد.

در سال 1922 از شوروي تبعيد شد. ابتدا به «برلين» رفت و سپس به چکسلواکي پناهنده شد. در سال 1923 دعوت نامه اي از امريکا براي او ارسال شد تا درباره ي تاريخ «انقلاب شوروي» به تدريس بپردازد. از سال 1924 تا 1930 در دانشگاه منيسوتا (Minesota) به عنوان استاد کرسي جامعه شناسي به تدريس پرداخت. در سال 1930 به دانشگاه هاروارد فراخوانده شد. او بيش از 30 جلد کتاب ارزشمند و بيش از 200 مقاله علمي نوشت و آثارش به زبان هاي گوناگون ترجمه شد.

سرانجام پيش گويي ها و هشدارهاي تند و هراس انگيز وي درباره ي بحران هاي اجتماعي و پيام پايان سير تمدن حسي عصر حاضر بسياري از جامعه شناسان غربي را بر آن داشت تا او را هدف طعن قرار داده، طوفان خشم و انتقاد در مورد وي آن چنان بالا گرفت که به ناچار گوشه ي عزلت گزيد، ليکن تا آخرين لحظات حيات از فعاليت علمي دست نکشيد و سرانجام در فوريه ي سال 1968 در سن 79 سالگي ديده از جهان فروبست.

سوروکين با انتقاد از توين بي و ديگر انديشمندان هم فکر او مي گويد اگر منظور آنان از «مرگ تمدن ها» اين باشد که کل فرهنگ هر يک از تمدن ها «مرده» يعني زبان، ارزش هاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي، علمي، فلسفي، ديني، اخلاقي، حقوقي و ساير ارزش هاي فرهنگي ديگر وجود ندارد و کاربرد خود را از دست داده است، در اين صورت اين حکم به تمامي اين تمدن ها قابل تعميم نيست. زيرا براي مثال بخش عمده ي تمدن هاي به اصطلاح «خاموش» شده ي يونان و روم هم اکنون بيش از هر وقت ديگر زنده است. اين امر به گونه اي ديگر و با درجه ي مختلف در مورد پانزده تمدن مرده ي ديگر، از تمدن مصر گرفته تا عثماني کاملاً صادق است. محو بخشي از کل فرهنگ يا تمدن به معني مرگ کل آن نيست. سوروکين با نقد نظرات فيلسوفان تاريخ معاصر مي گويد بنابراين قانون مندي هاي دانيلفسکي، [1] اشپنگلر و توين بي درباره ي مرگ تمدن ها به صورت يک کل مبالغه آميز و مغالطه آميز هستند و بايد احکام دقيق تر و محدودتري جانشين آن ها شود. به اين معنا که تنها بخشي از جنبه هاي نامحدود هر تمدن يا فرهنگ گذشته، هم اکنون فراموش شده اند.

سوروکين بر اين باور است که تمدن ها مثل هر کالبد زنده اي دوره هاي فراز و فرودي دارند. گاه برخي از آن ها مثل بسياري از نظام هاي فرهنگي يونان و رم در بي هوشي اجتماعي فرهنگي فرو مي روند که ممکن است سال ها، دهه ها و حتي قرن ها ادامه يابد و ناگهان از خواب بيدار شوند. از اين بابت تجديد حيات يا رستاخيز نظام هاي يونان و روم در عصر رنسانس ايتاليا نمونه ي بسيار خوبي است. سوروکين به ديدگاه فيلسوفان ذکر شده در مورد تولد تمدن ها نيز انتقاد مي کند و مي گويد هيچ کس قادر به تعيين لحظه ي تولد تمدن ها نيست.

سوروکين مي گويد: اشپنگلر بر اين باور است که مرحله ي آخر «تمدن» يک فرهنگ برتر با ظهور و رشد «دومين مرحله ي مذهبي» مشخص مي شود که مرحله اي براي ظهور فرهنگ جديد برتري است که «مرحله ي بهار» آن به شمار مي رود. بنا به رأي توين بي در آخرين مرحله ي تمدن «کليساي جهاني» و دين جديدي متولد مي شود تا تمدن جديدي پديدآورد که در دوره ي کودکي يا رشدش شکل داده است. من نيز در پژوهش درباره ي توالي فرانظام ها طي 35 قرن، از تمدن هاي کرت ـ مينويي، مسنايي، يونان و روم گرفته تا فرهنگ هاي اروپاي غربي و حتي فرهنگ هاي مصر، چين و هند و به اين نتيجه رسيدم که در تمام اين موارد، بعد از فروپاشي فرانظام حسي، [2] فرانظام شهودي [3] و مذهبي جايگزين مي شود.

نظريه ي «دومين موج مذهب گرايي» اشپنگلر و «کليساي جهاني» توين بي را مي توان همان مرحله ي مذهبي جديد از يک تمدن نوين دانست و از فرهنگ «قرون وسطايي» جديد برديايف به جاي فرهنگ منحط «انسان گراي مادي» نام برد. سوروکين مي گويد، مي بينيم همه ي اين مفاهيم شبيه يکديگر هستند. کروبر اغلب و نه هميشه ادعا مي کند «پس از اين که علم و فلسفه دوره ي خلاق خود را پشت سر گذاشتند، مذهب بار ديگر اهميت مي يابد».

سوروکين مي افزايد، به نظر مي رسد همه ي نظريه هاي ياد شده با فرانظام شهودي ـ مذهبي جديدي که جانشين نظام فرهنگي منحط حسي مي شود و به صورت «دومين موج مذهب گرايي» يا به صورت «کليسا و دين جديد جهاني» تجلي مي يابد و جانشيني آخرين مرحله ي «تمدني» يا «فروپاشي» تمدن در حال احتضار مي شود، موافق هستند. گرچه شخصاً ادعا ندارم اين توالي جهان شمول و بدون استثنا است، با اين وجود به نظر مي رسد از نظم موقت برخوردار باشند.

سوروکين مي گويد شوايتزر، [4] توين بي، نورتروپ، [5] اشپنگلر و من در مورد رشد و احياي ارزش ها، رفتارها، حرکت ها و نيروهاي اخلاقي اين دوره ي انتقال ميان تمدن ها يا فرانظام هاي در حال احتضار و در حال ظهور هم عقيده هستيم که اين احياي اخلاقي همگام با احياي مذهبي پيش مي رود. «شوايتزر» چنين رنسانس اخلاقي را مثل گردش خون براي تجديد حيات تمدن ها ضروري مي داند. اشپنگلر آن را آخرين تلاش تمدن هاي محتضر و مقدمه ي ظهور تمدني نو مي داند. نتيجه ي پژوهش هاي من دستيابي به تعميمي است که مي توان نشانه هاي آن را در بحران هاي بزرگ مرحله ي انتقال از فرانظام کهن سال در حال مرگ و ظهور فرانظام هاي جديد به وضوح مشاهده کرد.

وي معتقد است مرحله ي گذار به فرانظام يا تمدن جديد نه تنها تصويرگر کامل رشد ديني ـ اخلاقي نيست بلکه مذهب ستيز و ضد اخلاقي است. هنگامي که نظام فرهنگي جديد طلوع کرد، تظاهرات مثبت اخلاقي ظاهر مي شود و اولين مرحله ي تمدن از نظر اخلاق اصيل و نيرومند مي شود.

وي مي افزايد: با توجه به تفاوت ها در جزئيات و تعابير تقريباً همه ي مؤلفان فوق به احياي نهضت هاي اخلاقي در واپسين مرحله هاي سقوط فرانظام ها يا تمدن ها اعتقاد دارند.

سوروکين در مورد توافق نظر انديشمندان اخيري که ديدگاه تاريخي داشته اند مي گويد همه ي مؤلفان از اين که قرن ما لحظه هاي پاياني فرهنگ فاوست غرب (اشپنگلر) يا اروپايي (دانيلفسکي) يا الگوي فرهنگي حماسي پرومته اي (شوبارت) يا فرانظام حسي غرب من (سوروکين) يا مرحله ي اومانيستي دنيوي فرهنگ غرب (برديايف) يا عميق ترين بحران فرهنگ علمي غرب (نورتروپ) يا انحطاط تمدن غرب (توين بي و کروبر) است، اتفاق نظر دارند، همه ي آن ها به صراحت عصر ما را يکي از بزرگ ترين دوران هاي گذرا از يک تمدن يا فرانظام فرهنگي به تمدن يا فرانظام ديگر مي دانند.

اما اين که تمدن يا پيش نمونه فرهنگي در حال طلوع، چگونه تمدني است، بيشتر مؤلفان: دانيلفسکي، اشپنگلر، توين بي، شوبارت، برديايف و تا حدودي خود من چنين پيش بيني مي کنيم که مذهبي ـ شهودي است يا تمدني جامع به عنوان برآمدي از فرهنگ شهودي ـ علمي نورتروپ، شهودي ـ حسي من يا بنا به گفته ي شوايتزر خردگرا ـ اخلاقي خواهد بود. خلاصه اين که تمدن يا فرهنگ آينده چيزي کاملاً متفاوت از فرهنگ مسلط پنج يا شش قرن اخير است.

سوروکين مي گويد: همه ي اين مؤلفان اتفاق نظر دارند با پايان گرفتن فرهنگ مسلط کهن و ظهور فرهنگ جديد، مرکز جغرافيايي فرهنگ در حال مرگ به مرکز جغرافيايي جديد و از منطقه ملت يا ملت هاي متعلق به فرانظام هاي کهن به مکان ملت هاي جديدي منتقل خواهد شد. از آن جا که اروپاي غربي کانون فرانظام فرهنگي در حال مرگ است، بنابراين کانون تمدن جديد بايد در جاي ديگر باشد. سوروکين مي افزايد، داينلفسکي، اشپنگلر و شوبارت معتقد هستند اين کانون اروپا ـ آسيا و اتحاد جماهير شوروي و گروه هاي اسلاو خواهند بود، من حوزه ي پهناور اقيانوس آرام را به عنوان مرکز و امريکا، هند، چين، ژاپن و روسيه را بازيگران اصلي اين نمايش فرهنگ جامع با شهودي در راه مي دانم. اگر تمامي اروپا متحد شود، نقش رهبري را به عهده خواهد گرفت، اما به هيچ وجه شباهتي با رهبري پنج قرن اخير نخواهد داشت. اگر چنين اتحادي صورت نپذيرد در حد يکي از حوزه هاي ايالتي باقي خواهد ماند و هيچ نقش مهمي در اين نمايش نامه ي جهاني به او محول نخواهد شد.

وي مي گويد همه ي اين نظريه ها گوياي اين واقعيت هستند که تمدن ها يا فرانظام هاي فرهنگي تغيير مي کنند، طلوع مي کنند و به انحطاط مي گرايند. هر نظام يا فرانظام فرهنگي قادر به جلوگيري از تغيير پيوسته ي آن نيست. «سرنوشت تمدن» اشپنگلر و «خودکشي تمدن» برديايف، کروبر و هم چنين نظريه ي بسط يافته خود من با عنوان «تغيير فطري و خود ساماني» نظام هاي فرهنگي، نمودار انديشه ي مشابهي درباره ي تغيير و خود ساماني حيات نظام هاي فرهنگي است. نيروهاي کيهاني، جغرافيايي، زيست شناختي و اجتماعي ـ فرهنگي خارج از نظام، گاه آهنگ اين تغيير را تند يا کند، آسان يا سخت مي کنند. گاه هم نظام فرهنگي را درهم مي شکنند. در اين مورد مؤلفان ما نسبتاً با هم توافق نظر دارند.

سوروکين مي گويد، من نيز چون شوايتزر تجديد حيات اخلاقي يا عشق و حرمت به حيات را به عنوان ضروري ترين نياز جامعه ي بشري عصر پريشان حاضر، حتي ضروري تر از پيشرفت علمي و تکنولوژي و ديگر پيشرفت ها، توصيه مي کنم. به علاوه من، نورتروپ، شوبارت و برديايف با شوايتزر هم رأي هستيم که تجديد حيات اين فلسفه ي اخلاقي نياز به «فلسفه»ي متناظر يا «جهان نگري» اخلاقي مربوط به خود دارد. هم چنين همه ي ما با شوايتزر اتفاق نظر داريم که چنين فلسفه اي هم بايد بر فلسفه ي حسي و خردگرايي محض مبتني باشد، هم از واقعيت هاي مستقيم، شهودي و بيواسطه ي فراعقلي و فراحسي بهره مند باشد.

وي بر اين باور است که هيچ يک از انديشمندان مورد بحث معتقد نيستند تنها فلسفه ي اخلاقي مبتني بر عقل و تجربه ي محض مي تواند خلأ فعلي را پر کند، هم چنين هيچ يک از اين ها محاسبه هاي سودگرايانه و لذت پرستانه و استدلال هاي عقلاني و تجربي را الهام بخش پايه هاي قدرت مند و مؤثر اخلاقي عشق به زندگي يا کرامت انساني نمي دانند. به علاوه حرمت حيات و عشق را به وعظ هاي روزهاي يکشنبه در کليساها منحصر نمي کنند. بلکه بازتاب آن را در زندگي روزانه افراد، نهادها و فرهنگ جست و جو مي کنند. تنها در پرتو چنين فلسفه ي جامع اخلاقي است که مي توان به اين هدف است يافت. سرانجام احتمالاً به استثناي اشپنگلر همه ي مؤلفان ما بحران بزرگ عصر حاضر را الزاماً آخرين عمل ويران گر نمايشنامه ي تاريخ بشر نمي دانند. به رغم ماهيت معادگرايانه ي آن مي توان از رشد بيشترش جلوگيري کرد و عصر جديد سازنده اي را جايگزين کرد. اگر جامعه ي بشري همه ي عقل، خرد، دانش، زيبايي و به ويژه همه ي عشق و حرمت حيات همه جانبه ي خود را بسيج کند و اگر چنين کوشش عظيمي از سوي هر يک از افراد و گروه هاي انساني به عمل آيد ـ کوششي که به شدت از عشق و حرمت به حيات نشأت مي گيرد ـ بحران عصر ما نيز مسلماً پايان خواهد گرفت و شکوفاترين عصر تاريخ بشر جانشين آن خواهد شد. اين مهم بسته به خود انسان ها است که تصميم بگيرند با زندگي آتي خويش چه کنند.

در پايان سوروکين مي نويسد: «بحران تاريخ جامعه بشري عصر حاضر مستلزم معرفت جامع تر و عميق تر انسان و جهان اجتماعي ـ فرهنگي پيرامون او است. البته نه به خاطر درک کامل تر پديده هاي اسرارآميز اجتماعي ـ فرهنگي، بلکه براي پايان دادن به بحران دگربار جامعه بشري امروز که سرانجام بايد به هر شکلي پايان پذيرد و راه را براي ورود به عرصه جديد اخلاق و هماهنگ پهنه تاريخ هموار و مهيا سازد». [6] .


پاورقي

[1] Nikoli Iakovlevitch Danilevsky 1822 ـ 1885 م نويسنده ي روسي.

[2] Supersystem Sensate.

[3] System Super Ideational.

[4] Albertschweizer.

[5] F.S.C.Northrop.

[6] سوروکين، پيتيريم، نظريه هاي جامعه شناسي و فلسفه هاي نوين تاريخ، (ترجمه ي اسدالله نوروزي)، حق شناس، تهران، 1377 ش.